متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شکار زاویر | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره رمان؟

  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • ضعیف

    رای 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه‌تون؟

    رای 0 0.0%
  • یوریا

    رای 0 0.0%
  • گراوول

    رای 0 0.0%
  • وولتار

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #101
روز بعد

یوریا در کلاس کنترل عناصر دید که زاویر سرش را آرام روی میز و پشت به او باز گذاشته است. آهسته روی نیمکت نشست و کتابش را روی میز گذاشت. فکر کرد که زاویر حتماً خوابیده است برای همین مزاحمش نشد.
آهسته دست روی جیبش گذاشت. این بار به صورت خاص برای زاویر مقداری شیرینی درست کرده بود. طبق عادت همیشگی‌اش به شیرینی‌ها مقداری جادوی نور اضافه می‌کرد تا در هنگام خوردن آن، خودش یا مردم احساس بهتری در حین کار کردن داشته باشند.
اما دیده بود که زاویر کاربر جادوی تاریک است. آن پسر احساسات یوریا را در نظر گرفته بود و محترمانه آن را رد کرد چون به جادوی نور حساسیت داشت. یوریا این بار شیرینی‌های کوچک را با جادوی طبیعتش درست کرده بود تا زاویر نیز بتواند از آن شیرینی‌های کوچک بخورد.
با تصور خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #102
صدای واریاتا آرام، اما آهنگین و پر از اقتدار بود؛ صدایی که حقیقت را از اعماق ذهن‌ها بیرون می‌کشید، حتی اگر به قیمت شکستن روح باشد. نگاه او مانند تیغی بود که میان حقیقت و دروغ خطی بی‌رحمانه می‌کشید.
هرچند در حضور مردم به‌عنوان اسقف کلیسای نور، مردی بخشنده و مهربان شناخته می‌شد، اما در سایه‌های کلیسا، به موجودی تبدیل می‌شد که هیچ شکیبایی برای خطا نداشت. او بازپرس ملحدها بود، قاضی‌ای که صدایش به ندرت بلند می‌شد اما هر واژه‌اش چون حکمی قطعی، غیرقابل بازگشت بود.
حکم‌هایی که یوریا می‌توانست از دید آشنای روحی‌اش ببیند. شکنجه‌هایی که ردای پاک او نمی‌توانست بپوشاند، فریادهایی که دیوارهای سرد و سنگی بازپرسی در خود خفه می‌کردند، و گناهانی که زیر نقاب تقوا دفن شده بودند. او مردی بود که می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #103
یوریا تا بناگوش سرخ شد. درست بود که کسی ایراما را نمی‌دید اما یوریا همیشه مجبور بود به حرف‌های ایراما گوش بدهد و چیزی نگوید تا بتواند در خفا سر ایراما جیغ و جیغ راه بیندازد. ایراما بال‌های سفید پردار کوچکش را به هم زد و با شیطنت بیشتر از قبل یوریا را آزار داد:
- دوست داری که از طرف تو بهش بگم که دیشب که تفکرات عمیقی در موردش داشتی؟
یوریا لب پایینش را وحشتزده گاز گرفت و خیلی محتاط گفت:
- خجالت‌ آوره!
ایراما آرام ساکت ماند و دوباره زیر تار موهای یوریا پنهان شد. پسر کنارش آهسته سرش را بالا آورد. روی سرش کلاه سیاه ردایش را کشیده بود. کلاه را از روی سرش انداخت و سرش را سمت یوریا بازگرداند:
- چی... خجالت... آوره؟
یوریا از دیدن وضعیت افتضاح زاویر لال شده بود. چه بلایی به سر آن پسر شاداب دیروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #104
یوریا لبخندی مهربان روی لب‌های درشت صورتی‌اش نشاند و هیچ نگفت. تنها همان تشکر کوچک قلبش را گرم کرده بود. آن الف دورگه خجالت می‌کشید که چیزی به او بگوید اما یوریا با قلبش خجالت او را فهمید و چیزی نگفت.
جعبه را میان دستانش فشرد. یکدفعه برخورد یک چیز نرم همراه یک نفس سرد ملایم به صورتش او را شوکه کرد. چشمانش را گشود. ابتدا نفهمید که آن چه بود. اما وقتی که به گونه‌اش دست زد متوجه شد که زاویر بدون اطلاع او را بوسیده است.
یوریا به سرعت رنگ عوض کرد. خیره به رو به رویش مانده بود و حتی نمی‌دانست که باید چه واکنشی نشان بدهد. ایراما آهسته در گوش یوریا خندید:
- پسر شرور و بدیه! ازش خوشت میاد مگه نه؟!
یوریا نگاهی زیر چشمی به زاویر انداخت. کلاه از روی سر زاویر افتاده بود و موهای نسبتاً لخت و طلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #105
زاویر با آن نگاه نافذ سبز، هنوز در کنارش نشسته بود و کتاب کنترل عناصر را می‌خواند. به پشتی نیمکت تکیه داد و بیشتر به زاویر خیره ماند. حس می‌کرد چیزی در رابطه با او درست نیست. چیزی در درون زاویر او را به سمت خود می‌کشید.
یوریا خودش را با وعده‌ی کاریزمای باطنی نابغه‌ها فریب داد. دستانش را روی سینه‌اش گذاشت و فشار داد. چشمانش را بست. احساس کرد که یک جور سنگینی در سینه‌اش نشسته است، گویی که حتی نفس کشیدن برایش دشوار شده بود.
چرا باید چنین احساسات گیج‌کننده‌ای را تجربه می‌کرد؟ زاویر تنها برایش یک دوست جدید بود. با این حال، هر بار که به او نگاه می‌کرد، چیزی بیشتر از یک دوستی معمولی در آن نگاه و لبخندهای مرموزش می‌دید. حواسش به سخنان ایراما پرت شد:
- اون پسر خاصه، یوریا. پسریه که می‌تونی دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #106
الایجه دست باندپیچی شده‌اش را تکان داد:
- من تا شب داشتم تمرین می‌کردم. دیدمت که دیروقت برگشتی خوابگاهت. اگه بخوایم از بازارچه بعد از شام استفاده کنیم می‌خوریم به پست خاموشی. هنوز هیچکس تنبیه نشده برای همین نمی‌دونیم تنبیه مدیر برای قانون‌شکن‌ها چیه.
زاویر با نگاهی جدید به الایجه خیره ماند. پس بالاخره آن احمق هم بلد بود از آن چیزی که در جمجمه‌اش وجود دارد، استفاده کند. زاویر پرسید:
- پس چیکار کنیم؟
نگاه یوریا مدام بین دو پسر جا به جا می‌شد. الایجه ابروان کلفتش را بالا داد:
- خود ناظم گفت که اجازه هست که این جلسه رو غیبت کنیم.
زاویر با وحشت دریافت که در عصر باز هم با آستارث سر و کار دارد. این بار دریافت که باید قبل از کلاس برای خودش یک سری تدراکات تهیه کند. به هر حال باید به بازارچه سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #107
دوباره به یوریا نگاه کرد. نگاه سردش را مهربان و ملایم کرد:
- یوریا؟! می‌تونی با ما بیای، اما مطمئن باش که عقب نمی‌مونی. چون وقت زیادی نداریم. من باید به کلاس مدیر برسم.
یوریا باز هم سرخ شد. زاویر به گونه‌ای اسم او را تلفظ می‌کرد که انگار لبان سرخ زاویر اسمش را لمس و ستایش می‌کرد. یوریا به سرعت سرش را در گریبان فرو برد:
- قول می‌دم که مزاحمتون نباشم.
الایجه نگاهی شماتت‌بار به زاویر انداخت که به وضوح در برابر او با خواهر اسقف ال لیمیس لاس می‌زد. آهی سر داد:
- خب! پس برنامه اینه. بعد از ساعت ناهار می‌ریم بازارچه.
زاویر با بی‌حوصلگی جواب داد:
- متوجه شدیم. نیازی به تکرار نیست.
الایجه بی‌قید و آزاد خندید:
- آره، ولی این برای تاکید بود. راستی! یوریا تو از اتاقت به بازارچه دسترسی داری؟
یوریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #108
سپس یقه‌اش را از دست الایجه بیرون کشید و آن را صاف کرد. الایجه دریافت که آن پسر تنها از تمام دنیا کینه به دل دارد. زاویر بخاطر از دست دادن همه‌ی دنیایش از تمام خدایان متنفر و منزجر بود. الایجه با توجه به آموزه‌هایش در مورد عدالت، سعی داشت که اطرافیانش را با عدالت و نیکی بسنجد.
در مورد زاویر، هر چقدر سعی می‌کرد، باز هم به پرچینی پر از خارهای زهرآلود نفرت می‌رسید. کینه‌ی تاریک زاویر شامل هر کسی در اطراف او می‌شد حتی خدایانی که برکت ویژه‌شان را نثار مردم یرنیل کرده بودند. الایجه چشمانش را روی یوریا چرخاند.
چطور آن دختر توانست که از حلقه‌ی محکم زاویر رد شود؟ می‌توانست ببیند که یوریا حتی نگاه‌های پر از خجالت دزدکی به زاویر می‌اندازد. چطور زاویر به یوریا اجازه‌ی رد شدن داده بود؟ دستی زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #109
او به وضوح وولتار را می‌دید که مشغول کشیدن مانا از بدن زاویر است. ابروان باریک و کمانی‌اش را در هم فرو برد. روح وولتار هنوز آنقدر قدرت نداشت که او را ببیند. حتماً دلیلی داشت که روح یک خدای سقوط کرده به آن پسرک چسبیده بود و از او مانا می‌کشید.
ایراما از روی دست زاویر پایین آمد و نوک انگشت زاویر را گرفت. به سرعت انگشت زاویر را درید و قطره‌ای از خون اصیل پسرک خون‌آشام را دزدید. زاویر دستش را به سرعت بالا آورد و نوک انگشتش را بررسی کرد. او مطمئناً دستش را به جایی نزده بود که باعث خونریزی بشود.
آرام نوک انگشتش را لیسید تا قطره‌ی کوچک خون را از بین ببرد. باز هم به سر انگشتش با اخم خیره ماند. پنج خراش بسیار کوچک روی سر انگشتش به جای مانده بود. به اطراف نگاه کرد. استاد مایریا مانند همیشه تدریس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
742
پسندها
3,933
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #110
صدایی از تاریکی نیامد اما یکدفعه صدای قهقهه‌ای ریز به گوش زاویر رسید. سمت جسمش بازگشت. پیکری کوچک و ناشناخته روی انگشت جسم او نشسته بود. چشمان زردش مانند بارقه‌های خورشید می‌درخشیدند. پیکر کوچک زنانه دست زیر چانه‌اش برد و به او نگریست.
زاویر هیچ حس خوبی در مورد او نداشت. تا به حال سه نفر در مورد هویت او می‌دانستند و حال نفر چهارم هم به جمعیت آنان اضافه شده بود. پیکر کوچک زنانه به حرف آمد اما زاویر حتی دهانی برای او نمی‌دید:
- پس میزبان وولتار تویی!
زاویر خیره در آن چشمان درخشان آفتاب‌وار ماند. حس می‌کرد که آن پیکر کوچک قادر به دیدن درونی‌ترین افکار اوست. اما سوال این بود. آن زن که بود؟ زن در هوا معلق شد و سمت او آمد:
- احساس درونیت درسته زاویر دارکن بلید. من درون یه فانی مثل تو رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا