• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #171
پایم که به خانه رسید، لباس درنیاورده، خودم را روی تخت پرت کردم. بی‌اختیار بلندبلند خندیدم، دستانم را زیر سرم گذاشتم و رو به سقفی که روزی با فاطمه، با هم رنگش زده بودیم، گفتم:
- فاطمه! چپ‌چپ نگام نکن. به خدا انقدر ذهنم درگیره، که اصلاً حوصله‌ی لباس درآوردن ندارم. تازه! اول صبح باید پاشم برم اون موسسه‌ی کوفتی.
به کمر خوابیدم و درحالی که مدام خمیازه می‌کشیدم، گفتم:
- آخه تو که چیز پنهون از من نداشتی فاطمه! یعنی پاشدی رفتی این خراب شده، بعد من نفهمیدم؟
دوباره طاق باز خوابیدم.
- نکنه اون روان‌درمانی که می‌گفتی می‌شناسی، اینا بودن.
کلافه به موهای چرب و روغنی‌ام چنگ زدم؛ از روزی که فاطمه‌ی خونی‌ام را کف حیاط دیده بودم، بدنم رنگ آب به خود ندیده بود. حوصله‌ی نفس کشیدن هم نداشتم، چه رسد به حمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #172
نفس عمیقی کشیدم و با گام‌هایی نه چندان استوار داخل شدم. دختر صورتی‌پوش و جوانی پشت میزش ایستاده بود و لبخند به لب داشت. نگاهم دور تا دور سالن بزرگی که به جز چند مبل و صندلی و مجسمه‌های بودایی و چوبی چیزی در خود نداشت، می‌چرخید. صدای سرفه‌اش را شنیدم:
- بفرمایید!
نگاهم بند گلخانه‌ی کوچکی بود که در گوشه‌ای‌ترین قسمت سالن بود و وقتی می‌خواستم نگاهم را بگردانم و دختر صورتی‌پوش را نگاه کنم، چشمم به دختری با کت و شلوار بلند مشکی با دکمه‌های بزرگ طلایی افتاد. خودش بود، همان دختری که جلوی درب خانه‌ی نوروزی دیده بودم.
به سمتش رفتم؛ چند قدم عقب رفت؛ پا تند کردم، سرعتش را بیشتر کرد و وارد حیاط پشتی شد. دخترک صورتی‌پوش دنبالم دوید و مدام یک جمله را تکرار می‌کرد:
- کجا آقا؟ شما کی هستید؟ وایستید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #173
سلام بچه‌ها. خوبید؟:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:
یه داستاه کوتاه شروع کردم. مجموعه‌ای از چندتا داستان کوتاه سه-چهار پارتیه.
خوشحال می‌شم سر بزنید:1:

ابروهای نازک و قهوه‌ای‌اش را در هم کشید و رو به دختر شادی‌نام گفت:
- شادی جون! درست نیست آدرس اینجا رو به هر کس و ناکسی می‌دی. اینجا یه موسسه‌ی روانشناسیه. محل آرامشه عزیزم، نه جار و جنجال با همسر سابقت.
دخترک هنوز هم ساکت بود و حتی تلاش نمی‌کرد دستم را رو کند. زن پشت چشمی نازک کرد و همان‌طور که دوباره به سمت درب سفید رنگ بزرگ می‌رفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #174
به گوشه‌ی دیوار پناه برد و همان‌جا روی زمین نشست. بالاسرش ایستادم:
- این همه ننه من غریبم بازی در میاری که بی‌خیالت شم؟ بعد بری پیش رئیس روسات بگی خامش کردم.
طولانی دست زدم:
- آفرین! واقعاً نمایش فوق‌العاده‌ای بود.
رویش خم شدم:
- چرا اینجایی تو دختر؟ حیف شدی که.
اخم کرد، کف دستش را روی زمین گذاشت و بلند شد. پشت مانتویش را تکان داد و گفت:
- هر طور دوست داری فکر کن.
خواست برود که مچ دستش را گرفتم. هوفی کردم و سعی کردم این‌بار از در صلح وارد شوم:
- خیله خب! اگه نمی‌خوای جون آدمای بیشتری از دست بره، کمکم کن.
نفس‌عمیقی کشیدم و درحالی که سرم پایین بود، زمزمه کردم:
- لطفاً.
به سمتم برگشت، آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- جون آدمای دیگه؟ توروخدا اگه می‌دونی، بگو اینجا چه خبره!
سکوت کردم و خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #175
بچه‌ها! دیگه آخراشیما. نهایت بیست تا پارت دیگه مونده:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:
هنوز نظر ندادی؟:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
تو گفت‌گوی آزاد، منتظرتونم:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:

گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و زمزمه کردم:
- با دکتر مشتاق کار دارم.
عقب‌عقب رفت و همان‌طور که چپ‌چپ نگاهم می‌کرد، روی کمر، از پشت کمی خم شد و رو به کسی گفت:
- دکتر مشتاق! با شما کار دارن.
به ثانیه نکشیده، قامت دراز بابک با آن روپوش سفید کوتاهی که معلوم نبود اصلاً برای چه پوشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #176
صورتم را از روی قفسه‌ی سینه‌اش برداشت و هر دو دستش را روی صورتم گذاشت:
- فکر می‌کنی فاطمه راضیه؟ مگه عزادار بودن به سیاه پوشیدنه؟ داداش فاطمه جاش خوبه. تو گریه‌ات برای قلب دلتنگ خودته نه فاطمه. چرا به این فکر نمی‌کنی که اون دختر الآن تو چه عذابیه. به جای گریه کردن، دوخط قرآن براش بخون، به خدا بیشتر بهش می‌رسه.
خواستم چیزی بگویم ولی زنگ اله‌ی ناز گوشیم مانع شد. شماره‌ی غریبه بود و به خطی زنگ زده بود که همیشه به بیمارانم می‌دادم. با همان صدای گرفته و خروسی جواب دادم:
- الو! بفرمایید!
صدای زنانه‌ی آشنایی پر تردید گفت:
- الو! دکتر امراللهی؟
انگار که او هم مرا ببیند، سرم را آرام تکان دادم و گفتم:
- بله؛ خودم هستم.
با صدای آهسته و لرزانی زمزمه کرد:
- من من...، من شادی‌ام.
به ضرب بلند شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #177
سکوت کردم و دوباره صدای لرزانش را شنیدم:
- تو رو خدا حرف بزنین. با این چیزایی که تو این دفترچه‌ی لعنتی نوشته، نزدیکه سکته کنم.
بالاخره مقاومتم شکست و لب جنباندم:
- آرزو با موطلایی‌ها مشکلی داره؟
سریع گفت:
- نه؛ برای چی؟ اصلاً...
یکهو ساکت شد و بعد زمزمه‌اش را شنیدم:
- خانوم کوچولو.
چیزی که گفت را سوالی تکرار کردم:
- خانوم کوچولو؟
وای وای گفتنش را شنیدم و دوباره اضطراب به جانم افتاد. با صدای بلندتری گفتم:
- دِ حرف بزن. چرا لال شدی یهو؟ خانوم کوچولو دیگه کدوم خریه؟
با تته پته گفت:
- عرو... عروسک اون بود. من گرفتمش. یعنی یعنی خب، برای من بود. بعد کتایون اومد. کمکم کرد. بعد آرزو بدش اومد. می‌خواست بسوزونه عروسک رو نذاشتم. سرش رو کنده. یعنی نکنده، ولی به یه مو بنده. من، من نگهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #178
سلام بچه‌ها! خوبین؟ ببخشید که کلی وقت پارت نداشتیم. سرم خیلی شلوغه. بچه‌ها پارت‌های ۱۷۴ تا این پارت رو دوباره نوشتم. به پیشنهاد شما گل‌ها، مثل اینکه خیلی سریع و سرسری از یه سری چیزا گذشته بودم. اینه که دوباره نوشتمش. چون چیزای جدید نوشتم، ممنون می‌شم بخونید دوباره:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894::610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894::610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894::smiling-face-with-heart-eyes:

با اعتراض آرمیتا بلند شدم و سر میز شام نشستم ولی هیچ از دست‌پخت عالی خواهرم نفهمیدم. حتی چشم و ابرو آمدن‌های بابک هم باعث نشد از گوشه‌گیری‌ام کناره‌گیری کنم. با یک عذرخواهی بلند شدم، کاپشن و موبایلم را برداشتم و به سمت در ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #179
سر چهار راه پشت چراغ قرمز ایستادم و همان‌طور که به چراغ قرمز روبه‌روی‌مان که حرف پی رویش نمایش داده شده بود و معلوم نبود چه‌قدر قرار است معطل شویم، خیره شدم. می‌ترسیدم دیر برسیم و مرغ از قفس بپرد. گفتم:
- من هرچی یادم بره، نگاه خیره‌ی آرزو رو به فاطمه، اون شب مهمونی فراموش نمی‌کنم. چه‌قدر بهش گفتم نزدیک این دختر نشو، ولی تو کَتِش نرفت که نرفت. هِی گفتم فاطمه! این دختره حالش دست خودش نیست، من بهش اعتماد ندارم. ولی چه فایده؟ گوشش به این حرفا بدهکار نبود. هِی می‌گفت گناه داره، زندگیش سخت بوده، زن‌داداشاش اذیتش می‌کنن... .
چراغ بالاخره سبز شد، دستی را کشیدم و دوباره راه افتادم. پوزخندی زد:
- زن‌داداشاش؟ کتایون بدبخت که اصلاً رنگ خوشبختی ندید. همین که بحث خواستگاری آرش ازش شد، اول که مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #180
نفس‌عمیقی کشیدم و وقتی حسابی دور شد، من هم پیاده شدم و از مسیری دیگر به سمت جایی که قرار گذاشته بودند رفتم. وقتی رسیدم، خودم را پشت درخت‌ها، خیلی دورتر و در حدی که بهشان دید داشته باشم، قایم کردم.
داشتند آرام حرف می‌زدند. آرزو به سمت تَل درختان در هم تنیده برگشت و من تنه‌ام را بیشتر پشت درخت چنار کنارم کشیدم. سرد بود، آن‌قدر که تا مغز استخوانم می‌سوخت؛ برفش جای دیگر می‌آمد، سوزش اینجا. دستانم را دورم حلقه کردم و از کنار تنه‌ی قطور چنار، سرکی کشیدم. آرزو خم شده بود و انگار می‌خندید. دستانش را داخل موهای آبی و مدل مصری‌اش چنگ کرد و دور خودش چرخید. منزجرکننده بود؛ به نظر من زشت‌ترین دختری بود که در تمام عمر سی و شش‌ساله‌ام دیده بودم. دختری با صورت گرد سفید و چشمان سبز؛ شبیه گربه بود دختره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا