- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #121
بیتوجه به جِز و وِزش پشت تلفن، شلوارم را با یک شلوارک چهارخانه عوض کردم و پیراهنم را درآوردم. عمراً پایم را از خانه بیرون میگذاشتم. تا حد مرگ خوابم میآمد و تا صبح بالا سر جسیکا نشسته بودم. نمیدانم چرا ولی مرا یاد مادر خودم میانداخت. شاید اگر عمرش انقدر کوتاه نبود و هنوزم کنارم بود، یکی میشد به مهربانی پیرزن مو سفید و تپل بخش نفرو. دیالیزی بود و هفتهای دوبار مهمان ببمارستانمان میشد. دیشب هم تب کرده بود و تا صبح بالا سرش نشسته بودم. خودم را روی تختم پرت کردم و به سقف بالا سرم خیره شدم. سوادم آنقدری بود که بفهمم حالش به قدری وخیم شده که مهمان امروز و فردای این دنیاست. ملحفهی سفیدم را روی سرم کشیدم و جنینوار در خودم جمع شدم. یاد اولین روزی افتادم که جسیکا را به بیمارستان آورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر