- ارسالیها
- 742
- پسندها
- 3,933
- امتیازها
- 17,773
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #71
یوریا در جعبهی چوبی گشود. شیرینیهای کوچک مربایی درچشان درون جعبه به زاویر چشمک میزدند. درواقع چشمکهایشان زیادی درخشان بود و به او حس خوبی درموردشان میداد. وولتار به شیرینیهای رنگارنگ نگاه کرد. هالهای از عنصر نور را در دور شیرینیها میدید. یوریا لبخندی کوچک زد:
- راستش وقتی دستت رو گرفتم دیدم که دستت خیلی سرده و گفتم احتمالاً بابت کلاس یه مقدار اضطراب داشته باشی. یکم از این شیرینیها بخور. حالت رو بهتر میکنه.
چشمانش را تنگ کرد:
- "زاویر... این تلهای است که از ناآگاهی زاده شده. این شیرینیها، سرشار از نیروی نور، برای جان تو سمی کشندهاند. تو، فرزند تاریکی، اگر جرعهای از این نور ببلعی، جز مسمومیت و ضعف نصیبی نخواهی برد. پس سادهلوح نباش، این دخترک نیتش هرچه باشد، این هدیه چیزی...
- راستش وقتی دستت رو گرفتم دیدم که دستت خیلی سرده و گفتم احتمالاً بابت کلاس یه مقدار اضطراب داشته باشی. یکم از این شیرینیها بخور. حالت رو بهتر میکنه.
چشمانش را تنگ کرد:
- "زاویر... این تلهای است که از ناآگاهی زاده شده. این شیرینیها، سرشار از نیروی نور، برای جان تو سمی کشندهاند. تو، فرزند تاریکی، اگر جرعهای از این نور ببلعی، جز مسمومیت و ضعف نصیبی نخواهی برد. پس سادهلوح نباش، این دخترک نیتش هرچه باشد، این هدیه چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.