- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #161
سراسیمه بیرون دویدم. سرش را گرفته بود و التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشند. به سمتش دویدم و بغلش کردم. میخواست از آغوشم بیرون بیاید. مدام تکانتکان میخورد و التماس میکرد رهایش کنم. سفتتر گرفتمش و زیر گوشش زمزمه کردم:
- آروم عزیزدلم. منم، سعید. کسی غلط میکنه تو رو اذیت کنه. مگه من میذارم؟
پچپچوار نالید:
- بهش بگو بره.
خودش را در آغوشم جمع کرد و اینبار با لحن آغشته به گریه گفت:
- تو رو خدا نذار منو بزنه.
کمرش را نوازش کردم:
- کسی غلط میکنه تو رو بزنه، مگه من مردم؟ آروم قربونت برم. آروم.
سعی کردم برش گردانم، ولی محکم چسبیده بودتم. گفتم:
- فاطمهجان! چشمات رو باز کن. نگاه کن عزیزکم، ببین پشت سرت کسی نیست.
پچ زد:
- تو آشپزخونه وایستاده.
دست آزدم را در موهایم فرو کردم و محکم چنگش...
- آروم عزیزدلم. منم، سعید. کسی غلط میکنه تو رو اذیت کنه. مگه من میذارم؟
پچپچوار نالید:
- بهش بگو بره.
خودش را در آغوشم جمع کرد و اینبار با لحن آغشته به گریه گفت:
- تو رو خدا نذار منو بزنه.
کمرش را نوازش کردم:
- کسی غلط میکنه تو رو بزنه، مگه من مردم؟ آروم قربونت برم. آروم.
سعی کردم برش گردانم، ولی محکم چسبیده بودتم. گفتم:
- فاطمهجان! چشمات رو باز کن. نگاه کن عزیزکم، ببین پشت سرت کسی نیست.
پچ زد:
- تو آشپزخونه وایستاده.
دست آزدم را در موهایم فرو کردم و محکم چنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش