• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لعل بخارا | فاطمه علی‌آبادی نویسنده‌ی انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fateme.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 664
  • کاربران تگ شده هیچ

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دست بزرگ صدرا گِردِ مچ ظریف دخترک سخت پیچیده شد و او را با به بام به دنبال خودش کشید. باید به طریقی گم و گور و از حیطه‌ی نگاه و دسترسی عبدالله و پیروانش خارج می‌شدند. نبات در دل معماری شهر را تحسین می‌کرد؛ خانه‌ها به توالی کنار هم قرار گرفته بودند و بام به بام به هم راه داشتن. با ایستادن ناگهانی صدرا، از پشت محکم به شانه‌های پهن مرد خورد و تنش در جای به لرز افتاد. صدرا ایستاده و از بالای بام باریکه‌ی کوچه‌ی خلوت و تاریک را نگاه می‌کرد. تنها راهی که برای‌شان باقی مانده بود، پایین پریدن بود. خودش بارها و بارها این کار را انجام داده بود و حتی در کودکی چندین و چندبار بابتش تازیانه خورده بود ولی دخترک... . آهی کشید:
- نبات! ارتفاع زیاد است و چاره‌ای جز پایین پریدن برای‌مان نمانده.
نبات ابرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نبات چشم چرخاند و جایی آن سوی بیابانی که مدت‌ها بود داشتند گَز می‌کردند اسبی کَهربایی با یالهایی بلند و لَخت که تا میان تنه‌ی حیوان را پوشانده بودند، دید. دست بزرگ صدرا را که سخت دستش را میانش داشت، محکم فشرد و به اسب بی‌زبان که در دل سیاهی کنار تک قنات آن برهوت ایستاده بود اشاره کرد:
- صدرا! آن سو را نگاه کن.
صدرا چَشم چرخاند و بالاخره اسبی را که مدت‌ها بود برای یافتنش نگاه اطراف این بیابان برهوت گردانیده بود یافت. در دل صدها هزاربار شهاب‌الدین را نفرین کرد. اسب را فقط کمی آن‌طرف‌تر از قریه‌ی خودشان کنار تک قنات آن بیابان جهنمی گذاشته بود. نفسش را غضبناک بیرون فرستاد و دست در دستان یخ‌کرده‌ی نبات سوی اسبی که پوزه درون سطل چوبی بالای قنات فرو کرده بود، روان شدند. نبات سر بلنده کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
صدا مردانه بود، آوایی داشت؛ تیز. سین را طور خاصی ادا می‌کرد، طوری مشدد و کشیده، گویی روی تلفظش تاکید داشت. در دلش لرزی افتاده و خود را بیش از پیش به صدرا فشرد. انتظار داشت صدرا پاسخ مردی را که در تاریکی دیدی به او نداشت بدهد اما صدرا در سکوت اسب را پیش می‌راند و به این می‌اندیشید که واکنش آلتون خاتون در دیدار با نبات چه خواهد بود. خاتون لقبی بود که صدرا به مادربزرگش داده بود چرا که از پیشینه‌ی مادربزرگش قبل از اساراتش مطلع بود. پیش از آنکه روزگار چهره عوض کند و روی بی‌رحمش را نشان آلتون خاتون و خاندانش دهد، از بزرگان بودند و چون اعیان و اشراف می‌زیستند. در معیشت که به تنگ آمده بودند، رخت بسته و عازم سرزمین آباد و متمدن ایران شده بودند. هر چند که با وجود اعراب چون خلفای عباسی، خیالی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
نبات به سختی در برابر خنده‌ای از اعماق دلش مقاومت می‌کرد و سعی داشت به عقاید مادرش مبنی بر بلند نخندیدن یک دختر وفادار بماند. در میان خنده‌هایش گفت:
- چندی بود اجابت مزاج نداشتم و طبیب گفته بود چند تکیه زردآلو را در آب بخیسانم و آبش را بنوشم.
صدرا با شگفتی لب گشود:
- وَ تو آن محلول را به آسیه‌ی بی‌چاره خوراندی.
نبات بلاخره توان مقاومت را از دست داد و بلند و رها از هر قید و بندی خندید:
- صدرا نمی‌دانی چه بَرَش گذشت. یک ثانیه هم نمی‌توانست آبریزگاه** را ترک بگوید.
این را گفت و باز هم خنده‌اش را از اعماق جانش رها ساخته بود. حالا صدرا هم به خنده آمده بود. میان خنده‌هایش سعی کرد تشرگونه بگوید:
- از چه روی زن بی‌چاره را به چُنین روزی انداختی دخترک خیره‌سر.
نبات ادامه‌ی خنده‌اش را به تعویق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دستش را حول تکه‌ای از پیراهن صدرا پیچید. پسرک آن قدر بلند و طولانی آب دهانش را بلعید که بند دل دخترک پاره گشت. پس اشتباه نمی‌دید و این‌بار آنچه حس کرده بود توهم نبود. سه یوز با چشمانی نافذ که در سیاهی شب می‌درخشیدند، مقابل‌شان به صف شده و دندان نشان می‌دادند. در آن تاریکی جز چشمان درخشان قهوه‌ای‌رنگ‌، پوست کرکی حنایی‌شان هم به خوبی دیده می‌شد. در پهلوها، جلوی پوزه، زیر چشم‌ها و در سمت داخلی پاها، کم‌رنگ‌تر و در بقیه‌ی نقاط پر رنگ‌تر بود. لکه‌های سیاه کوچک به‌صورت خطوطی باریک روی سر و پشت سرشان داشتند و به‌طور نامنظم روی بدن، پاها، پنجه‌ها و دم‌شان پراکنده شده‌‌بود. نگاه ترسان نبات از لکه‌های سیاه روی بدنشان زیرتر رفته و به نوارهای مشکی دم باریک‌شان که در هوا تکان‌تکانش می‌دادند رسید. یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
نبات همچنان آهسته می‌گریست. سرش را به عقب بازگرداند و عسلی‌های دودو زنش را دوباره به اسبی دوخت که دیگر چیزی جز استخوان از او باقی نمانده بود. با کف دستان سفید و کشیده‌اش محکم اشک‌هایش را زدود و به سمت صدرا بازگشت. در مقصر دانستن صدرا لحظه‌ای درنگ نکرد؛ او بود که بی‌رحمانه آن حیوان زبان بسته را به کام مرگ فرستاد. با همان مُشت‌های کوچکش به جان صدرا افتاده و چشم بسته هر کجا را که دستش می‌رسید، مُشت می‌کوبید. صدرا شگفت‌زده خودش را عقب کشید و سعی کرد دخترک دیوانه را مهار کند:
- چه می‌کنی نبات؟ دیوانه شده‌ای؟ می‌خواهی آن‌ها را دوباره به اینجا بکشانی؟
نبات ولی انگار عقلش را به کلی از دست داد بود. میان هق‌هق‌هایش، دستش را به سختی از میان دستان قوی صدرا بیرون کشیده و محکم بر گونه‌ی پسرک کوباند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سلام سلام:smiling-face-with-heart-eyes:
خوبید؟
دیگه دوسم ندارید؟ خواننده‌های خوش‌ذوقم کوشن پس؟:sugarwarez-001:

نظر نمی‌دین؟:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:


حالا هر دو سر بر تپه نهاده و منتظر طلوع آفتاب بودند. چند گَز آن طرف‌تر اسکلت تکه‌تکه شده‌ی کَهربا روی زمین خاکی بیابان پهن‌آور افتاده بود و با هر باد ملایمی که می‌آمد، گَردی از ماسه رویش می‌نشست و خبر از بی‌وفایی دنیا می‌داد؛ حتی کَهربا هم از مرگ گریزی نداشت. این چیزی بود که آن لحظه در ذهن نبات چرخ می‌خورد. سرش را کمی مایل کرده و از گوشه‌ی چَشم به پلک‌های بسته‌ی صدرا چشم دوخت. به نظر خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/7/22
ارسالی‌ها
668
پسندها
21,876
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نبات گیج شده بود و بالاخره بعد از لَختی سکوت، به زبان آمد:
- از که سخن می‌گویی صدرا؟
پسرک سر بلند کرده و خیره به چشمان بادامی نبات زمزمه کرد:
- ابوالقاسم فردوسی توسی.
لبخندی بی‌اختیار بر لبان غنچه‌گونه‌ی دخترک نشست و نفسی از سر آسودگی کشید. صدرا غرق در رویاهای دور و درازش و بی‌توجه به نباتی که خیالش از جهاتی آسوده شده بود، گفت:
- دوست مشمار آن‌که در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی
دوست آن‌ست که گیرد دست دوست
در پریشان‌حالی و درماندگی
پسرک حتی لحظه‌ای درنگ را جایز ندانست و شعر زیبای دیگری از گنجینه‌ی افکارش برگزید:
- يكي را دهي تخت و تاج و كلاه
يكي را نشاني به خاك سياه
يكي را برآری و شاهي دهي
يكي را به دريا به ماهي دهي
يكي را برآری و قارون كني
يكي را به ناني جگر خون كني
یکی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا