• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 2,751
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آنسون، پسر خدا
نام نویسنده:
بنفشه
ژانر رمان:
عاشقانه، فانتزی، ترسناک، تریلر
کد رمان: 5611
ناظر: پرینز پرینز

خلاصه:

زندگی هر آدمی متفاوت از بقیه‌اس و همین باعث میشه سرنوشت‌های جداگونه‌ای داشته باشیم. اما زندگی یاسمین از اول متفاوت بود چون انگار شروعی وجود نداشت و ادامه‌ای از گذشته‌ی فراموش شده در جسم جدید هست . تناسخ واقعیت داشت ؟ دنیاهای بالاتر و بُعدهای دیگه، موجوداتی که حتی تو افسانه ها هم فراموش شده بودند به زندگی دختر معنای جدیدی بخشیده بودند .

اون دختر به زندگی عجیب‌اش عادت کرده بود ، قبل از این که وارد بازی اصلی سرنوشت بشه .
هیچ وقت معلوم نیست که حکمت خدا در کار است یا دعوت‌نامه شیطان باز شده‌است!
......
رمان آنسون، پسر خدا روایتگر داستان‌های به هم مرتبط از قدرت‌های فراموش شده‌اس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

ANAM CARA

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
2,053
پسندها
26,332
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
20
سطح
32
 
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول ( زیر سایه لوسیفر )

سردرد امانش را بریده بود؛ اما می دانست اگر چیزی بگوید همان حرف‌های همیشگی را می‌شنود و این از حوصله‌ی به انتها رسیده‌اش خارج بود.
روی کاناپه‌ی کرم سلطنتی تکانی خورد، دست چپش را روی پیشانی کشید و به دسته صندلی تکیه داد.
نگاه شاد دو زن رو به رو میخ لب‌های دختر بود تا جواب مد نظر را بشنوند؛ اما... .
- من که گفتم نه!
دختر موهای تازه بلوند شده‌اش را با عصبانیت کنار زد و با اخم گفت:
- چرا نه؟ تو باید الان کمک دست خواهرت باشی، نه این که خودت رو بگیری و به روی خودت نیاری که من تنها اونجا رو جمع کنم.
و بعد با چشم‌های مظلوم به خواهرش نگاه کرد تا اثر بیشتری بگذارد.
زنی که کنار دخترمو بلوند در حالی که با سر تایید می‌کرد، لبخند کوچیکی زد و در ادامه حرف‌ها گفت:
- دخترم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
اگر از دختر می‌پرسیدن که برای تا آخر عمرت باید فقط با یک نفر صحبت کنی ، او بدون معطلی زن رو به روی‌اش رو انتخاب می‌کرد. فریال، زنی زیبا که ازدواج کرده‌بود و یک پسر شیرین داشت. خیلی عجیب باهم دوست شده بودند و در کمتر از یک هفته فهمیده‌بودن که زندگی شبیه به هم را تجربه کرده بودند. روزها یک دختر عادی در یک خانواده عادی تر بودند که چیزهای عجیبی می‌دیدند و شب‌ها موقع خلسه وارد جایی می‌شدند که رویا معنایش را از دست می‌داد. شاید همین که در هفته دوم بعد از آشنایی در خواب هم‌دیگر را با اسامی دیگری ملاقات کردند هم به عمق دوستی‌شان قوت بخشید.

دختر با یادآوری اتفاقات هفته گذشته، آهی کشید و بعد از کمی مکث برای تمرکز گفت:
- وقتی از شرکت قبلی اومدم بیرون ، حس کردم چند نفر دنبالم هستن، یه جورایی صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صحبت‌های فریال و یاسمین تا نزدیک‌های صبح ادامه داشت و در حالی که به دنبال یک راه حل برای آن سایه‌های بی نام و نشان بودند ، به راه فرار از کار کنار یگانه هم می‌پرداختند. یاسمین به هیچ عنوان دوست نداشت کنار آشنا کار کند آن هم زمانی که می‌داند بخاطر قدرت‌ عجیبی که در جذب موجودات عجیب غریب دارد و ممکن است مشکلی به‌وجود بیاید که حتی قابل توضیح هم نباشد .
در این بین گاهی به مشکلات زندگی عادی هم فکر می‌کردند، مانند گرانی و نبود جنس با کیفیت و رنگ موی جدید و نوبت گرفتن برای فشیال‌های ماهیانه.
.......................

او فقط به دنبال یک ثانیه آرامش از هیاهو صحبت های بی سر و ته خانه، از هال به اتاق اش فرار کرد.
در را بست و به لولا تکیه داد، چشم هایش را بست و یک نفس عمیق کشید. هنوز از دیشب سر درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
کامران که هیچ وقت از این بحث راضی نبود، خیلی جدی جواب داد:
- کیان جان شما احتیاجی به یک تخصص نداشتی برای این که شناخته بشی، همین که پسر کامران دارابی بودی خودش یک رزومه قوی برای تو بوده، فقط باید کنار من به هتل می‌رسیدی و از سودش با خانوادت لذت می‎‌‌بردی.
پسر دست هاش روی دسته صندلی مشت شد، اون برای رسیدن به اون مدرک واقعا زحمت کشیده بود.
- پدر عزیزم من نمی‌خوام بدون خانواده‌ام هیچ چی نباشم، از این که الان دندون پزشک هستم خیلی هم راضی‌ام، خداروشکر سه سال بعد من کیانا اومد که راه شما رو دنبال کنه.
- یک دختر هیچ وقت نمیتونه ریاست هتل داراب رو به عهده بگیره، اون فقط یک سرآشپز موفقه.
مهران که چند بار این بحث را شنیده بود و نمی‌خواست این بحث ادامه دار بشه، لبخندی زد و رو به کامران گفت:
- حاجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
اتاقی بزرگ با دکوراسیون قهوه‌ای طلایی که بیشتر وسایل از چوب و چرم درست شده بود یک وجهه‌ی شیک برای اتاق ریاست حاجی آماده کرده بود. میز چوبی با طراحی های طلایی در سمت راست قرار داشت و جلوی آن چند مبل چرم قهوه ای و میز بزرگ چوبی، پیرمرد با کت و شلوار کرم و مشکی و دستمال گردن طلایی، روی اولین مبل نشسته بود و با دیدنش لبخندی زد که چین های کنار چشم اش بیشتر نمایان شد.
- خانم فرزان هم تشریف آوردن.
سه مرد دیگه هم حضور داشتن که به شکل جالبی همگی کت و شلوار سفید مشکی به تن داشتند و رو به روی حاجی نشسته بودند.
دختر هم لبخندی زد و روی اخرین مبل نشست و با کمی شرمندگی لب زد:
- سلام، ببخشید اگر دیر رسیدم.
حاجی پایش را روی هم انداخت و دست هایش را توی هم قفل کرد.
- نه دخترم، به موقع رسیدی، اول همه اتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آقایون با تعجب به دختری که مطمئن بودند سن زیادی ندارد و انگار مدیر داخلی این هتل برزگ بود، نگاهی انداختند و در آخر متخصص سایت آقای فراهانی پرسید:
- ایشون مدیر اینجا هستند؟
پیرمرد خندید و سریع تصحیح کرد:
- خواهر بزرگ خانم فرزان، حدود پنج سالی هست که مدیر داخلی هتل هستند و در ضمن تنها عروسم.
مردها لبخند شرمنده‌ای زدند و رئیس ادامه داد:
- توی قرار بعدی با تمام کارمندهای اینجا آشنا می‌شید تا اگر به چیزی احتیاج داشتید بهتون کمک کنند و در مورد پلن جدید بفهمند.
پک دیگری به سیگارش زد.
- سوالی دارید بپرسید.
پسر جوان خیلی صریح پرسید و در چشمان رئیس زل زد.
- در مورد حقوق و مزایا میشه بدونم؟ به هر حال کاری نیست که توی چند ماه جمع بشه.
خاکستر سیگار را در زیر سیگاری چوبی روی میز تکاند و جواب داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
پسر مرموز پاهایش را روی فرش کرمی رنگ خانه دختر گذاشت و با همان لبخند به سمت‌اش رفت و جواب داد:
- خیلی وقت بود انجام نداده بودم، انگار یادم رفته بود.
دختر کاپ پر از قهوه را روی اپن گذاشت و با چند قدم بلند دقیقا رو به روی پسر ایستاد، می‌توانست بالا رفتن ضربان قلب اش را احساس کند و شوق عجیبی که مثل ماهی در دل‌اش تکان می‌خورد.
- وای پسر کوچولوی من چطوری تونستی بیای اینجا؟
اخمی کرد و لبخندش جمع شد.
- میشه بگی دقیقا کجای این قد و هیکل کوچولو؟ بعدش هم سنم حداقل دوبرابر شماست.
دختر بلند خندید، می‌دانست تمام نقطه ضعف های او را.
- عزیزم اگر زمان بُعد شما با بُعد من یکی می‌گذشت که الان ده سالت بود.
پسر ابرویی بالا انداخت و خود را روی کاناپه انداخت، راحت لم داد و گفت:
- به من ربطی نداره زمان توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
( اولین دیدار (او) و سوهورا)
صدای بلند برخورد گلوله های بزرگ آتشین بر روی خانه ها کاه گلی و چوبی، خون هایی که روی زمین و سپرهای فولادی جاری شده بود، آفتاب نارنجی رنگ هنوز کامل غروب نکرده بود؛ اما فضا تاریک بنظر می‌رسید و گریه کودکان و زنان صحنه‌ی غم انگیزی را ایجاد کرده بود.
سربازها با لباس آهنین قرمز و سپرهای مشکی سعی می‌کردند با کمترین جلب توجهی به سمت شرق حرکت کنند و از قسمت پایین کوه و رودخانه به دشمن حمله کنند.
با کشیده شدن دستش توسط فردی ناشناس،شمشیر مشکی رنگش را بی‌درنگ از قلاف کشید، با یک چرخش به زیرگلو فرد گذاشت.
مرد قدبلندی که با لباس های تمام سفید و موهای مشکی شبیه یک قسمت سفید بین برگه های سیاه شده بنظر می‌رسید، بدون آنکه اخم کند از شمشیری که به روی گردن احساس می‌کند، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : banafsh

موضوعات مشابه

عقب
بالا