متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,318
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #41
- شیش ماهه به دنیا اومدی؟
علی‌اکبرهم که مثل من خسته شده بود، از گودال بیرون آمد و کلنگ را در بغل پارسا انداخت:
- تو که سر موقع چشم به جهان گشودی بیا چارتا بیل و کلنگ بزن ببینم چند مرده حلاجی!
پارسا نیشخند زد و کلنگ را گرفت.
- ببین و یاد بگیر چجوری کلنگ می‌زنن. ننه‌ام از بچگی بهم روغن زرد می‌داده.
حالا در عمرش دست به بیل و کلنگ نزده بود! وقتی داخل گودال رفت، بیش از نیمی از قامتش در دل زمین گم شد. تقریبا یک متر کنده بودیم و همچنان خبری نبود. با چهارتا ضربه، صدای نفس نفس پارسا بلند شد. اين‌بار من پوزخند زدم و گفتم:
- فِست در اومد که روغن نباتی! لااقل اون جوراب مسخره رو از سرت در بیار بتونی نفس بکشی.
با سماجت کلنگ را به زمین کوبید و گفت:
- زمین سفته... وگرنه واسه من کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #42
- خب، دوتا از یازده یار اوشِن، کدومتون اول میره؟
هنوز کلامم به صورت کامل منعقد نشده بود که ممد کمرش را گرفت و گفت:
- جون داداش میگی کمرم یه کوچولو رگ به رگ شده! خم و راست که میشم مهره‌های ستون فقراتم صدا میدن.
گوشه لب بالایی‌ام را گزیدم و این‌بار به علی اکبر چشم دوختم. شانه بالا انداخت و گفت:
- من دست و پام درازه حاجی، ممکنه لای نرده‌ها گیر کنم بعد در نمیام، باز باید زنگ بزنین آتش نشا... .
وسط صحبتش راه افتادم سوی دیوار بلند و زمزمه کردم:
- ما رو بگو با کی اومدیم سیزده بدر.

بلندتر گفتم:
- یکی بیاد جا پا بگیره.
صدای قدم‌های ممد روی علف‌های کوتاه کف زمین، و بعد صدای خودش آمد:
- جا پا چیه قربونت برم. رو چشام می‌ذارمت می‌برمت بالا.
پوزخند زدم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #43
صدای کشیدن پا روی زمین و بعد، هیکل مجید با صورتی گل انداخته و لپ‌های باد کرده، درحالی که دست‌هایش پر بود از سیب و آلو‌های زرد رنگ نمایان شد. قبل از این که بقیه متوجهش شوند، با همان چهره ذوق زده زبان وا کرد:
- حاجی اینجه (اینجا) بهشته بَرینه، همه‌اش باغ میوه یه. از ای ور، تا او ور!
لحظاتی در سکوت سپری شد و ممد زودتر از همه به خودش آمد. دهان باز مانده‌اش را بست و به سویش حمله ور شد.
- کدوم گورستونی بودی تو حیوون؟ ما اینجا قلبمون تو شلوارمونه بعد توئه کره خر رفتی خندق بلا رو پر کنی؟
قبل از اینکه دستش به مجید برسد و خِرخِره‌اش را بجوید، علی‌اکبر دور بدنش دست پیچاند و جلویش را گرفت. من از بالای دیوار شاهد این اتفاقات بودم. مجید حق به جانب گفت:
- مگه چی شده حالا؟ شما که منو پشمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #44
- مگه پشت در مستراح واستادم؟
شوخ‌طبعی ممد مرا به این فکر وا داشت که شاید اضطرابم بیهوده است و فقط دارم خودم را اذیت می‌کنم. شاید بهتر است کمی ساده‌تر بگیرم و به این فکر نکنم که دارم برای اولین‌بار در عمر هجده ساله‌ام دست به دزدی می‌زنم، آن‌هم چه دزدی‌ای! زبانم لال، گوش شیطان کر اگر یک وقت تقی به توقی می‌خورد و لو می‌رفتیم، حتی اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک به دادم می‌رسید باز نمی‌توانستم روی این گند ماله بکشم. از قسمت خالی در وارد خانه شدم و چراغ قوه‌ای که مجید به دستم داده بود روشن کردم. سالن بزرگی مقابلم بود که دقیقا در وسط آن، یک راه پله‌ مشکی رنگ به صورت مدور به دور یک ستون‌ِ قرمز به طبقه بالا منتهی میشد. مبلمان‌ استیل‌هم ترکیبی از قرمز و مشکی بود. دکوراسیون خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #45
- یه دستی برسونی بد نیست!
با یک لبخند موذی، تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و به طرفشان رفتم. بیهوده بود. فقط انرژیمان را حیف می‌کردیم اما، همراهشان شدم. چهارنفری از زیر گاو صندوق گرفتیم و زور زدیم. گاو صندوق از روی زمین بلند شد و برای چند ثانیه در حد یک وجب از زمین فاصله گرفت. احساس درد در کمرم پیچید و گاوصندوق را رها کردم. دردمان مشترک بود، چرا که بقیه‌هم همزمان با من گاوصندوق رها کردند و با صدای بلندی کف اتاق فرود آمد. ممد نفس زنان کمر راست کرد و با چهره‌ای درهم گفت:
- یعنی ولش کنیم همینجا؟ بخدا توش پره پوله.
پشت به آن‌ها از اتاق بیرون آمدم و گفتم:
- تو جیبت کن بیارش بیرون!
نماندم تا ببینم تصمیم‌شان چیست. به طبقه پایین برگشتم.
وسوسه‌ای که از ابتدای آمدنم به این خانه در وجودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #46
سگ نزدیکم بود. نفس‌هایش را پشت گوشم حس می‌کردم. در دل به پای خدا افتادم که نشود که جای شاخه‌ها، تنه درخت مقابلم در بیاید! صدای واق واق سگ که از پشت می‌آمد باعث می‌شد از هر زمان دیگری در زندگیم تند‌تر بدوم. یاد شبی افتادم که در خانه باغ پدر بزرگ علی‌اکبر کله‌ها را داغ کردیم و از هیچ ترسیدیم و روباه‌وار فرار کردیم. چقدر شبیه امشبِ من بود، با این فرق که جای هیچ، این‌بار از یک هیولای پشمالو در می‌رفتم.
عاشق هیجان بودم اما... این هیجان نبود، واهمه بود، وحشت خالص بود! رعب و هراسی بود که عرق سرد به تیره کمر هر انسانی می‌نشاند. و چرا من عادت داشتم برای خودم دردسر بتراشم؟ این بی‌جواب‌ترین سوال زندگیم بود.
حالا صدای سگ از کمی دورتر می‌آمد. از لابلای شاخ‌ساری که مقابل و با کمی ارتفاع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #47
- می‌کشمت، به والله می‌کشمت!
- یا خدا! عابد داداش ولش کن خفه‌اش کردی.
پارسا و علی‌اکبر تلاش کردند دست‌هایم را از دور گلوی مجید باز کنند. مجید با چشم‌های وق زده برای رهایی تقلا می‌کرد و صدای خر خر می‌داد.
- ولم کنید می‌خوام خفه‌اش کنم، می‌خوام با دوتا دستای خودم نفسشو بگیرم. تهش چیه مگه؟ دیه شو میدم! اصلا اعدامم می‌کنن، حداقل دلم خنک که میشه. هر چی می‌کشم از دست این بی‌پدره.
تعجب بی‌حد و اندازه‌شان را از از رفتار عجیبم حس می‌کردم. اصولاً این رفتارها از من بعید بود. اصلا من خودم همیشه از مجید دفاع می‌کردم اما، ترس و وحشتی که تجربه کرده بودم چنان فشاری به روانم آورده بود که باعث می‌شد حداقل برای مدتی روی خط جنون راه بروم و برای خالی کردن خودم چه کسی دم دستی‌تر از مجیدی که اسمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #48
- پیداش می‌کنیم.
یک مرتبه علی‌اکبر از داخل گودال بیرون آمد و با عصبانیت گفت:
- چی چی رو پیداش می‌کنیم؟ سه ساعته داریم می‌کنیم هیچی نداره. الکی خودمونو خسته می‌کنیم فقط.
تمام سر و صورتش پر خاک بود. بیرون آمد و گفت:
- من دیگه نمی‌تونم. شونه‌هام درد می‌کنه.
ممد به مجید و پارسا نگاه کرد، اما هر دو بی‌حال و خسته با نگاهشان فهماندند که جانی برای ادامه ندارند. برای ممد سخت بود قیدش را بزند. گفت:
- بلند شین دیگه، حتما باید دستمال بکشم؟ پارسا تو لااقل پاشو. تو که قفلی زده بودی که هر جور شده عشقتو بکشی بیرون.
پارسا خمیازه‌ای کشید و گفت:
- ولمون کن بابا!
پوفی کشید و بالاخره کوتاه آمد. بیل را برداشت و گفت:
- اصلا به درک! جمع کنید بریم.
نمی‌دانم چه شد، ناگهان از جایم بلند شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #49
ممد که از رفتار من عاصی بود، با خشم فریاد کشید:
- چرا زر مفت میزنی عابد؟ اگه طلسم‌ها دروغه پس چطور طلسم جا به جایی درست بود؟
متعاقبا فریاد کشیدم:
- خب شاید دستگاه خراب بوده!
چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و بعد، با تأسف سری تکان داد و گفت:
- صندوقچه رو با خودمون می‌بریم. باید یکی رو پیدا کنیم طلسم رو باطل کنه، تا اون موقع حق باز کردن صندوقچه رو ندارین! نمی‌خوام یکیمون بیفته بمیره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- دارین اشتباه می‌کنین.
هیچکس محلم نگذاشت. این‌بار آه کشیدم و از جا بلند شدم. درد مچ پایم بیشتر شده بود. احتمالا وقتی چهار نفری رویم پریدند به پایم فشار آمده بود. در سکوت و دلخوری پنهان مشغول جمع کردن وسایل شدیم. صندوقچه را صندوق عقب گذاشتيم و راه افتادیم. ساعت چهار صبح بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #50
- عابد... دهنتو! قلبم وایستاد عوضی.
خنده کنان خواستم دستم را دور شانه‌اش بیندازم که خودش را جمع کرد. طفلکی هنوز از من می‌ترسید. باید از دلش در می‌آوردم.
- شرمنده داداش، یکم اعصابم خورد بود سر تو خالی کردم. تو که می‌دونی من چقدر دوستت دارم، نمی‌دونی؟
با حالت عجیبی نگاهم کرد.
- دوستم داری؟!
بلندتر خندیدم و گفتم:
- آره جون عمه‌‌ام! مگه میشه کسی شیکم خیکی تو رو دوست نداشته باشه؟
هنوز از شوک حرفم بیرون نیامده بود که با «سلام حاج‌آقا.» گفتن بچه‌ها، گردن چرخاندم و با دیدن حاج‌آقا کمالی، به کل مجید را فراموش کردم و به حالت خبردار ایستادم. جوینت نیمه را پشت سرم انداختم و زیر پا له کردم. فقط امیدوار بودم بویش را حس نکند. سر صبحی او اینجا چه می‌کرد؟ یادم افتاد دم صبح است و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا