- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 990
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #41
این آرزو واقعا از ته قلبم بود! چون از وقتی که عشق رو لمس کردم، حتی یک خواب خوش هم نداشتم!
در همین افکار بودم که در تراس باز شد و باعث شد که رویم رو برگردونم که با بردیا روبهرو شدم. برای اینکه متوجه گریه کردنم نشه، صورتم رو به سمت باغ برگردوندم و چیزی نگفتم. بردیا هم به آرومی به سمتم آمد و همانند من به نردههای تراس تکیه داد و با تعجب پرسید:
- چرا اینقدر گرفتهای برکه؟
لبخند کمجونی زدم و بدون اینکه نگاهش کنم، پاسخ دادم:
- یه کم به خاطر سروصدا سرم درد گرفته.
بردیا هم با اینکه متوجه این شد که نمیخوام راستش رو بگم، به جای اینکه سوالات بیشتری کنه لبخندی زد و گفت:
- پس آماده شو بریم خونه!
با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم:
- ولی کلا یک ساعت و نیمه که اومدیم! پس آتوسا چی؟!
و دوباره با همون لبخند...
در همین افکار بودم که در تراس باز شد و باعث شد که رویم رو برگردونم که با بردیا روبهرو شدم. برای اینکه متوجه گریه کردنم نشه، صورتم رو به سمت باغ برگردوندم و چیزی نگفتم. بردیا هم به آرومی به سمتم آمد و همانند من به نردههای تراس تکیه داد و با تعجب پرسید:
- چرا اینقدر گرفتهای برکه؟
لبخند کمجونی زدم و بدون اینکه نگاهش کنم، پاسخ دادم:
- یه کم به خاطر سروصدا سرم درد گرفته.
بردیا هم با اینکه متوجه این شد که نمیخوام راستش رو بگم، به جای اینکه سوالات بیشتری کنه لبخندی زد و گفت:
- پس آماده شو بریم خونه!
با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم:
- ولی کلا یک ساعت و نیمه که اومدیم! پس آتوسا چی؟!
و دوباره با همون لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش