دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشمدل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
دلدار بود دین و دل و طاقت و قراردانی که چرا سر نهان با تونگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکردلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
دستِ فردای قصه را رو کندیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم
چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم
کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت
که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم
دل میرود و دیده نمیشاید دوختدلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی