• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
امشب چهارتا پارت افتخاری داریم که هر کدوم رو به یه نفر تقدیم می‌کنم:big-grin:
اول به دلنیای عزیزم. مرسی که تنهام نذاشتی عزیزدلم
:heart::heart::geetk:
delnia delnia

رو به روی آینه ایستاده بودم و با یقه‌ی پیراهن سفیدرنگم وَر می‌رفتم. احمد به چارچوب در تکیه داده بود و نگاهش خیره‌ی جایی نامعلوم بود. کت طوسی‌ام را تنم کردم و به سمتش برگشتم:
- احمد! از خر شیطون بیا پایین تو رو علی. وسیله جمع می‌کنی که چی بشه؟ که کی رو بترسونی؟ هان؟
به سمتش رفتم و شانه‌هایش را فشردم:
- احمد ما ۱۰ ساله با هم رفیقیم. ۱۰ ساله که هم‌خونه‌ایم.
دستانم را از شانه‌های پهنش جدا کردم و روی هم کشیدم، در همان حِین گفتم:
- همه‌اش پَر؟
سگرمه‌هایش را بیشتر در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
آزاده جونم! خودت می‌دونی چه‌قدر دوست دارم. مرسی که هستی:heart:
Azadeh✿ Azadeh Derikvandi

دوباره در یخچال را باز کرد:
- کارای ویزا و بلیطم رو اوکی کردم، می‌خوام برم آمریکا؛ تا وقتی برگردم، فکرام رو می‌کنم.
در یخچال را بست و خیاری که دستش بود را گاز زد. تعجب کرده بودم؛ با ابروهای بالارفته گفتم:
- آمریکا چی کار داری؟
یکی از صندلی‌های چوبی دور میز نهارخوری وسط آشپزخانه را برداشت و نشست:
- یه جامونده از اون سال‌ها دارم، می‌خوام برم دنبالش.
می‌خواستم بپرسم چه کاری که گوشی‌ام زنگ خورد و اسم فاطمه رویش نقش بست. محکم روی پیشانی‌ام کوبیدم:
- وای احمد! انقدر ناز کردی؛ دختره رسید، اونوقت من هنوز اینجام.
سرسری خداحافظی کردم و تندتند از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
جانان قشنگم! خیلی زیاد دوست دارم. هر وقت حالم بد بوده کنارم بودی. ممنونتم:heart:
دلبـر که جان فرسود از او دلبـر که جان فرسود از او

نفسش را بیرون فوت کرد و با صدایی که هنوز هم رگه‌هایی از خنده درش وول می‌خورد، گفت:
- یاد یه چیزی افتادم. از این صحبت رو با آب و هوا شروع کردن، خاطره‌ی بامزه زیاد دارم.
در چشم‌هایم نگاه کرد.
- برای قرار پنجم به نظرم دیگه مناسب نیست.
دوباره ریزریز خندید.
- یخ منم دیگه باز شده. یخ شما هنوز باز نشده؟
من هم خندیدم. پدرم که با پدرش صحبت کرده بود؛ چند روزی فرصت خواسته بودند و بعد هم گفته بودند چند جلسه صحبت کنیم، اگر هنوز هم سر حرف‌مان بودیم، بریم کهکلویه، خواستگاری. رو به فاطمه گفتم:
- کافی نیست؟
این‌بار نوبت او بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
الهام ژونم. مرسی که کنارم بودی. چه خوب که هستی قشنگم:heart:
الـی.کـا الـی.کـا


قفل در را که باز کردم، با چراغ‌های روشن روبه‌رو شدم؛ تعجب کردم. با تردید گفتم:
- احمد تویی؟
صدایی از آشپزخانه آمد و بویی که تازه به مشامم رسید. ریش‌هایش دوباره بلند شده بودند و به نظرم فریم عینکش را عوض کرده بود؛ گرد و دور مشکی بود و لکه‌ی قرمز روی پیشانی‌اش را کم‌تر در دید قرار می‌داد. داشت چیزی درون ماهیتابه تفت می‌داد. با صدای بلند و لحن شادابی گفت:
- لباست رو بکن، بیا ببین چه کردم شاه‌داماد. کباب ترکی درست کردم با لبات بازی می‌کنه.
همین‌طور با دهان باز نگاهش می‌کردم. خندید و با صدای آلن‌دلونی‌اش گفت:
- چرا مثل بز نگاه می‌کنی منو؟ برو بکن، بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
***
پشت سرش روبه‌روی آینه‌ ایستاده بودم و به صورت زیبایش نگاه می‌کردم. دستانم را دور کمر باریکش حلقه کردم و به خودم چسباندمش. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و همان‌طور که از آینه به چشمان مشکی‌اش که خیلی زیبا آرایش شده بودند نگاه می‌کردم، گفتم:
- می‌دونستی از وقتی که خانم دکتر اورژانسی شدی، خیلی خیلی زیباتر به نظر می‌رسی.
دستان سفید و کشیده‌اش را روی لب‌های قرمز و رژ خورده‌اش گذاشت و مثل همیشه آرام خندید. بیشتر به خودم چسباندمش:
- فقط یکم مونده خانم. هیچ بهانه‌ای هم قبول نمی‌کنم، دیگه باید زنم شی.
این‌بار بلندتر خندید، چال گونه‌اش دیوانه‌ام کرد و لُپ سرخش را محکم بوسیدم. به سمتم برگشت، به میز پشت سرش تکیه داد و گفت:
- خوبه! راضی‌ام ازت آقای دکتر. حسابی پاچه‌خواری کردی.
چشم‌غره‌ای برایش رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
به تصویر آیفون نگاه کردم و همان‌طور که در را باز می‌کردم، رو به فاطمه که زیر خورشتَش را خاموش می‌کرد گفتم:
- دکتر رضایی و خانم افخمی‌ان. نمی‌دونم چرا احمد نیومد، ساعت هفت شد.
در را باز کردم به عددهای کنار در آسانسور چشم دوختم و وقتی عدد پنج را نشان داد، تندتند موهایم را مرتب کردم و لبخندی رو لب‌هایم نشاندم. در آسانسور باز شد و چهره‌ی بشاش رضایی با سبد گلی از گل‌های رز زرد و رنگین‌کمانی نمایان شد. خانم افخمی هم با غر‌غر و حِینی که موهای لخت مشکی‌اش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌داد، پیاده شد. خنده‌ام گرفت؛ مدام داشتند کَل‌کَل می‌کردند. سلام کردم:
- سلام علی جان! خوبید مهشید خانم؟ خوش اومدید، بفرمایید.
کنار رفتم و داخل شدند. علی سبد گل را به سمتم گرفت و افخمی به سمت فاطمه رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
سلام بچه‌ها. خوبید؟ امروز چندتا پارت داریم که این اولیشه:geetk:

تمام مدتی که آرزو اطراف فاطمه می‌پلکید، اضطراب داشتم. دختره‌ی خُل موهایش را تماماً آبی کرده بود و حتی از قبل هم بی‌ریخت‌تر شده بود. نمی‌فهمیدم چرا احمد کوتاه نمی‌آمد. به نظر من آرزو بیمار بود، خودم هم می‌دانستم که حق نداشتم از دانشم برای قضاوت اطرافیانم استفاده کنم ولی این دختر فرق داشت. مثل یک مار خوش‌خط و خال دور افراد مهم زندگی‌ام چنبره زده بود. امشب هم بدتر از همیشه شده بود و مدام در گوش فاطمه ویزویز می‌کرد. فاطمه جلوی گاز ایستاده بود، درِ پارچه‌پیچ‌شده‌ی روی قابلمه روحی بزرگ را برداشت و بخاری بلند شد. آرزو کنار گوشش چیزی گفت و فاطمه خندید. دندان به هم ساییدم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
پارت دوم امروز:610191-ef6baed74ae31d9ef158f22056b35586:، تا شب دو سه‌تا دیگه هم می‌ذارم.

از لحظه‌ای که فاطمه حالش بد شد، تا زمانی که ساعت دوازده، یکی‌یکی از در بیرون بروند، حالم داغان بود. حتی لحظه‌ای که از خورشت قرمه‌سبزی خوش‌رنگش داخل بشقاب برنجش می‌ریختم و با هر تعریفِ بقیه از طعم و عطرش تا خود عرش می‌رفتم. حتی زمانی که گوشه‌ای ایستاده بودم و به جنب و جوشش در آشپزخانه برای جابجا کردن ظروف نگاه می‌کردم و با هر بار تکان خورد دامن چین‌دار طوسی‌رنگش، قلبم یک‌بار از ارتفاع سقوط می‌کرد. حتی آن‌لحظه‌ای که کیکی که طرح یک آمبولانس رویش بود را مقابلش گذاشتم و برق چشمانش دیوانه‌ام کرد. حتی لحظه‌لحظه لبخند زدنش برای هر کادویی که می‌گرفت؛ لحظه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
- آرمیتا می‌گفت باباسرهنگ حرفی نداشته امشب بیاد؛ ولی شما لج کردی، زنگ نزدی دعوتش کنی.
دسته‌ی جاروبرقی بیضی‌شکل و قرمزرنگ را گرفتم و همان‌طور که بلندش کرده بودم و سمت سالن پذیرایی می‌رفتم، گفتم:
- اگه می‌خواست بیاد می‌اومد دیگه.
جاروبرقی را روی زمین گذاشتم؛ خم شدم، سیم‌اش را کشیدم و سمت پریز برق رفتم. گفتم:
- آرمیتا بهش گفته بود برای قبولی تو مهمونی گرفتیم، حتماً منم باید زنگ می‌زدم شخصاً دعوتش می‌کردم؟
دوشاخه‌ را داخل پریز کردم. فنجانی که داشت خشکش می‌کرد را کنار گذاشت و سمت اُپن آمد؛ گفت:
- من اصلاً نمی‌فهممت سعید. این چه رفتاریه که با پدرت داری؟
دوباره این بحث مسخره را شروع کرده بود. نوک انگشت شست پایم را روی دکمه‌ی آن و آفِ جاروبرقی گذاشتم و روشنش کردم. صدای هوهویش مانع از شنیدن صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
***
در را که باز کردم، با صدای بلند آهنگ شادی مواجه شدم. لبخند بی‌اختیار روی لبم نشست. رنگ‌مان تمام شده بود و رفته بودم چند قوطی دیگر بخرم. کیسه به دست از پذیرایی رنگ‌شده گذشتم و به اتاق خواب‌مان که هنوز سفید و گچی بود، رسیدم. فاطمه چشمانش را بسته بود و دستان و کمرش را تکان می‌داد. به چارچوب در تکیه دادم و با تفریح نگاهش کردم. هربار که می‌چرخید و گیس‌های طلایی‌اش در هوا چرخ می‌خورد، خودم را نیشگون می‌گرفتم که مطمئن شوم خواب نمی‌بینم. دامن سفید پلیسه‌دارش تکان‌تکان می‌خورد و قلبم را به بازی گرفته بود. صدا‌ی موزیک انقدر بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید. چشمم به صفحه‌ی گوشی‌اش که روی چهارپایه‌ی کنار دیوار بود، افتاد. صفحه‌اش مدام روشن و خاموش می‌شد. همان‌طور که سمتش می‌رفتم، با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا