گفتمش سیر ببینم مگر از دل برودگاه باید روئید، از پسِ آن باران
گاه باید خندید، بر غمی بیپایان...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشودگفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
گوسفندی برد این گرگ معود هر روزگاهی دلم برای خودم تنگ میشود
وقتی حضور آینه کمرنگ میشود
وقتی میانۀ بلوا سکوت دوست
در جان گوشهای کَرَم زنگ میشود
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنمگوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
گیرم که وصال دوست در خواهم یافتگفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن!گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم...
گر من به شوق دیدنت از خویش می رومگفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن!
گاه میلغزد زبانم، بشنو و باور مکن!
گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟
گفتم آری میتوانم... بشنو و باور مکن!