- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 673
- امتیازها
- 3,933
- مدالها
- 6
- سن
- 22
- نویسنده موضوع
- #41
***
چاقو را درون دستش چرخاند و تکه گوشت روی تخته را به قطعات کوچکتری تقسیم کرد. نیم نگاهی به حبابهای آب داخل قابلمه انداخت و به سوت زدن، ادامه داد. عطر نعنا و رازیانه، مشامش را پر کرده بود و تاثیر مثبتی بر خلق و خوی عصرگاهیاش، میگذاشت. همیشه از استشمام این رایحه، لذت میبرد و از آن سیر نمیشد. با شنیدن صدای جیرجیر تخت، لبخند محوی روی لبهایش نشاند و سرعت دستش را پایین آورد.
دومینیکا با انعکاس نور خورشید که مسیرش را از پنجرهی کوچک کنار تخت پیدا کرده و تا پشت پلکهای او راه یافته بود، اخمهایش را درهم فرو برد و به بدنش تکانی داد. بلافاصله، درد شدیدی در استخوان پای زخمیاش پیچید و او را بر خلاف میلش، وادار به گشودن چشمهایش کرد. همه چیز را از پشت هالهی اشک ناخواستهای که در چشمانش...
چاقو را درون دستش چرخاند و تکه گوشت روی تخته را به قطعات کوچکتری تقسیم کرد. نیم نگاهی به حبابهای آب داخل قابلمه انداخت و به سوت زدن، ادامه داد. عطر نعنا و رازیانه، مشامش را پر کرده بود و تاثیر مثبتی بر خلق و خوی عصرگاهیاش، میگذاشت. همیشه از استشمام این رایحه، لذت میبرد و از آن سیر نمیشد. با شنیدن صدای جیرجیر تخت، لبخند محوی روی لبهایش نشاند و سرعت دستش را پایین آورد.
دومینیکا با انعکاس نور خورشید که مسیرش را از پنجرهی کوچک کنار تخت پیدا کرده و تا پشت پلکهای او راه یافته بود، اخمهایش را درهم فرو برد و به بدنش تکانی داد. بلافاصله، درد شدیدی در استخوان پای زخمیاش پیچید و او را بر خلاف میلش، وادار به گشودن چشمهایش کرد. همه چیز را از پشت هالهی اشک ناخواستهای که در چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.