متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #161
سراسیمه بیرون دویدم. سرش را گرفته بود و التماس می‌کرد کاری به کارش نداشته باشند. به سمتش دویدم و بغلش کردم. می‌خواست از آغوشم بیرون بیاید. مدام تکان‌تکان می‌خورد و التماس می‌کرد رهایش کنم. سفت‌تر گرفتمش و زیر گوشش زمزمه کردم:
- آروم عزیزدلم. منم، سعید. کسی غلط می‌کنه تو رو اذیت کنه. مگه من می‌ذارم؟
پچ‌پچ‌وار نالید:
- بهش بگو بره.
خودش را در آغوشم جمع کرد و اینبار با لحن آغشته به گریه گفت:
- تو رو خدا نذار منو بزنه.
کمرش را نوازش کردم:
- کسی غلط می‌کنه تو رو بزنه، مگه من مردم؟ آروم قربونت برم. آروم.
سعی کردم برش گردانم، ولی محکم چسبیده بودتم. گفتم:
- فاطمه‌جان! چشمات رو باز کن. نگاه کن عزیزکم، ببین پشت سرت کسی نیست.
پچ زد:
- تو آشپزخونه وایستاده.
دست آزدم را در موهایم فرو کردم و محکم چنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #162
وَ بالاخره پارت آخر امشب و قسمت پایانی فصل پنجم:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
بچه‌ها اگه دوست داشتید، این پارت رو همزمان با گوش کردن این آهنگ بخونید:heart::209:


***
سه روز بیشتر به عروسی نمانده بود و حالا من هم بدتر از فاطمه دلشوره گرفته بودم؛ شاید هم هیجان تعبیر بهتری بود. صبح بیمارستان بودم و فاطمه امروز را تعطیل کرده بود و خانه مانده بود تا مرتبش کند. مادرش و آرمیتا سنگ تمام گذاشته بودند و همه‌ی کارها را کرده بودند. دیروز مادرش برگشته بود کهکلویه تا کارهای باقی‌مانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #163
سلام بچه‌ها:geetk:
خوبید؟
امشب فقط یه پارت داریم.
به نظرتون چی شده؟:610191-ef6baed74ae31d9ef158f22056b35586:


فصل ششم

سرم را به میله‌ی اتوبوس تکیه داده بودم. نه حوصله‌ی رانندگی داشتم، نه جون و نفسش را. چشمانم را بسته بودم و با هر بار توقف اتوبوس، سر جایم تکان ریزی می‌خوردم. هر چند دقیقه یک‌بار، آرام سرم را بلند می‌کردم و به پنجره‌ی چرک‌گرفته‌ی مقابلم نگاهی می‌انداختم تا ایستگاه را رد نکنم. وقتی رسید، سلانه‌سلانه سمت درب انتهایی اتوبوس رفتم، کارت زدم و پیاده شدم. انگار فقط من لعنتی در این شهر غبارگرفته زندگی می‌کردم. همه را سیاه و سفید می‌دیدم و تار. مثل همینی که از دور می‌آمد، نمی‌دانستم زن است یا مرد؛ پیر است یا جوان. تار بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #164
خاک پشت شلوارم را تکاندم و در را باز کردم. مرد میان‌سال قدبلند و لاغری رو به روی اطهری ایستاده بود و داد و بیداد می‌کرد. با باز شدن در سمتم برگشت؛ از چشمانش آتش می‌بارید و مثل من سراپا سیاه‌پوش بود. گفتم:
- مشکلی پیش اومده قربان؟
انگار که کبریت در انبار باروت انداختم. به ثانیه نکشیده بهم حمله کرد، یقه‌ام را در مشت گرفت و به دیوار کوبیدتم. اطهری جیغ کشید و به سمتم پاتند کرد. من ولی فقط نگاهش می‌کردم؛ تازه! خیلی خوشحال می‌شدم اگر همین الآن چاقویی در شکمم فرو می‌کرد و به زندگی نحسم پایان می‌داد. نگران پدرم نبودم؛ آرمیتا کنارش بود، با مرگم از دست من و دردسرهایم خلاص هم می‌شد. بلندبلند نفس می‌کشید و با تمام قدرتش مشتش را به گلویم فشار می‌داد. اطهری آستینش را گرفته بود و می‌کشید ولی نمی‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #165
صورتش سرخ شده بود. صدای زنانه‌ای شنیدم.
- من بچه‌ام رو آوردم خوبش کنی. چه‌طور تونستی لعنتی؟
تا به خودم بیایم، چیزی محکم به صورتم خورد و درد بدی در بینی‌ام پخش شد. صدای پدر پارسا را شنیدم:
- مگه نگفتم تو ماشین بمون سمانه؟
خم شده بودم و محکم بینی‌ام را گرفته بودم. صدای تکه‌تکه‌ی زن را شنیدم:
- می‌موندم که تو وایستی بِرّ و بِر نگاهش کنی این قاتل رو.
باز هم تکرار کرد. گرمی خون را روی لبم حس می‌کردم. دردم انقدر زیاد بود که مطمئن بودم، شکسته. سرم را که بلند کردم، اَطهری جیغ کشید و به سمتم دوید. با همان حال داغان گفتم:
- من کیو کشتم خانم؟ چرا یه جور حرف نمی‌زنید که منم یه چی بفهمم؟
فریاد زد:
- نمی‌فهمی نه؟ توی کثافت اون موسسه‌ی لعنتی رو معرفی کردی. تو گفتی بره اونجا. بچه‌ی من حالش خوب بود، ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #166
سلام بچه‌ها. ببخشید که دیشب پارت نداشتیم. خیلی سرم شلوغ شده. امروز همه‌اش این شکلی بودم:frustratedf:
هرشب یه پارت داریم از این به بعد که اونایی که هنوز بهمون نرسیدن، خیلی جا نمونن:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:
نظر یادتون نره‌ها. داستان هنوز براتون کشش داره؟ به دوستاتون خوندنش رو پیشنهاد می‌کنید؟
تو گفتگوی آزاد بهم بگید:1:

منتظرما:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:

اَطهری یکهو به خودش آمد، بلند شد و سمتم دوید. من اما در حال خودم بودم؛ همه چیز در سرم چرخ می‌خورد و آخرش به جوابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #167
حقیقتاً هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم به پارت ۱۶۷ برسم:hanghead:
یه دنیا ممنون که دنبالم می‌کنید بچه‌ها:heart:
همه‌تون رو خیلی دوست دارم:1:

با کلی خواهش و التماس و قسم و آیه بالاخره رضایت نوروزی را گرفته بودم و الآن روبه‌روی خانه‌ی یک طبقه‌ی ویلایی‌اش ایستاده بودم. صدای فوتبال بازی کردن پسربچه‌ها، برعکس همیشه روی مغزم خش می‌انداخت. دلم شور می‌زد و نمی‌دانستم پشت این در چه چیزی انتظارم را می‌کشد. حتی نمی‌دانستم اینکه مرگ فاطمه یک قتل بوده باشد، بهتر است یا یک خودکشی دردناک. توپ پلاستیکی راه‌راهی محکم به زانویم خورد و کنار پایم افتاد. سر بلند کردم؛ منتظر ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #168
اینم برای اون‌شبی که پارت نداشتیم:hanghead:

دستم را مشت کردم و روی میله‌ی سفید کنارم گذاشتم. یک پله بالاتر رفتم و گفتم:
- آقای نوروزی! نمی‌دونم حرفم رو باور می‌کنید یا نه؛ ولی همسر من هم درست چندماه قبل از مرگش، دچار همچین توهماتی شده بود.
به چهره‌اش چشم دوختم؛ ابروان پهن و سیاه-سفیدش بالا پریده بودند. سرم را پایین انداختم و آرام زمزمه کردم:
- همسر منم خودکشی کرد.
"متاسفم" آهسته‌ای که گفت را به سختی شنیدم. چندپله بالاتر رفتم و حالا درست مقابلش ایستاده بودم. از گوشه‌ی چشم، مادر پارسا را که پرده‌ی یشمی رنگ و کلفت را کنار زده بود و بهمان چشم دوخته بوده، دیدم. دست در جیبم کردم، نمی‌دانستم واکنشش به حرفی که می‌خواهم بزنم چه می‌توانست باشد. آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #169
سلام بچه‌ها. ببخشید که دیشب پارت نداشتیم و امشب هم انقدر دیر گذاشتم:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
حالم خوش نبود، شرمنده:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
یه سوال، قسمتی از رمان تا اینجا بوده که براتون به یاد موندنی شده باشه؟:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:
لطفاً بچه‌هایی که نمی‌دونن چی نظر بدن، هم جواب بدن. مثلاً بیاید بگید، نه:biggrin:

ولی بوده دیگه، نبوده؟:228:. ضایعم نکنید خواهشاً:610605-17b75dcd35733148d682e2850a11722a:، بیاید جواب بدید:1020:

نوروزی بالا سرم خم شد و سایه‌اش روی قوطی قرص افتاد. صدایش از قبل هم خش‌دارتر شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #170
اینم به جای پارت دیشب:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:، بازم ببخشید بچه‌ها:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:

صورتم تماماً خیس شده بود و احساس می‌کردم درد بینی‌ام بیش‌تر شده و خیسی صورتم باعث شده بود، بانداژش شل شود. به سختی آب دهانم را فرو خوردم و گفتم:
- منم عین شما داغ‌دیده‌ام.
دست در جیب بالای پیراهنم کردم و کیف مدارکم را در آوردم. عکس فاطمه را پیدا کردم و به سمتش گرفتم:
- اسمش فاطمه بود. تازه تخصص اورژانس قبول شده بود.
روسری زیتونی‌ای که برایش خریده بودم را سر کرده بود و روبه دوربین طوری لبخند زده بود که چال گونه‌اش حسابی از بیننده دل می‌برد. دستی به چشمان خیس و قرمزم کشیدم و گفتم:
- سه روز قبل از عروسی خودکشی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا