متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #31
از روی روسری، سرش را بوسیدم.
- غصه نخور. خدا بزرگ‌تر از این حرفاست.
از خودم جدایش کردم.
- به محضِ اینکه از اینجا بیام بیرون، پول اون عوضیا رو می‌اندازم جلوشون. آدرستو بده، تا بیای بیرون، هوای دادشت رو دارم. چشم به هم بزنی، بیرونی.
لبخندِ محزونی زد.
- تو خیلی خوبی شادی جون، ولی اونا رضایت بده نیستن.
آهی کشید.
- اگه اون پیرزن لعنتی بهم تهمت نمی‌زد و به پدر و مادر فحش نمی‌داد، الآن هم خودش زنده بود، هم من پیش داداشم بودم.
باز هم لب به دروغ و دلداری گشودم.
- من مطمئنم میای بیرون. تو که از عمد نکشتیش.
پوزخندی زد.
- گریم که بیام بیرون، قیافه‌ی درست و حسابی‌ای ندارم که دلم خوش باشه، یه روز یکی میاد می‌برتم و از این بدبختی نجات پیدا می‌کنم.
پیشانی‌اش را بوسیدم.
- دختر به این خوشگلی. خیلی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
بالشم را پشتِ سرم گذاشته بودم و کتابی را که از ندا عینک قرض گرفته بودم می‌خواندم. از آن خوره‌های کتاب بود. آن طور که خودش می‌گفت معلم ریاضی بود؛ شوهرِ بی‌همه چیزش به نام او چکِ بی‌محل کشیده بود. چک‌ها را اجرا گذاشته بودند، پلیس‌ها هم ریخته بودند در مدرسه و جلوی چشمان یک خروار دانش‌آموز دستگیرش کرده بودند. شوهر بی‌صفتش هم فلنگ را بسته بود و آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. البته این ماجرا مربوط به اولین دفعه‌ای بود که زندانی شده بود. قاتل شدن آنقدرها هم پیچیده نیست؛ در یک لحظه شکستن غرورش چنان کینه‌ای در عمق قلبش کاشته بود که درست یک روز بعد از آزادی‌اش با کمک خیرین محل، دخل شوهرش را که سر از سوراخ موش بیرون آورد بود را درآورد، به همین راحتی.
خودم را بیشتر به بالش کَر و کثیفم فشردم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #33
آهی کشید.
- گولش رو خوردم ننه. بچه‌امو، پاره تنمو کردم زیر تیغ جراحی. پول داد، پولِ خوبی هم داد. ولی هنوز یه سال نشده بود که حالش بد شد. به دندون گرفتمش، بردمش دکتر. گفتن اون یکی کلیه‌اش هم از کار افتاده.
فریاد و هق هق‌اش دلِ سنگ را هم آب می‌کرد.
- بچه‌ام دیالیزی شد. سر سال نشده، کلِ پولم رفت واسه خرجِ دیالیز. در به درِ یه کلیه بودم براش. حالش روز به روز بدتر می‌شد. دمِ بیمارستان، یه یارویی گفت هم خونشه، دویست تومن می‌خواست.
سرش را پایین انداخت. اشک‌هایش قطره قطره بر موکتِ بی کرک و پَرِ کفِ زمین می‌چکیدند.
- نزول کردم.
دستانش را بر صورتش کوبید.
- اندازه پونصد تومن ازم سُفته گرفت. تا خر خره رفتم زیر بار قرض ننه؛ ولی تهش جگر گوشه‌ام‌ پَر پَر شد.
صورتم رنگ تعجب گرفت.
- مگه پولشو ندادید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #34
به ضرب بلند شدم.
- راست می‌گید؟ چه قدر زود؟! همین چند روز پیش گفتید سرِنخِ جدید پیدا کردید.
شایان به زور لبخند زد.
- بشین عزیزم. برات توضیح می‌دیم.
آهسته نشستم.
- خب؟
متوصل گوشه‌ی لبش را که با وجود سبیل‌های سیاه و مردانه‌اش به سختی دیده می‌شد، خاراند.
- منم نمی‌دونم چی شده. یکی گزارشش رو داده. ریختن تو خونه‌اش و اونجا خیلی چیزا پیدا کردن.
قلبم به زحمت می‌زد. انگار یادش رفته بود کارش چیست؛ مات نشسته بود و به سرنوشت تلخش نگاه می‌کرد. نمی‌فهمیدم از چه کسی حرف می‌زند. ادامه داد:
- خیلی خوب نقششو بازی می‌کرده؛ ولی بالاخره بد گافی داده.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و دستم را روی صندلی فشردم.
- چند وقت پیش گفت باید حتماً ببینت‌تون. خب! منم قبول کردم، یادتونه اون روز از یه دفترچه گفت؟
آرام و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #35
شایان چشمانش را بست، پدرم دستانش را روی زانوانش گذاشت و سرش را میان‌شان محصور کرد و متوصل ... .
سرش را آرام تکان داد و دنیایم را زیر و رو کرد. عقب‌عقب رفتم و خودم را روی صندلی رها کردم. اگر مه‌لقا آنجا بود حتما ناسزایی بارم می‌کرد. مثلاً می‌گفت عین شتر می‌نشینم. چرا مغزم گزافه‌گویی را تمام نمی‌کرد؟
صدای شایان مرا از خلسه‌ای که دَرَش دست و پا می‌زدم، بیرون آورد.
- خیلی چیزا تو اتاقش پیدا کردن که جرمش رو اثبات می‌کنه.
موهای متوصل زیادی کوتاه نبود؟ چرا در این گیر و دار داشتم به این موضوع فکر می‌کردم را نمی‌دانم ولی به نظرم سر کچل و کم مویش اصلاً به آن سبیل‌های بلندش نمی‌آمد. مردک عقده‌ای بود، لبانش جور سرش را می‌کشیدند.
بلند شدم و تلوتلو خوران به سمتِ در رفتم. هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. لحظه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #36
پانزده روز بعد

دستم را مقابلِ چشمم گرفتم. آفتاب مستقیم بر سرم می‌تابید و چیزی نمانده بود تا کورم کند. پدرم به درِ عقبِ ماشین تکیه داده بود؛ مادرم آن طرفِ ماشین لای در ایستاده بود. شایان هم با دیدنم عینک آفتابی‌اش را روی موهایش گذاشت و از ماشین پیاده شد. چشمم روی سمتِ راست صندلی عقب قفل شد. درست می‌دیدم؛ شیدا بود و دختر شش ماهه‌اش که در نبود خاله‌ی بخت برگشته‌اش به دنیا آمده بود، در بغلش بود. سرش را پایین انداخته بود؛ انگار رویِ پایین آمدن را نداشت. ساکم را محکم‌تر در دستم گرفتم و به سمتشان رفتم. هنوز قدمی برنداشته بودم که مادرم درِ ماشین را بست و به سمتم پا تند کرد. ساک را زمین انداختم و به سمتش دویدم. در یک لحظه در هم گم شدیم. نالیدم:
- مامان!
گریه می‌کرد.
- جانم! جانم عزیزِ دلم. الهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #37
جوجه اردک زشت را به دستِ مادرش دادم و نگاهم به سمتِ صدا کشیده شد؛ امراللهی بود. ناخودآگاه لبخندم کش آمد. این مرد خودِ خودِ فرشته‌ی نجات بود. به سمتش قدم برداشتم. شیدا گفت:
- کجا؟
نگاهم هنوز هم به امراللهی بود. پیراهنی زیتونی با شلوار کتان کمی پررنگ‌تر پوشیده بود و اندکی آن‌طرف‌تر، کنار جدول‌ گوشه‌ی خیابان، زیر درختِ بید مجنونی ایستاد.
- الآن میام.
به سمتش پا تند کردم و غرغر های شایان و اخم پدرم را نادیده گرفتم.
-سلام سرگرد!
لبخند زد. حتی چشم‌هایش هم می‌خندیدند.
-سلام. خیلی خوشحالم که آزاد شدی، خیلی.
چهره ی دلنشینی داشت؛ معمولی اما دوست داشتنی. خبری از ته ریشِ همیشگی‌اش نبود و چهره‌ی ظریف و زنانه‌اش را بیشتر به رخ می‌کشید. برعکس امیر، چشمانی قهوه‌ای و ابروانی کشیده داشت. نمی دانم چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #38
سلام دوستای خوبم. امیدوارم عالی باشید. خب! فصل اول اینجا تموم شد. میشه قبل از اینکه فصل دوم رو شروع کنم، نظرتون رو در مورد قلم، شخصیت‌سازی و فضا‌پردازی‌ها بگید. هر ضعفی که به نظرتون اومد، حتماً حتماً بگید، استقبال می‌کنم و باعث خرسندیمه:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:
دوستون دارم
:intlove:

همه جا چشم انداختم، نبود که نبود؛ شاید فقط یک رویا بود. اشک‌هایم بی‌اختیار بر گونه‌ام بوسه می‌زدند. توان پاهایم تمام شدند و بر زمین افتادم. شایان پیاده شد و به سمتم دوید. لب‌های درشت و قلوه‌ای‌اش تکان می‌خوردند؛ ولی من چیزی نمی‌شنیدم. به هر زحمتی بود بلند شدم و دوباره در ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #39
فصل دوم

پر روسری ساتن سرمه‌ای رنگم را روی بینی‌ام فشردم و باز هم جلوتر رفتم. نگاهی به پلاک‌های کوچک و رنگ و رو رفته‌ی روی دیوار‌های آجری انداختم. بعضی‌شان آنقدر مخدوش بودند که حتی به سختی هم خوانده نمی‌شدند. روسری را بیشتر فشردم، بوی فاضلاب تا ته حلقم را سوزانده بود. با صدای زنگ دوچرخه، در جایم پریدم و به دیوار کنار دستم پناه بردم؛ مردی میان‌سال بود با موهای جوگندمی که کلاهی به سر داشت و شال‌گردنی قهوه‌ای دور گردنش پیچانده بود. از دیوار جدا شدم و قبل از این که آنقدر دور شود که دیگر دستم بهش نرسد، صدایش کردم.
- آقا، آقا! یه لحظه.
کنار تیرچراغ برقی ایستاد و به سمتم برگشت؛ دوان‌دوان به سمتش رفتم، دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و نفسم را پر قدرت بیرون فرستادم.
- ببخشید! کوچه‌ی شهید مهران‌فر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #40
هم‌زمان صدای گریه‌ای شنیدم. زنی که خود را درون چادر گلدار سفیدی پیچانده بود و هنوز نگاهش به عقب بود، در را برایم باز کرد. در همان حالت گفت:
- دِ زبون به دهن بگیر پدر سگ، ببینم کیه.
رد نگاهش را گرفتم. پسربچه‌ی لاجونی کنار حوض وسط حیاط ایستاده بود و پاچه‌های شلوارش را بالا داده بود؛ زخم‌های روی ساق پایش، دلم را به هم آورد. زنک به سمتم برگشت؛ صورتی استخوانی داشت با چشمانی فرو رفته، انگار همین الآن از گور برخواسته بود. مات چهره‌اش شده بودم که با تشرش به خودم آمدم:
- فرمایش.
از بعد از زندان دیگر عادت نداشتم کسی صدایش را برایم بالا ببرد. ابروهای قهوه‌ای و نازکم را در هم کشیدم:
- من دوست مرجانم. اومدم دنبال محمد.
خانه‌شان یک پله پایین‌تر از سطح کوچه بود و همین باعث می‌شد، راحت‌تر به پشت سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا