- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #11
به سمت مرجان برگشتم؛ روی تخت مهلقا نشسته بود و در خود مچاله شده بود، پتو پلنگی قرمز مهلقا را هم دورش کشیده بود. یا مشامش مشکل داشت یا زیادی هالو بود. اگر در قطب گیر میافتادم و قرار بود از سرما یخ هم بزنم، باز هم عمراً پتوی مهلقا را بر میداشتم. آنقدر که مدام غذا با خودش به تختش برده بود، جایجایش بوی گند غذای مانده میداد و حال آدم را به هم میزد؛ خود کثافتش که عین خیالش هم نبود. به سمت تخت خودم رفتم و همانطور که از پلهها بالا میرفتم، گفتم:
- پاشو الکی غمبرک نزن. گور بابای کل آدمای دنیا.
صدایی شنیدم.
- خفه شو آشغال.
سرم را به عقب برگرداندم؛ صدایش شبیه مرجان نبود، یعنی شبیه هیچ کس از کسانی که میشناختم نبود. مرجان هنوز هم در خود جمع شده بود و هقهق میکرد؛ بقیه هم سرشان به کار...
- پاشو الکی غمبرک نزن. گور بابای کل آدمای دنیا.
صدایی شنیدم.
- خفه شو آشغال.
سرم را به عقب برگرداندم؛ صدایش شبیه مرجان نبود، یعنی شبیه هیچ کس از کسانی که میشناختم نبود. مرجان هنوز هم در خود جمع شده بود و هقهق میکرد؛ بقیه هم سرشان به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر