متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #111
بچه‌ها نظرتون در مورد شخصیت جدیدی که وارد داستان شده، چیه؟:105:

سر جایم خشکم زده بود و احمد همان‌طور که به سمت ساختمان ذوزنقه‌ای شکل مقابلمان می‌رفت، گفت:
- دِ بیا دیگه پسر. کجا موندی پس؟
آورده بودتم مسجد*؟ پوزخندی زدم و ترجیح دادم همه‌ی راه آمده را برگردم. انگار متوجه شد که قصد آمدن ندارم، به سمتم برگشت:
- اِع! چی شد پسر! کجا رفتی پس؟
عصبانی شدم و هنوز چند قدم نرفته، دوباره ایستادم و به سمتش برگشتم؛ نگاهم را بین عینک و آن همه ریش و پشم روی صورتش چرخاندم و گفتم:
- به خیالم اسمم سعید باشه. گفتم می‌تونی سعیده هم صدام کنی، فکر نمی‌کنم پسر جزء گزینه‌هام بوده باشه.
خندید و به سمتم آمد.
- انقدر نازک نارنجی نباش پسر.
بازویم را گرفت و همان‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #112
سلام بچه‌ها! امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
مرسی که می‌خونید.
می‌دونستید نظر دادن از واجبات دینه؟:408:

از صدای همهمه و به هم دست دادن‌شان معلوم بود بالاخره این نمایش تمام شده. بلند شدم و برای بیرون زدن از جایی که حالم را خراب می‌کرد، یک دقیقه هم تامل نکردم. صدای دویدنی را پشت سرم می‌شنیدم و به محض خارج شدنم از مسجد، صدای لِخ لِخ کفشی هم بهش اضافه شد. ایستادم؛ احمد دستش را روی شانه‌ام گذاشت و برم گرداند. نفس نفس می‌زد؛ کفش‌های کتانی‌اش را کامل پایش نکرده بود و شبیه کانگورو ایستاده بود. نگاهی به سر تا پایش کردم و با لحن مسخره‌ای گفتم:
- خلوت‌تون با خداتون تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #113
دنیا بازی‌های عجیبی درمی‌آورد؛ صبح که آرمیتا زنگ زده بود و با آن صدای جیغ جیغواش گفته بود پدرم ازش خواسته زنگ بزند و حالم را بپرسد، حسابی خوشحال شده بودم. ولی هنوز ده دقیقه نگذشته، تام زنگ زده بود و حالم را به گند کشیده بود. بعدش رفته بودم و درست مقابل پُل جُرج واشنگتن ایستاده بودم تا عقده‌هایم را سر پل بیچاره خالی کنم و آخرش چیزی که نصیبم شده بود، سه سکه‌ی یک دلاری بود و پسر جوان ریشویی که الآن بالا سرم روی تکیه‌گاه نیمکت نشسته بود و پایش را درست کنار نشیمن‌گاهم جفت کرده بود. تکانی خورد، صدای آلن‌دلونی‌اش را دوباره آزاد کرد و همان‌طور که به آن دور دست‌ها و جمعیت شادی که در کلیسایی چند متر آن‌وَرتر جشن و سرور به راه انداخته بودند اشاره می‌کرد، گفت:
- به نظرت اونا هم می‌رن بهشت؟
شانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #114
آسانسور که با صدای دینگی ایستاد، بوی خوبی در مشامم پیچید؛ چیزی شبیه به بوی اِستیک. پیاده شدم و در وسط سالن چرخی زدم و با دیدن پلاک ۱۳۲ که روی دری چوبی خورده بود و بر خلاف بقبه‌ی واحد‌های آن طبقه، حلقه‌ای حصیری با برگ و زنگوله و ربان قرمز نداشت، به سمتش قدم برداشتم و بعد از مرتب کردن موهایم برای بار هزارم، زنگ را زدم.
زنگ زدن همانا و ظاهر شدن قیافه‌ی بشاش احمد با زیرشلواری ورزشی سبز لجنی، همانا. دستم را محکم گرفت و هِینی که کنار می‌رفت، گفت:
- خوش اومدی پسر!
پالتو و شال بافتنی مشکی‌ام را در آوردم و همان‌طور که به دستش می‌دادم، در همان حال هم اطرافم را دید می‌زدم. لامصب بَد بزرگ بود؛ آن‌وقت می‌گفت چرا فکر می‌کنی خدا وجود ندارد. خب! منم اگر به جای آن سگ‌دانی در قصر زندگی می‌کردم، همین را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #115
دور دهانم را شستم، دستانم را دو طرف روشویی گذاشتم و به قیافه‌ی زار خودم توی آینه نگاه کردم. همان‌طور که در آینه‌ی پر لکه‌ی دست‌شویی احمد به چشمان قهوه‌ای خودم خیره شده بودم، آب دهانم را جمع کردم و محکم داخل روشویی تُف کردم. آستینم را روی دهانم کشیدم و رو به خودم گفتم:
- رِقت‌انگیزی سعیده.
چشمانم قرمز بود و آب از دور و برش راه افتاده بود؛ پیشانی‌ام هم حسابی عرق کرده بود و چتری‌هایم شلخته به پیشانی‌ام چسبیده بودند. پوزخندی زدم:
- کاش تو جای مادرت مرده بودی بی‌خاصیت.
دست انداختم و کراوات مسخره‌ام را درآوردم. بیرون که آمدم، احمد چشم از ظرف پیرکس مقابلش گرفت، دستان خیسش را که بعداً فهمیدم آب گوجه بوده، بالا گرفت و با آن پیشبند بامزه‌اش به سمتم دوید. نمی‌دانم چرا ولی واقعاً قیافه‌ی مادرم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #116
همان‌طور که روی زمین زانو زده بودم، کجکی نگاهش کردم؛ بِرّ و بِر داشت نگاهم می‌کرد. می‌توانستم تعجب را در عمق چشمان سیاه و پرکلاغی‌اش ببینم. سرم را به دو طرف تکان دادم. دلم نمی‌خواست امشبم زهر شود. گفتم:
- یه جارو و خاک‌انداز بده این گند رو جمع کنم. بعد هم چهارتا تخم مرغ بده بهم؛ خودت هم ارواح هر کی دوست داری، تا اطلاع ثانوی این وَرا پیدات نشه.
رفته رفته گوشه‌ی لبش کش آمد و خیالم راحت شد که ذهنش را از بوی سوختگی مادرم دور کردم.
بیست دقیقه بعدش، احمد روی مبل راحتی لَم داده بود و من مثل یک کدبانو در حال درست کردن نیم‌رو بودم. صدای آلن‌دلونی‌اش را شنیدم:
- می‌گم پسر!
ماهیتابه را برداشتم و همان‌طور که سمت اُپن می‌رفتم، چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- من اسم دارم، هِی پسر، پسر.
خندید.
- دیگه وقتشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #117
***
روی همان کاناپه‌ی راحتی کرم رنگ نشسته بودم و احمد هم خرامان‌خرامان با سینی چایی در دستش، به سمتم می‌آمد. سینی طلایی پایه‌دار را روی میز گذاشت و هنوز کمرش را صاف نکرده، زنگ دینگ‌دینگ تلفن طلایی رنگ آن طرف سالن به صدا درآمد. پوف کلافه‌ای کرد و انگار که می‌دانست چه کسی پشت خط است، بی‌حوصله به سمت تلفن رفت. تکیه‌ام را به پشتی مبل دادم، یک پایم را روی دیگری انداختم و با تفریح نگاهش کردم. تلفن را برداشت و گره کوری میان ابروانش انداخت. عینکش را روی بینی استخوانی‌اش بالاتر داد و با صدایی خش‌دارتر از حالت آلِن‌دِلونی همیشگی‌اش گفت:
- نه عمو. این چه حرفیه؟
-...
- بله، بله. متوجهم، شما حق دارید.
تکیه‌اش را به دیوار داد، کمی خم شد و انگار که صندلی‌ای زیرش باشد، پوزیشنی شبیه نشستن به خود گرفت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #118
خندید و خندیدم؛ خندیدم چون خبر نداشتم که قرارَست یک هفته‌ی بعدش با صورت آش و لاش و لباس‌های پاره‌پوره تو خیابونای مَنهَتَن لنگان‌لنگان قدم بزنم. با آستینم خون روی بینی‌ام را پاک کردم و آی زیرِلبی از درد گفتم. پسره‌ی عوضی بدجور زده بود. مثل دیوانه‌ها در میان آن همه درد، نیشم باز شد. بد زده بود؛ ولی ارزشش را داشت البته اگر نامردی نکند و واقعاً قید شکایت و این حرف‌ها را بزند. صبح که می‌رفتم تا دلش را نرم کنم و بگویم:
-اصلاً غلط کردم آن حرف‌ها را زدم و اتفاقاً خیلی هم حق با توست، قیافه‌‌ام زنانه است، حتماً مشکل دیگری هم دارم دیگر.
به هیچ عنوان فکرش را هم نمی‌کردم که شب با یک بادمجان بزرگتر از دفعه‌ی قبل زیر چشمم و تن و بدن کوفته راهی خانه شوم. حقم بود، هرچه می‌کشیدم حقم بود. پای راستم به شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #119
تا خواستم لب بجنبانم و باز آه و ناله راه بیندازم، کابین ایستاد و دربِ آسانسور باز شد. احمد سری تکان داد، زیربغلم را محکم‌تر گرفت و بیرون رفتیم. کلید کوچکی از جیب شلوار ورزشی قرمزش درآورد و در را باز کرد. دستم را از پشت گردنش رد کرد و وزنم را روی خودش انداخت. از هر دو سالن رد شدیم و جلوی دری که مقابل دست‌شویی بود، ایستادیم. همه‌ی جانم درد می‌کرد. فکر کردم شاید حمام باشد و خب! حدسم هم درست بود. لبه‌ی وان نشاندم و همان‌طور که به سمت در می‌رفت، گفت:
- بشین برم وسیله مسیله بیارم، ببینم چه غلطی باید باهات بکنم.
بیرون رفت و باز صدای غُرغُرش را شنیدم:
- معلوم نیست چه بلایی سر خودت آوردی.
وُلوم صدایش را بالاتر برد، انگار می‌خواست مطمئن شود، صدایش را می‌شنوم:
- آخه شهر غربت جای کتک‌کاریه احمق؟ زدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #120
سرم را کمی بالا گرفتم تا راحت‌تر بینی‌ام را تمیز کند. به خاطر فشاری که با گاز‌های در دستش روی بینی‌ام می‌داد، مدام صدایم تودماغی می‌شد و ثانیه‌ای بعد باز می‌شد؛ انگار اتصالی کرده بودم:
- شرط کرد اگه وایسم بزنه، دیگه پِیِش رو نمی‌گیره و باباش هم با رئیس دانشگاه صحبت می‌کنه که اخراج نشم.
یک‌دفعه گاز را محکم فشار داد؛ سرم را به ضرب عقب بردم.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟
با دست آزادش محکم‌تر روی سرم کوبید.
- خاک تو سرت. تو هم باور کردی؟ مگه شهر هِرته، الکی یکیو اخراج کنن. دستت انداختن احمق.
چند دقیقه خیره‌خیره نگاهش کردم و بعد هم پِقی زیر خنده زدم. انقدر خندیدم که او هم ناگزیر به خنده افتاد؛ میان خنده‌هایم دستم را به سمتش گرفتم:
- رفیقیم؟
چند لحظه مکث کرد و بعد مثل خودم محکم گفت:
- رفیقیم.
دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا