- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #191
دستانم را مشت کردم و خودم را جلوی آیفون تصویری کشیدم. صدای رعدی آمد و بعد، صدای تیک باز شدن در بزرگ فلزی و سیاه. چشمم را برای لحظهای به آسمان دادم، ابرها کلش را پوشانده بودند. چیزی تا عید نمانده بود و ایکاش سال آخرم باشد. با شانههایی خمیده داخل شدم. از میان درختانی که به خیال خودشان بهار شده بود و بیخبر از حیلهی آسمان زودتر از موعد بیدار شده و شکوفه زده بودند گذشتم و از سه پلهی مقابل بالکن بالا رفتم. در نیم شیشه، نیم فلزی مقابلم باز شد و قامت بلند و چهارشانهی پدرم مقابل چشمانم نقش بست. گوشی تلفنش دم گوشش بود و با دقت حرفهای طرفی که پشت خط بود را گوش میکرد. جواب سلامم را با تکان دادن سرش داد، از جلوی در کنار و به سمت اتاقهای انتهایی سالن رفت. داخل شد و در چوبی و قهوهای پشت سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر