• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
آرین سر بلند کرد، به نگاه نگران عسلی دخترک خیره شد و نفسی بیرون فرستاد سپس به پشتی صندلی کوچکش تکیه داد.
- من اولین باره که... که ... اسم شاهین تابش رو می‌شنوم!
و ناگهان ماهور یکه خورده و آه از نهادش برخاست. آریا که ناچاری او را به وضوح می‌دید، متأثر شد؛ سر به چپ و راست تکان داد و گفت:
- احتمالا واسه اینه که در مورد پدرم بهت گفتم. شاید فکر کردی من همون مردی‌ام که دنبالشی... ولی واقعیت اینه که من شروین تابش نیستم! فامیلی پدرم همیشه فدایی بود، هیچوقت عوضش نکردم.
مکث کرد، دستی به صورتش کشید و به جلو خم شد.
- دلم می‌خواست باشم و هرکمکی از دستم بربیاد واست بکنم اما... .
دیگر باقی امایش را نگفت، اصلا اهمیتی هم نداشت. همین که امیدهای دخترک پرکشید کافی بود. ماهور می‌توانست حرف او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
او سریع نگاهش کرد، آیا واقعا اهمیت نداشت؟ باید قید دیدار یک تابش دیگر را می‌زد؟ هنوز اعتراض نکرده که امیرعلی شانه بالا انداخت.
- منظورم اینه که... چرا ناپدریت یه آدرس درست و حسابی بهت نداد؟ چرا به وضوح نگفت که اون کجاست؟ شاید... شاید این جستجو یه کار بی فایده باشه. بهتر نیست به خودت و زندگیت فکر کنی؟ از فکر پیدا کردنش بیا بیرون. اگر قرار بود ببینیش حتما اون مرد بهت می‌گفت چطور می‌تونی پیداش کنی. شایدم اصلا این آدم وجود نداشته باشه... یا... یا اصلا چه می‌دونم... تو این کشور نباشه! درست نمی‌گم؟
ماهور به چهره‌ی او حین رانندگی و صحبت کردن خیره بود و حرفی نمی‌گفت. از خودش یک بار دیگر پرسید چرا باید شروین تابش را می‌دید؟ آیا دلیل کافی ندارد؟ نکند امیرعلی درست بگوید و او اصلا ایران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
- ام... من دهنم خشک شده، اینجا یه چیزی بخوریم؟!
و همزمان با گفتن این جمله راهنمای ماشین را زد و خودرو را به سمت راست هدایت کرد.
دخترک آتش گرفت! صورتش مچاله شد و یک بار دیگر به خودش فحش داد. امکان ندارد این پیشنهاد امیرعلی برای دهان خشک شده‌ی خودش باشد! بدون شک می‌خواست به داد معده‌ی آبروبر ماهور برسد که از گرسنگی شبیه به کولی‌ها فغان می‌زد.
چاره نداشت، با صورتی شرمگین همزمان با امیرعلی پیاده شد و هردو به داخل کافی‌شاپ رفتند. از قبلی کوچکتر بود و هیچکس داخلش نبود، به جز مردی تنها که پشت پیشخوان ایستاده و همزمان با موزیک آرامی مشغول آماده کردن چیزهایی بود. هردو سلام گفتند و بر سر یک میز کوچک گرد دونفره نشستند.
دخترک سر به زیر انداخته، گرسنگی هر لحظه بیشتر به او فشار می‌آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
نگران بود، هر لحظه بیشتر دلواپس پسرک می‌شد و می‌خواست کاری کند. تمام توانش را جمع کرد که روی پایش بایستد، یک نفر از امیرعلی دور شده و روی زمین افتاد، اما نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون کشید! چاقویی که با دیدنش چشم‌های دخترک تا آخرین حد ممکن گشاد شد و فریاد زد.
- نه! اینکارو نکـــن!
کسی به فریادش گوش نمی‌کرد اما امیرعلی از پس خودش بر می‌آمد، دست مردک را گرفت و پیچاندش، او را از پشت نگه داشت و با صدای دورگه‌اش غرید.
- به چه حقی اینطرفا پیدات شد؟ خیال کردی واسه من می‌تونی لات بازی دربیاری؟
سپس فریاد زد «گورت رو گم کـــن» و او را روی زمین انداخت!
کمتر از چند لحظه‌ی بعد دو نفر سوار بر موتور شدند و از آنجا رفتند. چهره‌ی دخترک مچاله بود و صورتش همچون خون سرخ! به آن لحظه فکر می‌کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
صورتش را شست و لباس‌هایش را تعویض کرد، تلاش کرد کمی آرام باشد سپس از طریق موبایلش مقداری موادغذایی خرید.
آرزو داشت خبر این اتفاق به گوش خواهرهای امیرعلی نرسد! حقیقتا نمی‌خواست درمقابل آن‌ها خجالت زده بشود. کاش حداقل می‌دید پسرک زخمی شده یا نه! آخر از شدت شرم و خشم نتوانست لحظه‌ای هم چهره‌ی او را بنگرد.
ساعت به دوازده نزدیک شده بود که سفارشاتش را آوردند. به آشپزخانه رفت و دقایقی مشغول جمع و جور کردن آن‌ها شد اما طولی نکشید که یکبار دیگر صدای زنگ خانه آمد. نفس عمیق کشید، خودش را برای دیدار او آماده کرد و به سمت در رفت. آن را باز کرد و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مادرش خیره شد.
به نظر می‌رسید ماهرخ احوال خوبی ندارد! زندگی‌اش تلخ شده و خوشی‌های سابقش کم کم برسرش هوار می‌شد. زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
- از این وضع! از پنهون کاری. از اینکه بخوام زندگیمو برای چیزایی بذارم که امروز فهمیدم اهمیت چندانی ندارن.
مادر و دختر هردو سکوت کردند. به چشم‌های یکدیگر زل زدند و هیچ نگفتند. ماهور می‌خواست هرطور شده ماهرخ حرف‌هایش را باور کند و با این فکر تا آنجا که توانست قیافه‌ی آشفته به خودش گرفت و به عمق دیدگان زیبا و کشیده‌ی مادرش خیره ماند.
- شاهین با من کار خوبی نکرد!
شاخک‌های ماهرخ تیز شد و به لب‌های صورتی دخترش خیره ماند.
او دستی به پیشانی‌اش کشید، ابروهایش را جمع کرد و گفت: مامان! می‌خوام به زندگیم ادامه بدم، درسمو بخونم، مستقل باشم یا حتی... حتی بیام پیش خودت زندگی کنم.
مادر باور نمی‌کرد! آیا واقعا این کار را می‌کرد؟ نمی‌دانست امروز کدام سنگ آسمانی به سر دخترش اصابت کرده اما هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #267
- مامان جان، عزیزم، فدات بشم... چرا زودتر اینا رو بهم نگفتی؟ تا اونجا که من می‌دونم اون آدم اصلا توی ایران نیست! بعد تو تموم این مدت می‌خواستی پیداش کنی؟
بوسه‌ای به صورت او زد.
- نمی‌خوای با شاهرخ ازدواج کنی، باشه ولش کن. ولی خوب تصمیمی گرفتی که از فکر پیدا کردن اون آدم بیرون اومدی.
دخترک در دلش پوزخند می‌زد! برایش شبیه به زهر تلخ بود که ماهرخ تا این اندازه نگران باشد! مگر چه کرده؟ مگر می‌داند که شروین تابش می‌تواند همه چیز را از او و شاهرخ بگیرد؟ دلش می‌خواست زهرخندی نثارش کند، امروز در ظاهر می‌گوید که دیگر قصد پیدا کردن شروین تابش را ندارد، این کار را می‌کند که ماهرخ خبرش را به گوش شاهرخ برساند! که شاید مردک کینه‌توز دست از سرش بردارد! راحتش بگذارد و اینقدر آدم‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #268
- به هر حال من خوشحال می‌شم بیای پیش خودم! از این در به دری هم خلاص می‌شی.
با خوشحالی گونه‌ی دخترش را نوازش کرد و این حرف را به زبان آورد اما ماهور محال بود خودش را راضی کند تا مادرش را در کنار آن مرد ببیند؛ امکان نداشت به خانه‌ی او برود.
پس از رفتن ماهرخ مقداری سوسیس آماده کرد و در تنهایی میل کرد سپس کتابش را برداشت و برای امتحان روز بعد درس خواند. اما هرزگاه فکرش سوی شاهرخ پر می‌کشید، امیداور بود ترفندش به کار بیاید و هردوشان فریب بخورند. امیدوار بود شاهرخ برای مدتی هم که شده دست سرش بردارد.
غروب که شد درس خواندن را کنار گذاشت. خیلی تلاش کرد اما نمی‌توانست نسبت به امیرعلی بی تفاوت باشد. باید می‌رفت و حالش را می پرسید یا حتی از او عذرخواهی می‌کرد. باید به او نشان بدهد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #269
ماهور سر به زیر انداخت و ریز ریز خندید. شنیدن داستان نوجوانی امیرعلی برایش جذاب بود. نغمه درست گفته بود، پسرک قلدر پایین شهری!
امیرعلی خونسرد بود، لحظه‌ای میان سالن ایستاد، اما ماهور را که دید کمی شوکه شد، ابروهایش را بالا کشید و با چشم‌هایش به خواهرش اشاره داد آبروداری کند و از گذشته و شیطنت‌هایش نگوید! اما آذر اهمیتی به چشم غره‌های او نداد و باز هم غر زد.
- هردفعه ما وحشت‌زده می‌پرسیدیم چی شده... تو هم با سرو صورت خونی و اعتماد به نفس می‌گفتی... .
مکث کرد، دست به کمر گرفت و صدایش را مردانه کرد؛ درواقع با کج و معوج کردن خودش ادای پسرک را درآورد.
- تو کوچه واسه من لات بازی درآوردن... نمی‌تونستم که نگاشون کنم! باید از خودم دفاع می‌کردم!
ماهور دیگر طاقت نداشت، پشت کرد و بی صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,909
پسندها
40,125
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #270
ماهور آرام آرام شانه‌ی او را نوازش کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- آروم باش، اینکه اون نخواست پا به پای تو برای زندگیتون تلاشی کنه تقصیر تو نیست.
- ماهور درست می‌گه آبجی!
شوکه شد! سریع سر بلند کرد و به قامت بلند مردجوان نگاه کرد که آمده و درست مقابلشان ایستاده، کمی به سمت خواهرش خم شد. چهره‌ی جدی به خودش گرفت و حرفش را ادامه داد:
- باید این مرتیکه رو فراموش کنی. اون هیچوقت قدر تورو ندونست، حالا این تقلا کردنش بی‌فایده‌ست. نمی‌تونه به ما آسیب بزنه. زندگی زناشویی فقط برای یه نفر نیست! دونفره‌ست، اونم باید براش قدمی برمی‌داشت. حالا که اینکارو نکرده تو اجازه نداری خودتو سرزنش کنی.
او صحبت می‌کرد، با رخی سرشار از غیرت مردانه و ماهور از این فاصله ی نزدیک به صورتش زل زده بود. مگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا