• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان کبوتر نارنجی من | zahra_z کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کبوتر نارنجی من
نام نویسنده:
Zahra_z
ژانر رمان:
#طنز #عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5462
ویراستاران: Amin~ امینِ مدالخور Hope Dreamer Soul
ناظر:
Shadi.Roohbakhsh Shadi.Roohbakhsh
کبوتر نارنجی من.jpg
خلاصه:
داستان در مورد یه دختر به اسم رایا هست. رایا یه پسر به اسم سینا رو دوست داره؛ اما مطمئنه که سینا دوستش نداره. طی یه سری اتفاقات تو سن هجده سالگی نامزد می‌کنه و فکر می‌کنه خیلی خوش‌بخته؛ اما... .
(توقع نداری که کل رمانو اینجا بگم؟ داش برو بخون مطمئنم خوشت میاد.)


برگرفته از واقعیت! یکم بهش پر و بال دادم؛ ولی بیشترش واقعیت داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

Mers~

مدیر ارشد کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,766
پسندها
35,388
امتیازها
66,872
مدال‌ها
40
سن
19
سطح
36
 
  • مدیرکل
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
رد پاهات
هنوز روی قلبمه
همین رد پاهات
نمک روی زخممه!
انگاری ساحلم با من هم‌درده
هر دومون منتظریم
ناخدا برگرده.

«چرا کبوتر نارنجی؟! ما که اصلاً کبوتر نارنجی نداریم! حتی اگر هم باشه خیلی کمیابه.
بله درسته! دقیقاً مثل عشق پاک.
که نیست، اگر هم باشه خیلی نایاب هستش.»
«خدا به همرات نارنجی من»
***
داشتم توی لپ‌تاپ چرخ می‌زدم که مامان صدام زد:
- رایا؟
نیم‌نگاهی به مامان کردم و جواب دادم:
- بله؟
- تولد فاطی کِیه؟
فاطی و زینب از بهترین دوستای من بودند که از دبستان با هم بودیم. کمی فکر کردم و بعد جواب دادم:
- یک‌شنبه که داره میاد.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اون برای تو تولد گرفت و تو رو سوپرایز کرد. تو نمی‌خوای کاری کنی؟
تولد من یک ماه پیش بود که فاطی و زینب برام تولد گرفتن و من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
یه آبجی دارم که سه سال و نیمشه و اسمش ساراست و خیلی‌خیلی شیطونه. بابا و مامان هر دو مهندس کامپیوتر هستن و بابا تو کار صادرات و واردات کامپیوتر و لپ‌تاپ و گوشی و از این چیزاست. چشمام قهوه‌ای سوخته‌ست و موهام‌ هم خرمایی و بلند تا زیر کمرم. پوستم گندمیه و بینیم هم خب همون‌طور که گفتم یه نمه زیادی تو چشمه! البته بینی واسه اوناییه که دماغشون کوچول موچولوئه. من باید به دماغم بگم دوماغ! البته دوماغ که چه گویم این چماغه! اینم از شانس مویه. آها! اینو یادم رفت. من دوتا عشق دارم؛ یکی عشق ممنوعه‌م و یکی عشق خیالیم. عشق ممنوعه‌م داداش زنداییمه و اتفاقاً پسر خوبیه و چهار سال هم از من بزرگ‌تره؛ ولی خب ممنوعه‌ست، چون مطمئنم منو دوست نداره. مهندس معماره. این بنده خدا که اسمش سینا هست وضعش بد نیست؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
روز جمعه رسید و من با مامان با هزار بدبختی سارا رو پیچوندیم و گذاشتیمش پیش بابا و اول رفتیم یه کیک سفید که روش قلبای قرمز داشت خریدیم و بعد از اون رفتیم دنبال زینب. وقتی رسیدیم دم خونه‌ی فاطی، کیک رو از جعبه دراُوُردیم و من گرفتم دستم و زینب هم برف شادی رو گرفت دستش و رفتیم زنگ خونه فاطی رو زدیم و منتظر موندیم تا باز کنه.
- زینب به محض این که در رو باز کرد، برف شادی رو بریز روش.
زینب در‌حالی‌که ریزریز می‌خندید، گفت:
- باشه.
فاطی تا در رو باز کرد زینب برف شادی رو خالی کرد روش و مامان هم از اون پشت داشت فیلم می‌گرفت. خلاصه صحنه باحال و خنده‌داری ساخته شده بود! بعد از سلام و احوال‌پرسی ما رفتیم تو و مامان هم برگشت خونه. رفتیم تو خونه و بعد از کلی عکس گرفتن من گفتم:
- خب، خب. عکس بسه. حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
توی چشماشون انگار پرژکتور روشن شد و یه دفعه با هم گفتن:
- ایول!
چون من و زینب گوشی نداشتیم و فقط فاطی گوشی داشت رفتیم سراغ گوشی فاطی. همین که نشستیم زینب گفت:
- خب حالا اول کیو اسکل کنیم؟
بعد خودش کمی فکر کرد و بشکنی زد و گفت:
- رایا شماره امین رو حفظی؟
امین میشد پسرخاله من که زینب یه ذره روش کراش داشت و همیشه هم توی غیبتامون از اون می‌گفتیم. امین هم از اونایی بود که خیلی منفی نشون می‌دادن ولی اونطور نبود.
فاطی: رایا شماره رو بگو.
شماره رو گفتم و فاطی گفت:
- هیس هیچی نگید من حرف می‌زنم.
- چی می‌خوای بگی؟
چشمکی زد و شماره رو گرفت و رو به من گفت:
- گوش بده تا ببین چی می‌خوام بگم.
یه چندتا زنگ خورد که جواب داد و صداش هم روی بلندگو بود.
امین: الو؟
فاطی بدون اینکه بهش مهلت بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با عشوه‌ی الکی گفتم:
- ایش رادین خودم از شوهرای همتون خوشگل‌تره!
زینب با خنده رو کرد به فاطی و گفت:
- این رایا یه عشق خیالی داره یه عشق ممنوعه و یکیشون که وجود نداره هنوز، یکیشونم که خانوم فقط عاشقشه ولی نمی‌خواد باهاش ازدواج کنه و آخرشم از هممون دیرتر ازدواج می‌کنه! خاله باید ترشی‌شو بندازه.
فاطی با سر تأیید کرد که چشمامو چپ کردم و شکلکی براشون در اُوُردم و گفتم:
- خیلی هم دلتون بخواد! اصلاً دیگه در مورد عخشام باهاتون حرف نمی‌زنم!
هردو با خنده و تأسف سرشونو تکون دادن و فاطی گفت:
- پاشین جمع کنین خودتونو! بیاین وسط یکم قر بدیم.
و خودش زودتر از همه بلند شد و رفت یه آهنگ قری گذاشت و شروع کرد به مسخره‌بازی و ما هم رفتیم وسط و با هم مثلاً می‌رقصیدیم!
خلاصه اون روز هم تموم شد و بالأخره ساعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
وقتی رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم و چون دیر وقت بود شب به‌خیر گفتم و خوابیدم.
صبح با صدای سارا از خواب پاشدم و رفتم توی دست‌شویی و بعد از اون اومدم بیرون. به مامان سلام کردم که جوابمو داد.
سارا: آجی؟
- جانم؟
سارا: میای با من بازی کنی؟
- آره عزیزم بذار صبحونه‌مو بخورم بعد میام باهات بازی می‌کنم.
تلویزیون روشن بود و داشت اخبار نشون می‌داد و اخبار زیرنویس کرده بود که نتایج کنکور اومده. سه سال دیگه این موقع من کنکور رو دادم و تموم شده... هعی! رفتم توی آشپزخونه و بعد از صبحونه خوردن رفتم پیش سارا. مامان داشت با تلفن حرف میزد و طبق معمول با کسی حرف نمی‌زد به جز خاله مهتاب.
به سارا که داشت با وسایل آشپزیش ور می‌رفت و غذاهای خیالیش رو درست می‌کرد نگاهی کردم و با صدای بچه‌گونه گفتم:
- شالا بَلای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
سارا: آجی برام لاک و رژلب بزن.
- چشم.
اول روی ناخن‌های کوچولوش لاک صورتی خوش‌رنگشو زدم. بعد از اون ناخناشو فوت کردم تا خشک شد. بعدم رژلب مایع قرمز مامان رو روی لبای خوش‌فرمش زدم. سارا لب‌هاش خیلی خوش‌فرم بود ولی قلوه‌ای نبود اما من فرم خیلی خاصی نداشت لب‌هام اما قلوه‌ای بود. رژش رو هم که زدم موهای بلندشو براش هلندی بافتم. اونم عاشق این بود که آرایشش کنم و موهاشو درست کنم.
- تموم شد حالا برو خودتو ببین.
دوید رفت جلوی آینه و نگاهی به خودش کرد و گفت:
- چقدر خوشگل شدم مثل عروس شدم.
دوید و رفت توی اتاق مشترک خودم و خودش. جالب بود سارا هیچ‌وقت راه نمی‌رفت بلکه همیشه می‌دوید. خیلی پرانرژی بود این بشر!
همین‌طور روی مبلا نشسته بودم و تلویزیون می‌دیدم که مامان صدام کرد و گفت:
- رایا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
زیر لب آهنگ رو زمزمه می‌کردم و ظرفا رو تندتند می‌شستم. بعد از چندتا آهنگ دیگه کار ظرفا هم تموم شد. هدفونو دراُوُردم و زدم توی شارژ. یه دفعه تلفن زنگ خورد و مامان گفت:
- رایا بردار تلفن رو من دستم بنده.
تلفن رو برداشتم بابا بود که با مامان کار داشت. گوشی رو دادم به مامان که داشت غذا می‌پخت و رفتم رمانی رو که تازه خریده بودم رو برداشتم و نشستم روی کاناپه. مامان که تلفنش تموم شد رنگش پریده بود. گفت:
- رایا؟
- بله؟
مامان: بابابزرگ زندایی مُرده!
- خدا بیامرزتش!
به دلیل صمیمیتمون با عمو علی اینا دیگه با خانواده‌هاشونم آشنا بودیم و رفت‌و‌آمد داشتیم.
رو به مامان گفتم:
- یعنی باید برای مراسمش بریم همدان؟
سری تکون داد و گفت:
- امروز عصر خاک‌سپاری‌شه واسه اون که نمی‌ریم. احتمالاً پنجشنبه بریم حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

عقب
بالا