متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
به سمت مرجان برگشتم؛ روی تخت مه‌لقا نشسته بود و در خود مچاله شده بود، پتو پلنگی قرمز مه‌لقا را هم دورش کشیده بود. یا مشامش مشکل داشت یا زیادی هالو بود. اگر در قطب گیر می‌افتادم و قرار بود از سرما یخ هم بزنم، باز هم عمراً پتوی مه‌لقا را بر می‌داشتم. آنقدر که مدام غذا با خودش به تختش برده بود، جای‌جایش بوی گند غذای مانده می‌داد و حال آدم را به هم می‌زد؛ خود کثافتش که عین خیالش هم نبود. به سمت تخت خودم رفتم و همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم، گفتم:
- پاشو الکی غمبرک نزن. گور بابای کل آدمای دنیا.
صدایی شنیدم.
- خفه شو آشغال.
سرم را به عقب برگرداندم؛ صدایش شبیه مرجان نبود، یعنی شبیه هیچ کس از کسانی که می‌شناختم نبود. مرجان هنوز هم در خود جمع شده بود و هق‌هق می‌کرد؛ بقیه هم سرشان به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
سلام بچه‌ها. امیدوارم حال‌تون خوب باشه. منتظر نظراتتون هستم:405:

***
روز ها با سرعت برق و باد گذشت و چشم که روی هم‌ گذاشتم، دستبند به دست، به دنبالِ مامورِ زن قد کوتاهی کشیده می‌شدم. نگاهم به نگاه امیر گره خورد. نگاهش مخلوطی از هزاران احساس بود؛ غم، خشم، شادی...
به دنبال ردی از عشق می گشتم، اما حتی ذره‌ای پیدا نکردم. بغض لعنتی‌ام را قورت دادم و به سمت اتاقی که قرار بود شاهد حکم مرگم باشد، قدم گذاشتم. آرش جلوی درش ایستاده بود و لبخندی بر لبان کبود و نازکش نقش بسته بود.
به سختی لبخند زدم.
قدمی به سمتم آمد، خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- غصه نخور آبجی بزرگه. همه چیز درست میشه. دلم روشنه؛ مطمئنم قرار نیست یه خواهر دیگَمم از دست بدم.
شبیه این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
سرم را بلند کردم و گیج به اطراف نگاه کردم. امراللهی لبخند گله گشادی زد. بی‌توجه رو برگرداندم. مردک جلف خجالت هم نمی‌کشید؛ به قول نسرین بلنده، انگار عروسی شوهر ننه‌اش بود که لبخند مکش مرگما تحویل من می‌داد.
کاش زود تر حکم را می‌گفتند و راحتم می‌کردند. با صدای متوصل به خودم آمدم‌. سرم را بلند کردم. او هم لبخند مضحکی به لب داشت. به چه می‌خندیدند؟ به حال من؟
- خانم مهری! لطفا تشریف بیارید جایگاه.
بلند شدم. دوباره شروع شد. بارها و بارها همه چیز را گفته بودم. دلم می‌خواست فریاد بزنم:
- لعنتیا مگه نمی‌خواید اعدامم کنید، این بازیا چیه دیگه؟
بی‌میل به سمت جایگاه رفتم. پدر و مادرم در گوشه‌ای‌ترین نقطه نشسته بودند. چشم های مادرم خیس خیس بود و پدرم سعی می‌کرد آرامش کنید. سرش را بلند کرد و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
گیج به اطراف نگاه کردم. متوصل گفت:
- چیزی شده؟
سرم را به دو طرف تکان دادم؛ گاهی از این‌جور صداها می‌شنیدم. ادامه دادم:
- ازش پرسیدم ولی خب! چیزی نگفت. نمی‌دونم شاید هم بعداً گفته باشه...
کلافه شدم:
- چندبار بگم؟ من چیزی یادم نمیاد. مگه نمی‌گین مدرک دارین؟ خب! به من چی کار دارین دیگه؟
امراللهی دورتر ایستاده بود و انگار با چشمانش التماس می‌کرد بیشتر فکر کنم. چشمانم را بستم. ذهنم ملغمه‌ای از خاطرات بود. گفتم:
- درست یادم نیست ولی گاهی تو ذهنم صدای گریه‌اشو می‌شنوم، یه صدایی که می‌گه یکی تهدیدم می‌کنه. حالا به چی و برای چی، یادم نیست.
صدای فریاد امیر پرده‌ی گوشم که هیچ، قلب نازکم را هم پاره کرد:
- خفه شو. این وصله‌ها به خواهر معصومِ من نمی‌چسبه. هر انتقامی می‌خواستی از خودم می‌گرفتی، چی کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
متوصل به سمتِ قاضی رفت:
- آقای قاضی! طبق اظهارات اداره‌ی پلیس، یک هفته بعد از پیدا شدن جنازه‌ی خانم آرزو محبی، یک نفر تماس گرفته و گفته قاتل رو دیده.
قاضی فقط نگاهش می‌کرد. این را در هر دادگاه گفته بود، هربار هم قاضی گفته بود خب نشانش دهد، او هم تنها نا‌امیدش کرده بود. متوصل حرف نگاه قاضی را خواند، انگشت شست و اشاره‌اش را گوشه‌ی لبانش کشید و گفت:
- پیداش کردیم آقای قاضی.
ابروهای قاضی مسن و ریش سفید بالا پرید، در باز شد و مرد لاغر اندامی داخل شد. از صد فرسخی معلوم بود به قول مه‌لقا مُفَنگی‌ست. از جایگاه بیرون آمدم و او به جایم وارد جایگاه شد. موقع عبور از کنارم، دستانش می‌لرزید و سعی می‌کرد با من چشم در چشم نشود؛ انگار می‌ترسید. قرآنی مقابلش گرفتند و قسم خورد جز حقیقت چیزی به زبان نیاورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #16
با پاهایی لرزان وارد اتاق شدم. احساس کردم به قتلگاهم می‌روم. انگار جدی جدی قرار بود حکم اعدامم را بدهدند. کجا رفت شادی‌ای که اعتراض می‌کرد زودتر حکم را بگویند و خلاصش کنند. کاش همین جا تمامش می‌کردند. بیدار می‌شدم و می‌دیدم تمامش کابوسی دحشتناک بوده.
قاضی کاغذی را به دست منشی داد. منشی ایستاد و حکم را با صدایی بلند قرائت کرد.
- بسمه تعالی
حسب محتویات پرونده کلاسه ۰۱۰۹۶۲ اجرایی شعبه اول اجرای احکام کیفری تهران، خانم شادی مهری فرزند علی به موجب دادنامه شماره ۰۱/۵/۱۷-۵۹۰۰۱۱۷ صادره از دادگاه کیفری استان تهران به اتهام قتل عمدی مرحومه آرزو محبی به قصاص نفس محکوم می‌گردد.
با صدای جیغ مادرم به سمتش برگشتم. در آغوش پدرم بیهوش شده بود. گوش‌هایم سوت می‌کشیدند. دیگر چیزی نمی‌شنیدم. به مقابلم نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #17
سرم را بلند کردم؛ مادرم گوشه‌ی چادرش را جلو کشیده بود و آرام گریه می‌کرد. پدرم آرنج‌هایش را به میز تکیه داده بود و سرش را مابین دستانش گرفته بود.
دنبال شایان می‌گشتم. در دادگاه ندیده بودمش ولی باز هم مثل احمق‌ها دنبالش می‌گشتم. نمی‌گویم شیدا را دوست نداشتم ولی شایان برایم چیز دیگری بود. آنقدر که از شایان دلگیر بودم، از امیر نبودم.
نا امیدانه سرم را پایین انداختم که...
صدایش را شنیدم.
مطمئنم صدای خودش بود. به ضرب سرم را بالا آوردم.
چشمان‌ یشمی‌اش پر شده بودند. خودم را تقریباً در آغوشش پرت کردم. اگر مه‌لقا بود، قطعاً می‌گفت:
- آی! چته یابو؟
ولی شایان متین بود و باوقار. آخرین باری که دیده بودمش یک ماه پیش بود؛ گوشه‌ای ایستاده بود و حتی جلو نیامد سلامم کند.
حلقه‌ی دستانش را محکم‌تر کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #18
عکس را برداشتم، بلند شدم و به سمت نگهبان رفتم. جلوی در ایستادم و به سمت‌شان برگشتم. مردمک‌هایم می‌لرزیدند و اشک‌های لعنتی‌ام پرده‌ای شده بودند که جلوی دید واضحم را گرفته بودند.
دستم را بلند کردم و محکم بر گونه‌ی استخوانی‌ام کشیدم:
- کاش شیدا هم اومده بود. می‌خواستم برای آخرین بار همه‌تونو تو یه قاب ببینم.
مادرم بلند به گریه افتاد و خودش را در آغوش پدرم انداخت.
دیگر طاقت نیاوردم و از اتاق بیرون رفتم.
با آن دمپایی‌های مردانه و گشاد آبی، لخ لخ‌کنان به سمت سلولم می‌رفتم و به این فکر می‌کردم که چند روز دیگر وقت دارم.
نگهبان میله‌ها را کشید. بی‌حوصله داخل شدم.
هر‌چه چشم گرداندم مه لقا را پیدا نکردم. مرجان هم روی تختش در خود جمع شده بود، شمد چهارخانه و صورتیِ پاره پوره‌ای را رویش انداخته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
گوشه‌ی پلک چپش پرید و فکر کرد نفهمیدم. کمی مکث کرد، پیشانی‌اش را مالید و گفت:
- نریمان پیغام، پسغام فرستاده بود که بهش زنگ بزنم. نگفتی، نتیجه‌ی دادگاهت چی شد؟
مرجان نامطمئن یک قدم جلو آمد.
- دادگاه آخرت بود شادی جون؟
بی توجه به سوال مرجان، به سمت راهرو رفتم.
- مگه دیروز نیومده بود ملاقات؟ دوباره چی می‌گفت؟
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و من را محکم به سمت خودش چرخاند. لبش را گزید و با لحنی آلوده به لکنتی انکارناپذیر گفت:
- می‌گ....گم نتیجه‌ی دادگاگاگا...هت چی شد؟
پوزخندی زدم. معلوم نبود نریمانِ به قول خوش خر، چه آتشی به تمبانش انداخته بود که این طور به تته پته و لکنت افتاده بود.
- منم گفتم نریمان چی گفت؟
کلافه موهای طلایی و چربش را به هم ریخت؛ شپش‌ها هر شب در جنگل مولایش مهمانی می‌گرفتند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #20
به آن دو گفتم بکپید و خودم همچنان مثل جغد زیر پتو بیدار بودم. نور سفیدی که مستقیم به پتو پلنگی آبی‌رنگ رویم می‌تابید، زیر پتو را آبی کرده بود. بچه که بودم عاشق این کار بودم، می‌رفتم زیر پتو و نوری که ازش عبور می‌کرد، رنگی به چشمم می‌رسید. همان زیر تکان تکان می‌خوردم و با عروسک مو طلایی تک چشمم بازی می‌کردم. دستم را مشت کردم و مقابلم گرفتم؛ پچ پچ‌وار با صدای بچه‌گانه‌ای رو به مشت بسته‌ام گفتم:
- خانوم کوچولو! غذاتو دادم، حالا می‌خوای بخوابی؟
قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین غلتید، دَمَر شدم و پتو را بیشتر روی سرم کشیدم. در ذهنم صدای جیغی شنیدم و بعد تصویری مقابل چشمان به اشک نشسته‌ام جان گرفت.
***
دست آرزو دور سر خانم کوچولو پیچیده بود و می‌کشیدش. جیغ می‌زدم و سعی می‌کردم عروسکم را پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا