نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #111
ملایم‌تر از دفعه‌ی قبل گفتم:
- اوکی تابان جان؛ بگو چی‌کارم داشتی؟
بی‌مقدمه‌چینی؛ با بیشعوری تموم گفت:
- برگرد خونه!
دست روی دهن فشردم و حرصی دندون سابیدم. تهش هم طاقت نیاوردم و با حرص غریدم:
- چیه! شنیدی شهاب غیب شده اجازه‌ی برگشتن صادر کردی!
عصبی و پرخاشگر گفت:
- از کی شنیدی!
طلبکار و حرصی نفس‌نفس زدم.
- از شیرین شنیدم مریض!
اون هم با بیشعوری تموم لحنش رو طلبکار کرد:
- حالا که می‌دونی برگرد! مریض هم خودتی! نشنوم دیگه!
خدایا صبر بده! صبر بده! صبر بده!
من دیگه داشتم از خشم منفجر می‌شدم! در نهایت هم خونم به جوش اومد و با یه (برو بمیر!) حرصی گوشی رو روش قطع کردم. بز فکر کرده کیه! عجوزه! بیشعورِ بی‌شخصیت!
چند دقیقه‌ای هی حرص خوردم؛ هی حرص خوردم؛ هی فحشش دادم... . تا این‌که دیدم نمی‌شه! آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #112
نصف شب بود و تازه تصمیم به خوابیدن گرفته بودم که گوشیم به صدا در‌اومد؛ شهاب بود و این باعث شد که نصفه نیمه لبخند بزنم. وقتی تونسته بود زنگ بزنه یعنی که حال‌شون خوب بود! حداقل امیدوار بودم این‌طور باشه!
روی پاسخ دو ضربه زدم و تا خواستم زری بزنم؛ صدای تابال که طلبکار و دستوری بود رو شنفتم:
- پروانه جون! میایم دنبالت. آماده شو!
با بهت دهن باز کردم و آروم اما عصبی غریدم:
- عزیزم! نصف شبه ها! مامان آسمان و مهم‌تر از اون؛ بابا سالار عصبی میشنا! نمی‌تونم بیام الآن که!
اون هم که قاتی‌تر از من بود.
- همین که گفتم! وگرنه ان‌قدر جیغ می‌زنم و گریه می‌کنم که شهاب روانی شه بمیره راحت شیم از دستش!
عجبا! یه بچه همه‌مون رو داشت روانی می‌کرد! چه وضعش بود! مرده شور افسون رو نبرن که هر‌چی می‌کشیم از اونه!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #113
بعد هم با غیظ بیش‌تری ادامه دادم:
- بعدشم عمه‌تم بهم دستور بده من اون رو به کتفم می‌گیرم! نصف شب هوای مهمونی زده بود به سرش آقا!
ایش غلیظی گفت و حالم به هم خورد. من ان‌قدر حال به هم زن ایش نگفتم تا حالا! منی که دخترم!
- تو خیلی بیشعوری پروانه جون؛ همه‌تون خیلی بزین!
کوبیدم تو مخش و عصبی بلند شده گفتم:
- برو بابا!
خلاصه رفتم تا صورتم رو بشورم؛ سلامی یواش هم به سمت شهاب که تو سالن نشسته بود پروندم.
صدای تابال رو می‌شنیدم که بهم می‌گفت بزم و خرم و فلان؛ از دستشویی خارج شدم و مظلوم یه گوشه‌ای نشستم. مامان آسمان ساندویچی از پنیر و گردو رو به زور تو دستم گذاشت و مجبورم کرد بخورم. تا حد مرگ خوابم می‌اومد و سرم تیر می‌کشید؛ لعنتی ساعت هنوز ده بود و من ساعت سه خوابیده بودم!
تابال ناگهانی از اتاقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #114
بالاخره فهمیدم که خانم به خاطر نبود شهاب و تابان می‌ناله و من و باش که فکر می‌کردم چیزی شده! این هم یه بدبختی بود عین خودم؛ گلایه پشت گلایه داشت!
ازش راجع به افسون پرسیدم؛ که با حرفی که زد به شدت ناراحتی من رو گرفت.
- تموم شد پروانه... طلاق گرفتن! تابال رو هم نخواسته.
اون دیگه چه عوضی‌ای بود! چطور تونسته بود به همین راحتی بذاره و بره؟ آشغال بودن تا چه حد؟ بی‌احساسی تا چه حد؟
بعضی مادر‌ها... مثل مادر من و مامان آسمانم؛ حتی با وجود نابینا بودنم من و روی چشم‌ها‌شون گذاشته بودن؛ ولی بعضی مادر‌هام بچه‌شون سالم بود؛ مجبور نبود همیشه و همیشه دستش رو بگیره؛ روزی وجودش مایه‌ی افتخار می‌شد؛ اما ولش کرده بود!
گوشی رو با آشفتگی قطع کردم و در رو باز کرده با حس‌های غم‌انگیزی که داشتم و کنترلش سخت بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #115
***
سکوت بدی تو ماشین حاکم بود؛ سر تابال روی پاهام بود و خودش رو روی صندلی مچاله کرده بود. دستم رو روی موهای کوتاهش کشیدم و بغض کرده به سکوتم ادامه دادم.
بعد از این‌که فهمیده بود دیگه از مامان افسونش خبری نیست؛ چقدر داد زده بود؛ چقدر فحش داده و گریه کرده بود؛ من رو می‌زد؛ شهاب رو می‌زد؛ مو‌های خودش رو می‌کشید و زجه می‌زد.
دلم یه گریه‌ی دردناک می‌خواست؛ یه‌جوری که این بغض از وجودم بره. اما گریه‌ی من فقط حال همه رو بد‌تر می‌کرد؛ تا الآنم خوابیدن تابال و بهتر شدنش به لطف قوی موندن ما بود.
یه شماره‌ی ناشناس دیگه و یه پیام دیگه... فقط همین رو این وسط کم داشتم.
- نمی‌دونم چه‌جوری و با چه رویی برگردم بگم ببخشید! ولی این رو بدون که منم خیلی بد سوختم.
پوزخند عصبی‌ای روی صورتم نشست؛ خودش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #116
***
نمی‌دونستم چطوری شد؛ کی یهو همه‌چی این شکلی شد؛ ولی شد! من و تابال و شهاب یه تیم قشنگ شدیم که کنار هم آرامش‌مون رو باز پس می‌گرفتیم؛ شور و خنده‌های شهاب؛ صداش که انگار روح آدم رو نوازش می‌کرد؛ تابال و شیرین‌زبونی‌هاش... . یه حس محشری داشتم؛ حس امنیت؛ حس شیرینی که عجیب بهم می‌چسبید.
یهو به خودم اومدم و دیدم وقتی هر روز به بهونه‌ی تابال زنگ نمی‌زنم؛ اونه که زنگ می‌زد و می‌گفت (زنگ نزدی!) و منی که هر وقت تو خودش می‌رفت کنارش می‌نشستم تا اون حرف بزنه؛ تا جایی که هر روز صداش رو نمی‌شنیدم انگار یه‌چی کم بود؛ کلافه می‌شدم و رو هیچ‌چی نمی‌تونستم تمرکز کنم. یه‌جوری همه‌چی عجیب شد؛ که زنگ زدن‌های هر روزه؛ هر روز تابال رو اوردن؛ هر روز پرسیدن (خوبی!) برا‌مون عین یه قانون شیرین شد! هر کدوم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #117
صدای نفس عمیقش تو گوشم پیچید. اما هیچ حرفی نزد. عصبی از سکوتش و همچنین نگران؛ غریدم:
- چیه چرا زر نمی‌زنی! بازم زدی بیرون از هتل؟ اونم این موقع که هوا یخه؟
زر نمیزنی گفتن به شهاب و این صمیمیت هنوز هم انگار؛ حتی برای خودم عجیب می‌نمود! اما من ان‌قدر تو این سه هفته باهاش بیرون رفته بودم و ان‌قدر به درد و دلش گوش داده و نگرانش شده بودم؛ که ادبی برام نمونده بود!
پوفی کشیده و با اعصابی خورد از جا پریدم.
- ای خدا! تو که از تابالم حرف گوش نکن‌تری! چی میشه به خاطر تابال حرفم رو جدی بگیری؟
صداش به زور تو گوشم پیچید؛ آروم و زمزمه‌وار!
- کاش... .
عصبی از ادامه ندادنش با دست چپم مو‌هام رو کشیدم.
- کاش چی؟
قلبم یه‌جوری شد وقتی با اون صدای ملایمش بهم گفت:
- هیچی ولش کن. من و تابال هم هر‌دو خوبیم خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #118
پوف کشیدم و بغ کرده سرم رو پایین انداختم.
- مامان آسمان؛ من تنها دلم به اون بچه خوشه. نمی‌تونم تو این روزای سخت تنهاش بذارم. ما که می‌ریم بیرون فقط تو ماشین می‌شینیم! پروانه‌ی تو که نمی‌تونه به همین راحتی تو خیابونا راه بره که! از عصا هم می‌دونی بدم میاد استفاده کنم.
و پشتبندش آهی کشیدم. عصا؛ چیزی بود که بچه‌های ما اکسراً دست‌شون می‌گرفتن و به خدا که داشتنش عیب نبود؛ اما من یه غرور مسخره‌ای داشتم که به خاطرش تو توانم نبود عصا دست بگیرم.
دستی به مو‌هام کشید و با مهربونی گفت:
- ولی بازم دقت کن پروانه جان. به خدا این مامانت آخرش همه‌چی رو می‌اندازه گردن ما ها خوشگلم!
یه اوکیِ ریز گفتم و کیفم رو که جلوم بود رو سمت خودم کشیدم. دفتر دلنوشته‌هام رو از داخلش بیرون کشیدم و صفحه‌هاش رو ورق زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #119
نیشم تا بناگوش باز شد. فقط اگه تابالکم می‌فهمید این جوجه بهش گفته تابه؛ گمونم مظلومکی رو تیکه پاره می‌کرد! آخ... تابه! آخر جوک بود این حرف! بی قل و غش خندیدم و گفتم:
- تابال عزیزم تابال! اسمش تاباله!
اصلاً خجالت و این‌ها تو خونش نبود.
- اِوا! چه اسم بیریختی! توام با این دوست پیدا کردنت آخه دختر!
وا! هر کی به من می‌رسید می‌رفت تو خط طلبکاری و حساب‌رسی و حکم بریدن ها! اخم با مزه‌ای کردم و گفتم:
- خیلیم خوبه تابالم! خب دیگه چه خبرا!
اون هم بیخیال تابال بیچاره شد و گفت:
- هیچی. روشنا رو یادته؟ همون که قرار بود بره هفتم. ترک تحصیل کرده! حورسا هم می‌خواد بره تهران. من و رزا هم که شاگرد اول شدیم. پسرای احمق‌مون هم شاگرد دوم. من تازه کارنامه‌ی سال قبلم رو گرفتم و دارم اون و میگم.
واو! چه گزارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
494
پسندها
3,097
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #120
تابال خودش رو از بغلم بیرون کشید و با صدای شادی گفت:
- چه عجب شما خندیدی آقا شهاب!
لبخندم جونِ بیش‌تری گرفت. دستش رو پیدا کردم و از جلوی در به داخل کشیدمش.
- بیا وروجک ان‌قدر حرف نزن. ما رفتیم شهاب.
تابال دوید داخل حیاط و دور شد. من هم خواستم برم که آستینم رو کشید.
- دوباره بگو.
حیرون ایستادم و سؤالی گفتم:
- چی رو؟
قلبم یه‌جوری شد وقتی که گفت:
- اسمم رو!
عین این رمان‌های عاشقانه شده بود به خدا! خندیدم و دستم رو عقب کشیده گفتم:
- اذیت نکن. من باید برم که جوجه‌ت از سر و روش و اون دویدنش خرابکاری می‌باره. بعداً می‌بینمت.
و زود رفتم داخل و در رو بستم. دروغ بود اگه می‌گفتم چیزی بین‌مون نبود؛ اما نمی‌شد! نمی‌شد!
نفس عمیق کشیده خودم رو به سمت خونه کشیدم.
مامان آسمان و تابال باهم پچ‌پچ می‌کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا