• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان کبوتر نارنجی من | zahra_z کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
***
چند روز بعد

بالاخره وقت باز کردن گچ پام شد. این دو هفته رو به سختی گذروندم ولی حالا قراره راحت شم. با هزار ترس و لرز من و خنده‌های بابا و سارا گچ پامو باز کردم.
- آخ جون آزادی!
راحت شدما! درست نمی‌تونستم راه برم ولی از راه رفتن با گچ خیلی بهتر بود. با خوشحالی راه می‌رفتم عین این بچه کوچولوهایی که تازه راه رفتن رو یاد گرفتن. قرار بود بریم خونه و یکی دو ساعت بعد بریم خرید با مامان و سارا؛ آخه دو هفته دیگه عروسی فاطی بود و من هیچی نخریده بودم، لباس مجلسی هم هیچی نداشتم. داشتما، ولی اندازه‌م نبود، همش واسه پونزده سالگی به قبل بود چون این سه سال آخر من همش تو خونه بودم و درس می‌خوندم، هیچ جا نمی‌رفتم که لباس مجلسی و اینا بخوام. رفتیم خونه، طبق معمول پریدم تو حموم و حسابی خودمو شستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
- من برم تو افق اصلاً!
تا اومد چیزی بگه، گوشیش زنگ خورد و جواب داد:
- بله؟
- آره داریم میایم.
- تا پنج دقیقه دیگه می‌رسیم.
- چی؟! هنوز حرکت نکردید؟
- عجب! باشه بیاید ما منتظر می‌مونیم فقط دیر نکنیدا! نیم ساعت دیگه پروازه همینجوریش هم دیر شده.
- فعلاً خدانگهدار.
وقتی قطع کرد گفت:
- اینا تازه الان می‌خواستن حرکت کنن.
- اشکال نداره حالا می‌رسن.
نیم نگاهی به سمت چپم انداختم که توی ماشین کناریمون با یه صحنه خیلی بد مواجه شدم. با چشمای درشت سریع سرم رو برگردوندم طرف سینا که باعث شد گردنم حسابی درد بگیره و آخی گفتم.
سینا: چی شد یهو؟
- یه‌ چیزی که نباید می‌دیدم دیدم.
سینا: چی؟
- هیچی نگم بهتره!
سینا: اسید می‌خوای بدم بهت چشماتو بشوری؟
- آره بی‌زحمت بده.
سینا: تو صندوق عقبه، وقتی رسیدیم بهت میدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
راست می‌گفت خب. به سمت خروجی هواپیما رفتیم. از پله‌های هواپیما که پایین رفتیم یه باد خنکی بهم خورد. به ساعتم نگاه کردم که ساعت چهار رو نشون می‌داد. چقدر هوای اینجا خوبه! رفتیم توی سالن و چمدونامونو تحویل گرفتیم و دوتا تاکسی از همون فرودگاه گرفتیم و پیش به سوی هتل! این فرودگاه چقدر تاکسی‌هاش باکلاس بود؛ همش ماشین‌های خارجی. چون تو یه ماشین جامون نمی‌شد دوتا تاکسی گرفتیم. من و سینا با زن‌دایی تو یه ماشین و بقیه تو اون یکی ماشین. سینا جلو نشست و من و زن‌دایی هم که عقب بودیم شروع کردیم به سلفی گرفتن. عین این اسکلا. راننده تاکسی هم آهنگ گذاشته بود و ما هم شروع کردیم به دابسمش گرفتن. سینا از تو آینه با تأسف نگاهمون می‌کرد. خب چیه دلمون شاده، خوبه که!
وقتی از فیلم و عکس گرفتن خسته شدیم، یواش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
زهرا خانوم: سلام دختر گلم.
سینا هم با اون قیافه‌ش اومد. فکر کنم دیگه پشیمون شده از اینکه اومده منو گرفته.
[وجدان: یکم اخلاقتو درست کن، مثل آدم‌ها باش دختر. یکم رمانتیک باش، سینای بیچاره اول کاری پشیمون نشه. انقدر اذیتش نکن گناه داره.
- من فقط باهاش شوخی کردم اون که انقدر بی‌جنبه نیست. وجدان الاغ! واسه من فاز مامان‌بزرگی برداشته. گِ‌گِ‌گِ‌گِ‌گِ‌گِ.]
ارسلان: رایا کر شدی مگه؟
- ها؟ چی شده؟ چی گفتی؟
ارسلان: بچه‌م داره بهت سلام می‌کنه؛ رفتی تو هپروت!
پناه با مظلومیت داشت نگاهم می‌کرد که بغلش کردم و گفتم:
- سلام قشنگ من، قربونت برم خوبی؟
پناه: آره آبجی، خوبم.
زن‌دایی: قصد ندارید بریم؟
- آره بریم دیگه، چرا وایسادید؟
پناه از بغلم اومد پایین و دُویید سمت آسانسور تا زودتر از ما دکمه آسانسور رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
سینا: اصولاً خانواده مادری باحال‌تره. ما هم بیشتر با خانواده مادری رفت و آمد داریم تا خانواده پدری.
- آره موافقم.
یکم تو گوشیش فیلم و عکس نشونم داد. خوابم میاد ولی روم نمی‌شه چیزی بگم بچه می‌خوره تو ذوقش. بعد از نیم ساعت خمیازه‌ای کشید و گفت:
- تو خوابت نمیاد؟
به صورتم نگاه کرد و گفت:
- اوه از صورتت معلومه چقدر خوابت میاد بیا بریم بخوابیم.
بدون هیچ حرفی خمیازه‌ای کشیدم و به سمت تخت پرواز کردم.
با تابیدن نور به صورتم یکی از چشمامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم. ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود و صبحانه هتل هم فقط تا ساعت هشت و نیم بود. به دور و برم یه نگاهی انداختم با دیدن سینا که هنوز خواب بود بهش دهن کجی‌ای کردم و از جام پا شدم. چه وضعشه انقدر این می‌خوابه. بذار بخوابه فعلاً. رفتم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
عمو علی بعد از خوردن غذا گفت:
- خب حالا می‌خواید کجا برید؟ بریم پاساژ یا بریم بگردیم؟
زن‌دایی و زهرا خانوم یک‌صدا گفتن:
- پاساژ.
از این حرکتشون خنده‌م گرفت و گفتم:
- گروه سرود گل‌های غربت.
همه خندیدن. مگه من دلقکم به من می‌خندید؟
عمو علی: بهتر نیست صبحی بریم یه جا بگردیم عصر بریم پاساژ که تا شب بمونیم؟
زن‌دایی: اینم حرفیه.
ارسلان: به نظر منم همین بهتره.
همه موافقت کردن و قرار شد بریم طرقبه. از ماشین پیاده شدم و عینک آفتابیمو زدم آخه چشمام خیلی حساس بود. تا ظهر کلی گشتیم و الان اومدیم تو یه باغ خیلی قشنگ تا غذا بخوریم. کلی عکس قشنگ گرفتیم که اصلاً خوراک استوری کردن بود. یکیشو که همه بودیم استوری کردم. پناه داشت بهونه می‌گرفت. عمو علی بغلش کرد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
تاکسی وایساد و پیاده شدیم. دایی ارسلان مثل مسئول‌های تور همه‌مونو جمع کرد و نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- آقا الان ساعت پنجه. نمی‌تونیم همه‌مون با هم بریم خرید چون خیلی معطل می‌شیم.
باهاش موافق بودم. بقیه هم حرفشو تأیید کردن.
دایی: خب دیگه لپ کلامم اینه که بریم تو پاساژ ساعت هشت همینجا همدیگه رو ببینیم. بعدشم بریم شهربازی تا ساعت ده و نیم اینا. اوکی خانوما؟
زندایی: حالا چرا انقد دقیق برنامه ریزی کردی مگه پادگانه؟
ارسلان: نه عزیزم ساعت ۱۱:۳۰ فینال جام جهانیه. با سینا و بابات این برنامه رو چیدیم.
فوتبال؟ یعنی سر و ته این مردا رو بزنی به فوتبال می‌رسی. از هم جدا شدیم و سینا دستمو گرفت و گفت:
- خب کجا بریم؟
طبق معمول شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- والا خرید خاصی ندارم.
سینا: واسه عروسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
از خنده کبود شده بودم، سینا هم بی‌توجه به من که داشتم ازش فیلم می‌گرفتم، تخمه می‌شکست و داد و هوار می‌کرد. هنوز ده دقیقه از شروع بازی نگذشته بود. گفتم اگه بخواد اینجور پیش بره من کر می‌شم لابد، برم یه دوش بگیرم خنک شم.
- سینا من برم یه دوش بگیرم بیام.
سینا: باشه گلم برو.
یه لباس سرهمی نخی سرخابی برداشتم با لباسای ناموسی و پریدم تو حموم. عه حوله نیاوردم که. رفتم حوله هم اُوُردم و برگشتم تو حموم. فقط امیدوار بودم سینا دستشوییش نگیره؛ چون حموم و دستشویی یکی بود ولی بی‌شرف خیلی بزرگ بود.
[وجدان: چی خیلی بزرگ بود؟
- حموم رو میگم پدصگ منحرف!]
لباسامو در اُوُردم و رفتم زیر آب سرد آخ چه کیفی میده! هنوز صدای سینا می‌اومد که به بازیکنای فوتبال دستور می‌داد آخه یکی نیست بهش بگه مگه اینا از توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
باز رفت سراغ فوتبال، منم دیدم اینطور نمی‌شه یواشکی رفتم پشتش یه پخ گفتم که سکته کرد.
سینا: رایا حالت خوبه؟
- آره عالیم.
نگاه متأسفی بهم انداخت و بازم به تلویزیون نگاه کرد. از این آبی گرم نمی‌شه. خمیازه بزرگی کشیدم که خودمو تو آینه دیدم، بی‌شباهت به اسب آبی نبودم.
- سینا من خوابیدم.
سینا: باشه منم فوتبال تموم شه میام گلم.
- شب به‌خیر!
پریدم رو تخت و پیش به سوی خواب.
یه جای شلوغ بود که همه جمع شده بودن. انگار قبرستون بود. آخی یعنی کی مُرده؟ خدا بیامرزتش. یکم جلوتر رفتم که بابا رو دیدم. چرا بابا لباس مشکی پوشیده؟ چرا چشماش قرمزه؟ این کیه کنارش؟ ارسلانه که! چرا ارسلان هم لباس مشکی پوشیده؟ با صدای جیغی به خودم اومد:
- پسرم پاشو توروخدا بگو اینا شوخیه! پاشو جون مامان!
صدای خانمه خیلی آشنا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,302
امتیازها
8,563
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
نگاه خیره منو حس کرد و برگشت طرفم و گفت:
- چیزی شده؟
- نه بابا چه مشکلی؟
سینا: آخه زل زدی به من، فکر کردم کار اشتباهی کردم و خودم نمی‌دونم.
- نه داشتم از تیپت لذت می‌بردم. (اوهوع)
نیششو باز کرد که همه دندوناش معلوم شدن و گفت:
- آهان راحت باش. پسنده؟
- نوچ.
وا رفتنشو دیدم. ادامه دادم:
- من غیرتی میشم روت. گفتی منشیت که زن نیست؟
سینا: نه خانوم حسود. کلاً دو_سه تا خانم بیشتر تو شرکت نیست که همشون متأهلن.
- خداروشکر.
زیر لب با خنده گفت:
- حسود.
- فهمیدم چی گفتیا.
سینا با مِن‌مِن گفت:
- چقدر گوشات تیزه.
متقابلاً جواب دادم:
- منم دیگه.
سینا: بله شما که تاج سری.
سینا هرجور که بودم بازم دوستم داشت. جالب اینه حتی وقتی من زور می‌گفتم یا اذیتش می‌کردم بازم بهم می‌گفت عزیزم یا گلم. رفتارش خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

عقب
بالا