- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #131
غذا را که پختم، بیرون زدم و دیدار بعدیم با احمد موکول شد به یک هفتهی بعد؛ همان روزی که برای اولین بار این آرزو خانم را دیدم. آورده بودش مطب. با دیدنش شاخم در آمد. هیچ ربطی به احمد نداشت؛ احمد از آن مذهبیهای خشک و افراطی به حساب میآمد و او با آن پوشش آزاد، هیچ دخلی به احمد نداشت. آرزو را روی صندلی نشاند و خودش داخل اتاق شد؛ در را پشت سرش چِفت کرد و گفت:
- چرا اون جوری نگاش میکردی سعید. دخترهی طفل معصوم معذب شد.
اخم کردم.
- دنبال چی هستی؟
ناباور خندید.
- واقعاً درکت نمیکنم. من یه شکری خوردم، یه پیشنهادی بهت دادم؛ تا ابد قراره بهم مشکوک باشی؟
پوزخند زدم.
- یعنی الآن باید باور کنم بعدِ ریحانه عاشق یه دختری شبیه این شدی؟
ابروهای پت و پهنش را که از همیشه مرتبتر بودند، در هم کشید. به...
- چرا اون جوری نگاش میکردی سعید. دخترهی طفل معصوم معذب شد.
اخم کردم.
- دنبال چی هستی؟
ناباور خندید.
- واقعاً درکت نمیکنم. من یه شکری خوردم، یه پیشنهادی بهت دادم؛ تا ابد قراره بهم مشکوک باشی؟
پوزخند زدم.
- یعنی الآن باید باور کنم بعدِ ریحانه عاشق یه دختری شبیه این شدی؟
ابروهای پت و پهنش را که از همیشه مرتبتر بودند، در هم کشید. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش