ARYA-T نو ورود سطح 3 ارسالیها 39 پسندها 299 امتیازها 1,023 مدالها 4 24/6/23 نویسنده موضوع #1 شعرهایی که با حرف د آغاز میشوند. در عشق تو از بس که خروش آوردیم دریای سپهر را به جوش آوردیم چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت رفتیم و زبانهای خموش آوردیم
شعرهایی که با حرف د آغاز میشوند. در عشق تو از بس که خروش آوردیم دریای سپهر را به جوش آوردیم چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت رفتیم و زبانهای خموش آوردیم
فلورا. کاربر حرفهای سطح 14 ارسالیها 1,966 پسندها 4,715 امتیازها 28,973 مدالها 17 24/6/23 #2 دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری امضا : فلورا.
فلورا. کاربر حرفهای سطح 14 ارسالیها 1,966 پسندها 4,715 امتیازها 28,973 مدالها 17 24/6/23 #3 دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی امضا : فلورا.
m.sina کاربر خبره سطح 14 ارسالیها 3,536 پسندها 7,166 امتیازها 35,773 مدالها 16 28/6/23 #4 فلورا. گفت دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی کلیک کنید تا باز شود... دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم امضا : m.sina
فلورا. گفت دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی کلیک کنید تا باز شود... دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم
m.sina کاربر خبره سطح 14 ارسالیها 3,536 پسندها 7,166 امتیازها 35,773 مدالها 16 28/6/23 #5 فلورا. گفت دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری کلیک کنید تا باز شود... دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار چون او برفت رفت به یکبار هر چهار گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار امضا : m.sina
فلورا. گفت دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری کلیک کنید تا باز شود... دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار چون او برفت رفت به یکبار هر چهار گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
فلورا. کاربر حرفهای سطح 14 ارسالیها 1,966 پسندها 4,715 امتیازها 28,973 مدالها 17 1/7/23 #6 m.sina گفت دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار چون او برفت رفت به یکبار هر چهار گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار کلیک کنید تا باز شود... در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم چیزی که میان تو و من نیست غریبی است صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟ امضا : فلورا.
m.sina گفت دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار چون او برفت رفت به یکبار هر چهار گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار کلیک کنید تا باز شود... در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم چیزی که میان تو و من نیست غریبی است صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟
فلورا. کاربر حرفهای سطح 14 ارسالیها 1,966 پسندها 4,715 امتیازها 28,973 مدالها 17 1/7/23 #7 m.sina گفت دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم کلیک کنید تا باز شود... دستِ فردای قصه را رو کن روشنم کن چگونه می میرم حافظ از جام عشق خون می خورد من هم از جام شوکران خوردم امضا : فلورا.
m.sina گفت دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم کلیک کنید تا باز شود... دستِ فردای قصه را رو کن روشنم کن چگونه می میرم حافظ از جام عشق خون می خورد من هم از جام شوکران خوردم
F FakhTeh مدیر بازنشسته سطح 40 ارسالیها 3,957 پسندها 41,825 امتیازها 71,671 مدالها 36 25/7/23 #8 دلم چون صخره محکم بود اما عشق کاری کرد که این ویرانه مدت هاست محتاج مَرِمَت هاست... -سجاد سامانی امضا : FakhTeh
F FakhTeh مدیر بازنشسته سطح 40 ارسالیها 3,957 پسندها 41,825 امتیازها 71,671 مدالها 36 25/7/23 #9 دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی امضا : FakhTeh
m.sina کاربر خبره سطح 14 ارسالیها 3,536 پسندها 7,166 امتیازها 35,773 مدالها 16 5/8/23 #10 FakhTeh گفت دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی کلیک کنید تا باز شود... دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت امضا : m.sina
FakhTeh گفت دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی کلیک کنید تا باز شود... دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت