متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #141
سلام بچه‌ها. خوبید؟ نظر می‌خوام:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:

رو به روی گاز ایستاده بودم و سیب‌زمینی‌های خلالی که داخل ماهیتابه جلز و وِلز می‌کردند را هم می‌زدم و خودم را تکان‌تکان می‌دادم. آهنگی که گذاشته بودم و بلندش کرده بودم در فضای خانه پخش می‌شد و من هم همراهی‌اش می‌کردم:
- دختر مردم پکرم کرده
امسال از هرسال عاشق‌ترم کرده
قاشق را در دستم جابه‌جا کردم و این‌بار بلندتر و همزمان که کمرم را به چپ و راست تکان می‌دادم، خواندم:
- می‌دونه بابا می‌دونه
خود شیطون بلاش می‌دونه
که من کشته‌ی اون قد و بالاشم
سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده را داخل بشقاب ریختم و سیب‌زمین‌های جدید را از بالا داخل ماهیتابه پرت کردم و روغنش بیرون پاشید؛ گردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #142
احمد سرش را تکان داد و همان‌طور که به سمت اتاق می‌رفت تا پیراهن طوسی و شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش را با لباس خانگی عوض کند، گفت:
- معلومه حواست کجاست؟ مشکوک می‌زنیا؛ خبریه؟
جلوی در اتاقش، به سمتم برگشت و عصبی گفت:
- کم کن اون وامونده رو؛ مُخم تلیت شد.
دستپاچه به سمت اُپن رفتم و آهنگ سومی که در حال پخش بود را قطع کردم. حق با احمد بود، یک مرگم شده بود. حالا این حواس بی‌صاحبم کجا بود را نمی‌دانستم. افکارم را پس زدم، از یخچال شش‌تا تخم‌مرغ برداشتم و داخل سیب‌زمینی‌های به جا مانده شکاندم. کل آشپزخانه پر دود شده بود. خم شدم، از کشوی کنار گاز، کنترل هود را برداشتم و روشنش کردم.
***
داخل اتاق مصاحبه‌ی بخش نشسته بودم و با دکتر رضایی حرف‌های مجتبی را جمع‌بندی می‌کردیم. دکتر پسته‌ای گفت:
- دکتر من دیشب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #143
انگشت اشاره‌ی دست چپم را روی سینه‌اش گذاشتم، با آن یکی دستم رویش ضربه می‌زدم و همین‌طور که هِی پایین‌تر می‌آمدم، گوش تیز کرده بودم. به نزدیک شکمش که رسیدم و صدایی شبیه به تبل شنیدم، دستم را برداشتم و با اخم‌هایی که در هم کشیده بودم، رو به رضایی گفتم:
- آزمایشات کامل LFT (عملکرد کبدی) رو براش بفرستید. کبدش بزرگ شده.
به رگ‌های مارپیچی و برآمده‌ی دور نافش اشاره کردم:
- چه طوری چیزی به این واضحی رو ندیدید؟
سرش را پایین انداخت. رو به پسته‌ای کردم:
- احسنت خانم دکتر. چیزی رو که این همه اتند و متخصص پر ادعا نفهمیدن و بهش دقت نکردن، شما دیدید. مطمئنم آینده‌ی درخشانی دارید. آفرین.
چشمم به ساعت افتاد؛ یک ربع دوازده بود. نمی‌دانم چرا یک لحظه دلم جوشید. از اتاق که بیرون می‌آمدم، تشر رضایی را رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #144
مثل خر در گِل گیر کردن، حال آن لحظه‌ی من بود. لبخند دلنشینی زد و جلو افتاد. تمام مدت دستش را به دسته‌های کوله‌اش گرفته بود و با بچه مدرسه‌ای‌ها مو نمی‌زد. خنده‌ام گرفته بود. تابلوی بخش گوارش را که دیدم، احساس کردم به جهنم نزدیک می‌شوم. می‌رفتم چه می‌گفتم؟ تا آن‌جا که خبر داشتم، امروز روز کاری دکتر کبیری نبود؛ من هم می‌خواستم از او مشورت بگیرم نه یک اتند گوارش دیگر. واقعاً در دردسر بدی افتاده بودم. بلاخره تصمیمم را گرفتم؛ دستانم را مشت کردم و گفتم:
- خانم دکتر!
ایستاد و به سمتم برگشت:
- بله؟ چیزی شده دکتر؟
چیزی شده بود؛ نمی‌دانستم چه، فقط می‌دانستم هر چه که هست، درونم را آشوب کرده. چیزی بود که هرگز تجربه‌اش نکرده بودم و الآن برایم غریب بود. آب دهانم را پر سر و صدا قورت دادم و سعی کردم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #145
تنها به لبخندی کفایت کردم. به سمت سالن سمت چپ و رخت‌کن آقایان که جایی انتهایش قرار داشت رفتم. زنی میانسال و مو مصری در راهرو رفت و آمد می‌کرد؛ بهم که رسید خندید و دست تکان داد. دستانم را در جیب‌هایم فرو کردم و گفتم:
- امروز چه‌طوری فتانه؟
انقدر که در راهرو دیده بودمش، کنجکاو شده بودم و پرونده‌اش را خوانده بودم. دوقطبی* بود و هر چند وقت یکبار سر و کارش به بیمارستان می‌افتاد. الآن هم حسابی مانیک* بود. دستش را مثل نظامی‌ها کنار سرش گذاشت و گفت:
- توپ توپم دکتر.
صدایش را آهسته‌تر کرد:
- می‌خوام کل این‌جا رو بخرم.
لبخند زدم:
- خوش به حالت پس.
خندید. نفس عمیقی کشیدم و سمت رخت‌کن رفتم. روپوشم را عوض کردم و کیف و وسایلم را برداشتم. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم که زنگ اله‌ی ناز گوشی‌ام بلند شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #146
کلافه پوفی کردم.
- خیله خب. من برای چی دیگه باید ببینمش. اون‌روز تو مطب دیدمش دیگه.
نوچ غلیظش را شنیدم؛ بعد هم صدای آلِن‌دلونی شوخ و شنگش را:
- دِ نه دِ؛ تو بهترین رفیق منی، داداشمی. دادشم نباید با عشق من آشنا بشه؟
صورتم را جمع کردم و گفتم:
- تو رو خدا انقدر عشقم عشقم نکن احمد؛ حالم به هم خورد. این اَدا و اطوارها عمراً به اون قیافه و ریش و پشمت نمیاد.
بلند خندید.
سوئیچ را از جیب شلوارم در آوردم و در پرشیای نقره‌ای رنگم را باز کردم. هِینی که سوار می‌شدم و قفلِ فرمان را باز می‌کردم گفتم:
- هرچند، ریش و پشمی هم برای خودت باقی نذاشتی.
گوشی را بین شانه و گوشم نگه داشتم:
- اینم از دستورات آرزو خانومه؟
دوباره خندید و با همان لحن شادش گفت:
- انقدر حرف مُفت نزن پسر! لوکیشن رو برات می‌فرستم.
دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #147
قدم دوم را برنداشته بود که احمد بهمون رسید. با تعجب به جفت‌مان نگاه می‌کرد:
- چی شده؟!
دستش را روی شانه‌ی آرزو گذاشت و هیکل تپلش را به سمت خودش برگرداند:
- کجا می‌ری آرزو؟!
با دیدن چشمان سرخ و خیسش، ابرو در هم کشید. نگاه غضبناکش را بهم دوخت:
- چی گفتی بهش؟
دستپاچه بلند شدم و از تخت پایین آمدم. سرم را به چپ و راست تکان دادم:
- به خدا من چیزی نگفتم.
واقعاً هم چیزی نگفته بودم که این‌طور کولی‌بازی درمی‌آورد. آرزو فین‌فینی کرد و با لحن آرامی گفت:
- ایشون راست می‌گن احمد. تقصیر ایشون نیست.
نفسم را پرقدرت بیرون فوت کردم. باز خدا را شکر خودش اعتراف کرد. هنوز چند ثانیه هم از آسوده شدن خیالم نگذشته بود که ادامه داد:
- هر کس دیگه‌ای هم باشه، یه دختر رو با سر و شکل من ببینه، فکر می‌کنه آویزون تو شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #148
سلام بچه‌ها:geetk:
خوبید؟:heart:
اول یه درد و دل؛ نیرو محرکه‌ی هر نویسنده‌ای، نظرات مخاطباشه. وقتی نظری نباشه، دیگه دستش به قلم نمی‌ره. خلاصه که ما داریم زحمت می‌کشیم اینجا:610605-17b75dcd35733148d682e2850a11722a:

خب! بریم ببینیم این سعید بالاخره چه گِلی به سرش می‌گیره با این فاطمه‌ی گریزپا:big-grin:

همین‌طور وسط حیاط بیمارستان دور خودم می‌چرخیدم و به هفت جد و آباد عشق و عاشقی لعنت می‌فرستادم. می‌توانستم خیلی راحت شماره‌اش را از پرونده‌ای که در مطب داشت بردارم ولی آن‌وقت عمراً روح سقراط خدابیامرز وِلَم می‌کرد. هرطور نگاه می‌کردم کار درستی نبود؛ آن شماره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #149
از رفت و آمدها معلوم بود، هنوز درمانگاه تمام نشده. روی یکی از صندلی‌های راهرو و بیرون از درمانگاه روماتو، نشستم. پسرها و دخترهایی که ظاهراً همه کارآموز بودن مدام این‌وَر و آن‌وَر می‌رفتن و شرح‌حال بیمارها را می‌گرفتن. کم‌کم حوصله‌ام داشت سر می‌رفت که فاطمه با کاغذی در دستش بیرون آمد، نگاهی به اطرافش کرد. خودم را آن‌وَر کشیدم تا نبینتم. با همان صدای زیبایش، بلند صدا زد:
- خانم مهین فراست!
بعد هم لبخند زد و سمتی رفت. جایم را عوض کردم تا ببینمش؛ کنار زن مسن و تُپُلی نشسته بود، با حوصله و لبخند زیبایی به حرف‌هایش گوش می‌کرد و گاهی چیزی یادداشت می‌کرد. مقنعه‌اش اینبار سرمه‌ای بود و عجیب بود که صورت سفید و گردش در حصار این رنگ هم حسابی جلوه می‌کرد. بلند شد؛ تک‌تک مفاصل دست خانم مسن را معاینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #150
سکوت کرد و من ادامه دادم:
- اصلاً نمی‌دونم با این شکل و شمایل چه‌طور به خودم اجازه دادم، همچین درخواستی ازتون بکنم.
سرش را بلند کرد و بعد از سکوتی طولانی، بالاخره به حرف آمد؛ آن هم با لحن بامزه‌ای که لبخند به لبم آورد:
- مگه قیافه‌تون چشه؟
لبخندم که کِش آمد، لب گزید و دوباره سرش را در یقه فرو برد. سرم را با شیطنت خم کردم و کنار گوشش پچ زدم:
- اینو یه بله‌ی ضمنی حساب کنم؟
خودش را جمع‌تر کرد و آرام گفت:
- باید با خانواده‌ام صحبت کنید.
حس کسی را داشتم که بعد از سال‌ها تلاش در المپیک مدال گرفته. بی حد و اندازه خوشحال بودم. با همان لحن بشاش گفتم:
- حتماً، فقط شماره‌ی پدرتون رو بهم بدید.
هنوز هم نگاهم نمی‌کرد؛ گفت:
- یادداشت کنید.
دیگر فقط مانده بود راضی کردن پدرم که آن هم فقط و فقط کار آرمیتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا