• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان فردا تا تو | هاجر منتظر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 1,184
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
دهنم به نیشخندی کج شد:
- غلط کردی! یه قرون بهت نمیدم.
لیوانی از آب‌چکون برداشت و رفت سمت یخچال و حینی که از تو تنگ برای خودش آب می‌ریخت گردنش رو تاب داد و با دلگیری نمایشی‌ای ادا دراُورد:
- خیلی نمک‌نشناسی! من این همه دارم تبلیغت رو می‌کنم، عرقم دراومد دیگه.
و لیوانش رو یه نفس سرکشید. حرصم گرفت و به شوخی حرف دلم رو زدم:
- همین که واست لباس مجانی می‌دوزم واسه هفت پشتت بسه.
لیوان رو همون‌جور تو ظرف‌شویی انداخت و از آشپزخونه بیرون اومد و همون‌طور که به سمت اتاق مامان می‌رفت غرغر کرد:
- بی‌لیاقت! نه بیا پولم بگیر! ببین خودم رو واسه کی جر دادم.
دنبالش نرفتم. اونا برای خودشون خلوت می‌خواستن. حوصله حرفاشون رو هم نداشتم؛ همه‌ش درمورد بابا و فائض بودن که من اصلاً دوست نداشتم چیزی درموردشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
تا پاش رو از خونه بیرون گذاشت به عاطفه زنگ زدم و همون‌طور از خوشی تندتند همه چیز رو بهش گفتم. اونم بدتر از من صدای جیغاش بالا رفت. راستش منم دوست داشتم جیغ بزنم ولی مجبور بودم مراعات حال مامان رو کنم.
طبق قرارم فردای اون‌روز لباس رو تحویل دادم. موقعی که دستمزد تو دستم جا گرفت. بغض کردم. این اولین پولی بود که خودم درمی‌اُوردم. با هزار امید و آرزو بردم و نشون مامان که نشسته بود و کتاب دعاش دستش بود و با جدیت زیرلبی می‌خوندش، دادم:
- مامان ببین، گفتم واسم مشتری میاد!
مامان انیس مثل من خوشحال نشد. کتاب رو روی پاهاش رها کرد و بدخلق پچ زد:
- واسه چی خودت رو خسته می‌‌کنی؟
دستای نرم و پر محبتش رو گرفتم و کنارش پای تخت نشستم، مستقیم به چشمای آب رفته و به رنگ عسلش خیره شدم:
- مامانی اینا کمه ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
من باور نمی‌کردم کسی به‌خاطر یه زن بی‌خیال پدرومادرش بشه، اما حالا داشتم به چشم می‌دیدم. هرچی بیشتر می‌گذشت بیشتر از فائض متنفر می‌شدم.
دلم واسه مامان می‌سوخت. یه وقتایی که پیشش می‌نشستم گِله می‌کرد که دلش خوشه پسر بزرگ کرده عصای پیریش. ناراحت بود و خودخوری می‌کرد. مستقیم نمی‌گفت دلش واسه پسرش تنگ شده، اما اینقدر تو فکر می‌رفت و با خودش زمزمه می‌کرد که کورم بودم می‌فهمیدم چقدر دلتنگه.
***
سه سالی از اون روز نحس ازدواجم می‌گذشت.
همه چیز خوب شده بود. من یه کشو از کمددیواری اتاق مامان رو واسه درآمدم گذاشته بودم و آخر هر ماه، هزینه‌ی خوردو خوراک و آب و برق و گازو یه سری هزینه اضافی رو جدا می‌کردم و باقیش رو توی حساب می‌ذاشتم.
این روزا خبری از عاطفه نبود، مادرشوهرش مریض شده بود و واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
صدای چق‌چق چرخ‌خیاطی و صدای پر از لهجه‌ی رقیه، زنی که تا وقت گیر می‌اُوُرد پیشم بود، تو فضای شلوغ هال می‌پیچید. رقیه زن پر مشغله‌ای که وقتی حرف می‌زد منو از دنیای خودم و مشکلات گلوگیرم جدا می‌کرد، پشت سرهم پچ می‌زد:
- وای باید می‌دیدی، زنیکه انگار نه انگار چهل سالشه. ببینیش دلت می‌سوزه واسه خودت. دربرابرش نود سالته. پوستش صاف صافه، وای موهاش عین این دختر هالیوودیاست... .
وسط حرفش پریدم و جهت پارچه‌ی زربافت زیر سوزن چرخ رو عوض کردم:
- خب شاید پوستش رو کشیده!
- نه بابا، ماسک می‌ذاره واسه موهاش و صورتش. هی گفتم پروانه بکش از زیر زبونش ببین چی می‌ماله به صورتش، اصلاً نم پس نمیده.
- اوهوم، همینه که دل این پیرمردو برده دیگه.
خندید. ریزریز و طولانی، طوری که لپای برجسته‌اش سرخ شد. داشت از زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
ادایه گریه دراورد و دستش رو زیر چشمای سرمه کشیده‌ش کشید:
- دست رو دلم نذار. بابام زده به سرش میگه زن می‌خوام. شاید واسش عروسی گرفتیم.
و هرهر خندید و رفت و منو مات و متحیر ول کرد. از دیوونگیش خنده‌م گرفت و سرم رو با تأسف واسش تکون دادم. مامانش پنج ساله که فوت شده. عجیبه که حالا به فکر زن گرفتن افتاده. بعد یادم افتاد، نگفتم در رو ببنده. دیگه هوا تاریک شده بود و من این‌موقعا در رو می‌بستم. نفسی گرفتم و آستین لباس رو زیر چرخ تاب دادم و بستن در رو به بعد موکول کردم.
سکوت خونه دوباره تو گوشم زنگ زد. نخ ماکو تموم شده بود. مشغول پر کردنش شدم و سرم رو زیر انداخته بودم. نگاهم دزدکی به زرق و برق ظریف پارچه بود، ولی انقدر گرون بود که اصلاً به فکر خرید این نوع پارچه نبودم. سایه‌ای به روم افتاد و باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
تازه پوست جوون و شفافم رو می‌دیدم. چشمای درشتم و مژه‌های فرم، قد متوسط و فرم بدن لاغر و کشیده‌م رو. ترکیب صورتم عالی بود. حالا یه جورایی به زیباییم مغرور بودم. اینکه مستقلم هم به اعتماد به‌نفسم اضافه می‌کرد. من مامان رو داشتم و دوستایی که دائم باهاشون در ارتباط بودم. دیگه کسی بهم توهین نمی‌کرد و همه دوستم داشتن. بیشتر از همه عاطفه و نوید بهم اعتماد به‌نفس می‌دادن. اونقدر از خوبیام می‌گفتن که از خودم خوشم اومده بود. دو ساعتی گذشت تا بالاخره بیرون اومد.
دخترش تو بغلش خوابش برده بود. فداش شم چقدر تو خواب معصوم و ناز بود. نگاه پر از حسرتم به اون دختر کوچولو بود. چقدر شبیه بچگیای سپیده بود. اومد و اون‌طرف اپن روبه‌روی من ایستاد:
- واسه چی هنوز اینجایی؟ چرا نمیری خونه‌تون؟
لبخند ناخودآگاه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,354
پسندها
25,605
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
بعدم چرخید و از در هال بیرون رفت. از پشت اپن گردن کشیدم و داد زدم:
- درم ببند!
شاید نباید اینو می‌گفتم، اما از بس فکرم پیش در بود که نفهمیدم کی از دهنم در رفت. کاش ناراحت نشده باشه. اونوقت کی جواب مامان انیس رو بده. گرد ناراحتی روی قلبم فقط برای مامان انیس و بخت سیاهم بود و الا فائض و زندگیش ذره‌ای برام ارزش نداشت.
***
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا