متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #131
غذا را که پختم، بیرون زدم و دیدار بعدیم با احمد موکول شد به یک هفته‌ی بعد؛ همان روزی که برای اولین بار این آرزو خانم را دیدم. آورده بودش مطب. با دیدنش شاخم در آمد. هیچ ربطی به احمد نداشت؛ احمد از آن مذهبی‌های خشک و افراطی به حساب می‌آمد و او با آن پوشش آزاد، هیچ دخلی به احمد نداشت. آرزو را روی صندلی نشاند و خودش داخل اتاق شد؛ در را پشت سرش چِفت کرد و گفت:
- چرا اون جوری نگاش می‌کردی سعید. دختره‌ی طفل معصوم معذب شد.
اخم کردم.
- دنبال چی هستی؟
ناباور خندید.
- واقعاً درکت نمی‌کنم. من یه شکری خوردم، یه پیشنهادی بهت دادم؛ تا ابد قراره بهم مشکوک باشی؟
پوزخند زدم.
- یعنی الآن باید باور کنم بعدِ ریحانه عاشق یه دختری شبیه این شدی؟
ابروهای پت و پهنش را که از همیشه مرتب‌تر بودند، در هم کشید. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #132
گوشی را برداشتم و به اطهری گفتم مریض بعدی را بفرستد. در باز شد و دختری ۲۳-۲۴ ساله داخل آمد. بلند شدم و همان‌طور که دعوت به نشستنش می‌کردم، گفتم:
- سلام. بفرمایید.
کیف‌دستی‌اش را محکم در دستش می‌فشرد و پرُ واضح بود که استرس دارد. سعی کردم احمد را به گوشه‌ای از مغزم برانم و فقط روی دخترکی که حسابی ترسیده بود، تمرکز کنم. گفتم:
- بار اولته که میای پیش روان‌پزشک؟
لبخند زد و آرام سرش را تکان داد. باز هم خودم به حرف آمدم:
- نظر چیه اول با هم آشنا شیم؟
دوباره لبخند زد و زمزمه‌وار گفت: ‌
- فاطمه اسدی.
چندیدن‌بار سرم را تکان دادم و درحالی که مشخصاتش را در لب‌تاب مقابلم تایپ می‌کردم، گفتم:
- خوش‌وقتم فاطمه خانوم. من دکتر امرالهی‌ام. خب! دوست داری از کجا شروع کنیم؟ می‌خوای اول بریم سراغ اینکه چی شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #133
دستانم را روی میز قفل کردم و گفتم:
- اولین حمله‌ات کی بود؟
کمی سر جایش جابه‌جا شد. نگاهم به دستانش بود؛ ناخن‌هایش همه جویده شده بودند و نوک‌ پایش را پیوسته روی زمین می‌کوبید. صدای آرامش را دوباره شنیدم:
- اولین بار بعد از کنکور بود؛ نتایج اومده بود و فهمیده بودم تهران، پزشکی قبول شدم. بعد از اون همه استرس بالاخره یه خبر خوب بهم رسیده بود. اصلاً توقع نداشتم حالم بد شه.
هر جمله‌ای ما بین حرف‌هایش که به تشخیصم کمک می‌کرد را در لب‌تاب مقابلم تایپ می‌کردم. ادامه داد:
- اولین بار یه چیزی شبیه سنکوپ بود؛ چند ثانیه هوشیاریم رو از دست دادم.
ابروانم بالا پریدند؛ تقریباً تشخیص برایم مسجل شده بود و حالا دنبال دلیلش بودم. لبخند زدم:
- خانوم دکتر، بهم بگو ببینم کی‌ها این‌جوری می‌شی؟
کمی فکر کرد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #134
داروی بعدی را هم وارد کردم و گفتم:
- خوبه. من برات پروپرانولو‌ل ۲۰ هم نوشتم که روزی یه دونه بخوری. این اختلال تبدیلی درمان خاصی نداره فاطمه خانوم. این داروها هم برای کنترل اضطرابته. می‌دونم این حملات چه قدر آزارت می‌ده.
نگاهم را به تیله‌های مشکی‌ و لرزانش دوختم.
- اول بدون که بیماریت نه خطرناکه، نه قراره آرزوهات رو ازت بگیره. دوم اینکه شما خیلی باهوش و قوی بودی که تونستی از پس شش سال سخت بر بیای، پس می‌تونی تنهایی از پس این حملات هم بربیای. به خانواده بگو موقع حمله کاریت نداشته باشن و بذارن آروم‌آروم خودش رفع شه.
آرام سرش را تکان داد و لبه‌ی مانتوی کرم‌رنگش را جلوتر کشید. ادامه دادم:
- یه کار دیگه هم باید بکنی؛ یه وقت از روان‌درمان بگیر و حتماً برو پیشش. اینکه می‌گی می‌ری تو شش سالگی یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #135
اخم‌هایم را در هم کشیدم و سمتش بُراق شدم:
- معلوم هست تا این موقع شب کدوم گوری بودی؟ این چه سر و شکلیه برای خودت ساختی؟ هان؟
بی‌توجه و با شانه‌هایی خمیده داخل شد؛ کنارم زد و سمت اتاقش رفت. وقتی از کنارم رد شد بوی تلخ و گسش را شناختم. بوی تندی که قبلاً بارها به مشامم خورده بود؛ همان زمانی که تازه به سوئیس رفته بودم و هم‌خانه‌ی دایی‌ای شده بودم که به اندازه‌ی گربه‌اش محلم نمی‌داد. آن روزها یواشکی خوردن الکل یکی از تفریحات روزانه‌ام بود، بعد هم که گند زدم به صورتم و رفتم آمریکا، تفریحی و برای تمرد اعصابم می‌خوردم. هرچند، حالم را که خوب نمی‌کرد هیچ، معده‌‌ام را هم بالا می‌آورد؛ ولی من پرو بودم و باز هم ادامه می‌دادم. شاید هم بیشتر بزدل بودم تا پرو. سمتش پا تند کردم و محکم بازویش را کشیدم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #136
دستم را محکم روی صورتم کشیدم:
- پاشو احمد! دیوونه نشو.
دوباره مثل دیوانگان خندید و بریده‌بریده و درحالی که دندان‌هایش به هم می‌خوردند، گفت:
- حاج فتاح که گفت مثل پسر خودمی، گفتم عجب خدایی دارم. بابامو گرفتا ولی عوضش... یه سایه‌ی سر بهم داد؛ یه کوه که بتونم... بهش تکیه کنم. گفت خرجت رو می‌دم، برو اونور درس بخون. خونه هم بیا پیش... خودم، واسه کارم درست که رفت جلو، بیا حسابدار شرکت خودم شو.
عطای خیس نشدن را به لقایش بخشیدم و من هم زیر دوش رفتم؛ خیلی سرد بود، خیلی. آب را بستم و به زور بلندش کردم. غریدم:
- خیلی خر و احمقی. تمام جونم یخ زد.
دوباره خندید.
- سعید! با خودم...گفتم افتادی تو دیگ....عسل احمد. درس خوندم، خوندم...خوندم؛ اونقدر که درس چهار سال رو تو سه سال تموم کردم. رفتم وَر دست...حاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #137
دستانش را از دوطرف باز کرد؛ دیگر نمی‌لرزید:
- اون یه سکه سیاهی که رو پیشونیش مثلاً جا مهر بود و زده بود که تو خیریه‌اش راه بیفته، تسبیح چرخ بده و کرور کرور اعتبار جمع کنه که ماحصلش بشه شستن اون پول‌های کثافتی که درمیاره.
کنارش روی تخت نشستم و کمک کردم بنشیند.
- اینا رو امشب فهمیدی؟
پوزخند زد:
- امشب فهمیدم خر تر از این حرفام.
شانه‌اش را آرام مالیدم.
- اصلاً چرا رفتی پی‌شون دوباره؟
نفس عمیقی کشید و به گوشه‌ای خیره شد:
- به آرزو همه چیز رو گفتم؛ مثل اون‌که خیلی چیزها رو برام تعریف کرد. پسر پرستی خانواده‌اش رو، تبعیضی که تحمل کرده بود، مشکلش تو درس خوندن که فقط باعث تحقیرش شده بود. علاقه‌اش به هنر که برعکس دوستش به هیچ‌جا نرسیده بود.
در چشمان قهوه‌ای‌ام خیره شد:
- گفتم که اونم یه بدبختی مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #138
***
احمد بهتر شده بود؛ البته از نظر من. هنوز هم با آرزو در ارتباط بود و من نمی‌دانستم این خوب است یا بد. دکتر حسینی گفته بود هفته‌ی آخر کارش را من هم باشم تا به تک‌تک بیمارانش معرفی‌ام کند. من هم از صبح الطلوع یک‌لنگه‌پا و دربست در اختیارش بودم. حالا بماند که این وسط چه قدر نگاه عجیب و غریب دیدم و مطمئن شدم دقیقاً همان لحظه که لبخند می‌زنند و به دکتر حسینی اطمینان می‌دهند حتماً درمان‌شان را با من ادامه می‌دهند، به دنبال دکتری دیگر با شمایلی حداقل هم‌راستا با جنسیتش می‌گردند. نا امیدی که شاخ و دم نداشت؛ واقعاً نا امید شده بودم. خربزه‌ای بود که خودم خورده بودم و حالا باید پای لرزش هم می‌نشستم. آخرین پیشنهاد دکتر حسینی کار کردن روی کِیس امیرمجتبی بود؛ مردی ۴۵ ساله که اعتقاد داشت هرچه در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #139
انگار در برابر این دختر کاری جز لبخند زدن از دستم بر نمی‌آمد. گفتم:
- نه. با دکتر زحمت‌کش کار دارم. قراره یکی از بیمارهاشون رو ویزیت کنم.
آرام سرش را تکان داد و آرام‌تر گفت:
- که این‌طور.
خانمی از کنارمان رد و شد و مجبور شدیم بیشتر به دیوار بچسبیم. کیف سامسونتم را بین دستانم جابه‌جا کردم و پرسیدم:
- حالت بهتره؟ دیگه بهت حمله دست نداد؟
دوباره با مقنعه‌اش وَر رفت. خجالت را در تمام حرکاتش می‌دیدم، همان روز هم که آمده بود مطب مدام معذب بود. به شوخی گفتم:
- ببینمت خانم دکتر! نگو که از حرف زدن با مردها می‌ترسی؟
لبش را گاز گرفت و سرش را بیشتر در یقه فرو برد. خندیدم.
- از چی می‌ترسی آخه دختر خوب. اونا هم مثل بقیه. هیچ‌کس قرار نیست اذیتت کنه، فکرهای منفی رو از سرت بریز بیرون و پرقدرت درس بخون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #140
مجتبی همان‌طور بود که انتظارش را داشتم. از نظر قوای جسمی حسابی تحلیل رفته بود و خودش را گوشه‌ی تخت جمع کرده بود. هرچه کردند راضی نشد به اتاق مصاحبه بیاید، آخر هم خودمان مجبور شدیم بالا سرش برویم. دکتر زحمت‌کش، دکتر رضایی، رزیدنت سال سه، و دکتر پسته‌ای، اینترنش را بهم معرفی کرد و گفت از این به بعد مسئولیت مجتبی محمدی با من است و هرچه شد به من خبر دهند. تا بعد از ظهر بخش ماندم و با بقیه‌ی پرسنل آشنا شدم. حوالی ساعت پنج بود که بالاخره خداحافظی کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. نزدیک‌های خروجی، کنار باغچه‌ی وسط محوطه، دخترکی با روپوش سفید، مقابل گربه‌ی سفید-سیاهی، روی زانو نشسته بود؛ کاسه‌ی شیری مقابلش گذاشته بود و آرام نوازشش می‌کرد. جلوتر رفتم؛ فاطمه بود. بی‌اختیار لبخندم کش آمد. بالا سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا