- ارسالیها
- 134
- پسندها
- 990
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #31
نگاهی بهش کردم و با حرص شروع کردم به تعریف کردن:
- پسره بیشعور تازه دیشب به من خبر داده که امشب به مهمونی دانشجویی دعوته. از امروز صبحم که گیر داده من باید بیام و آتوسا رو بشناسم! آخه من الان لباس مناسب ندارم که!
پانیذ توی سکوت سری به نشونه توجه کردن تکون داد که ادامه دادم:
- مرخصیای این ماه هم که، اگه امشبو بگیرم تموم میشه کلا!
- فکر نمیکنی اینا همش بهونهاس؟!
سرمو به نشونه آره تکون دادم و آروم گفتم:
- نمیدونم چرا؛ ولی دلشوره دارم!
پانیذ دستمو گرفت و به گرمی فشرد و گفت:
- نترس برکه، اونجا بردیا مواظبته!
چیزی نگفتم که دوباره گوشی زنگ خورد. پانیذ نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم بردیا خودش گوشی رو برداشت و جواب داد:
- سلام رو مخ.
نمیدونم بردیا چی گفت که پانیذ با خنده گفت:
- آره...
- پسره بیشعور تازه دیشب به من خبر داده که امشب به مهمونی دانشجویی دعوته. از امروز صبحم که گیر داده من باید بیام و آتوسا رو بشناسم! آخه من الان لباس مناسب ندارم که!
پانیذ توی سکوت سری به نشونه توجه کردن تکون داد که ادامه دادم:
- مرخصیای این ماه هم که، اگه امشبو بگیرم تموم میشه کلا!
- فکر نمیکنی اینا همش بهونهاس؟!
سرمو به نشونه آره تکون دادم و آروم گفتم:
- نمیدونم چرا؛ ولی دلشوره دارم!
پانیذ دستمو گرفت و به گرمی فشرد و گفت:
- نترس برکه، اونجا بردیا مواظبته!
چیزی نگفتم که دوباره گوشی زنگ خورد. پانیذ نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دیدن اسم بردیا خودش گوشی رو برداشت و جواب داد:
- سلام رو مخ.
نمیدونم بردیا چی گفت که پانیذ با خنده گفت:
- آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش