- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- نویسنده موضوع
- #171
پایم که به خانه رسید، لباس درنیاورده، خودم را روی تخت پرت کردم. بیاختیار بلندبلند خندیدم، دستانم را زیر سرم گذاشتم و رو به سقفی که روزی با فاطمه، با هم رنگش زده بودیم، گفتم:
- فاطمه! چپچپ نگام نکن. به خدا انقدر ذهنم درگیره، که اصلاً حوصلهی لباس درآوردن ندارم. تازه! اول صبح باید پاشم برم اون موسسهی کوفتی.
به کمر خوابیدم و درحالی که مدام خمیازه میکشیدم، گفتم:
- آخه تو که چیز پنهون از من نداشتی فاطمه! یعنی پاشدی رفتی این خراب شده، بعد من نفهمیدم؟
دوباره طاق باز خوابیدم.
- نکنه اون رواندرمانی که میگفتی میشناسی، اینا بودن.
کلافه به موهای چرب و روغنیام چنگ زدم؛ از روزی که فاطمهی خونیام را کف حیاط دیده بودم، بدنم رنگ آب به خود ندیده بود. حوصلهی نفس کشیدن هم نداشتم، چه رسد به حمام...
- فاطمه! چپچپ نگام نکن. به خدا انقدر ذهنم درگیره، که اصلاً حوصلهی لباس درآوردن ندارم. تازه! اول صبح باید پاشم برم اون موسسهی کوفتی.
به کمر خوابیدم و درحالی که مدام خمیازه میکشیدم، گفتم:
- آخه تو که چیز پنهون از من نداشتی فاطمه! یعنی پاشدی رفتی این خراب شده، بعد من نفهمیدم؟
دوباره طاق باز خوابیدم.
- نکنه اون رواندرمانی که میگفتی میشناسی، اینا بودن.
کلافه به موهای چرب و روغنیام چنگ زدم؛ از روزی که فاطمهی خونیام را کف حیاط دیده بودم، بدنم رنگ آب به خود ندیده بود. حوصلهی نفس کشیدن هم نداشتم، چه رسد به حمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش