متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 133
  • بازدیدها 3,064
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #41
-اجازه هست؟
ئاوان از میان در کنار رفت و فرازبا گذاشتن قدمی به داخل دوباره مجسمه اخلاق را روبه رویش دید، با ابرو به کفش کالج سورمه ای با دو منگوله آویزان فرازاشاره زد، همان دو منگوله‌ای که او را از تاج و تختش به اینجا کشانده بود.
-کفشا!
فرازپوفی کرد و پای بی پا پوشش را از درون کفش بیرون آورد، همین صحنه ئاوان را مور مور کرد و بینی چین داد. ئاوان وسواسی و قانونمند، حالا جلوی رویش موجودی ایستاده که از فرق سرو موهای روغن زده‌اش تا شست پای بی پاپوشش قانون‌های شخصیتی دخترک را شکسته واز همه بدتر قرار است برای مدتی شانه به شانه‌اش باشد. دمپایی‌های روفرشی سعید را از درون جا کفشی، جلوی پای فرازانداخت تا کمی از چندشی که با تصور پاهای خیس از عرق فراز در بدنش نشسته کم کند و این رطوبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #42
بی‌توجه به اخم بین ابروان هشتی شده از بند و تیغ فراز پا درون کفش پاشنه تخم مرغی مشکیش کرد و برای داخل بردن کمی مچ پایش را چپ و راست.
- خوبه خودت گفتی قرص می‌خوای برای سر درد.
کفش پوشیده دست به دستگیره نیمه باز در داشت و با نگاهش فراز را می‌پاید که تکیه به تک ستون وسط سالن با اخم به کف دستش و قرص بیضی شکل چشم دوخته. پوز خندی زد و گفت:
- با نگاه کردن بهش سر دردت خوب نمی‌شه... البته جهت تجربه که دارم عرض می‌کنم...‌ درضمن قرص برنج یدونه دارم اونم گذاشتم برای خودم خیالت تخت!
فراز پوز خندی زد و قرص را بین دو انگشتش اسیر کرد.
- البته با ملاقات امروز حتماً امروز فردا لازمم میشه... الکی بزل و بخشش نمی‌کنم!
- من نیاز به قرص برنج ندارم... .
با دست به ئاوان اشاره زد.
- تو خودت یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
بهار خریدهایش را از دستی به دست دیگر داد و رو به ئاوان، که فارغ از درد پا و کفشان پاشنه بلند بهار پاساژ را گزکنان از مغازه‌ای به مغازه دیگر سرک می‌کشید، پا بر زمین سنگ شده پاساژ کوبید.
- نمی‌تونستی اینترنتی سفارش بدی؟
ئاوان پارچه بین انگشتانش را لمس و با نارضایتی سراغ توپ دیگر رفت.
- نه نمی‌شد... باید جنسشو خودم تایید کنم... با اینترنت که جنسشونو نمی‌فهمم!
بهار کیسه‌های نیمه پر درون دستش را گوشه مغازه خلوتی که صاحبش پیرمرد بزاز بود، گذاشت و با کف دست کتف‌هایش را مالید.
- احیاناً به فکر حمال باشیتونم باشین بد نیستا...! یه زنگ به اون یاقوت کچل میزدی یکی از اون سیبیل کلفتاشو بهت سنجاق می‌کرد تا من بیچاره مجبور به حمالی نشم!
ئاوان بی‌توجه به غرهایی که بهار به گوش‌هایش سیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #44
- سلام بر خان خانان... قرض از مزاحمت گفتم اعلام کنم زنت دست و پاش کش اومدو چشماش غر شد و انگشتاش کج، همه‌اشم به خاطر این دختر چش‌سفید که شدم حمال بی‌جیره مواجبش... به دستور جناب‌عالی سه ذره به خونه انتقال داده شد...! بگم که پدرم در اومد این چش‌سفید و راضی کنم. اوم، دیگه اینکه ملوسکتم فرستادم مهدش برای سه چهار روزی مهمون باشه... دیگه اینکه اگه اومدی و من و تو زندون دیدی بدون برای زندگیمون دست به کشتن این اجنبی زدم... .
گوشی از روی گوشش اِ گویان کشیده شد و میان دستان ئاوان نشست.
- سعید جان دروغ میگه، خودش عرضه دو تا کیسه خرید و نداره. زیاد خودتو ناراحت نکن از اولم گولت زدن و غش در معامله کردن، یه دختر درب داغون بهت انداختن... مدیونی خریت خودتو بندازی گردن منی که از اول گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #45
پسرک با دیدن دختری که از حرص لب به زیر دندان برده و آن را دندان به دندان می‌کند لبان کش آمده‌اش در دم بسته شد.
- همچین جسارتی نکردم...! خوشبختم بانو... راستش منظورم آقا یاقوت بودن، همیشه خودشونم میومدن!
من من پسرک حس برتر بینی بهار را بیدار کرد و با سری کج کرده چشم و ابرویی آمد.
- خوشبخت میخوای باش، باش... کسی جلوتو نگرفته.

بی اجازه بر روی تک مبل کنارش نشست و خریدها را کنار پایش گذاشت. ئاوان از دم چینی بهار بدش نیامده بود، اویی که همیشه با نگاه‌های مودت معذب می‌شد. سال پیش که برای اولین بار یاقوت او را تنها به مغازه مودت فرستاده بود، بعد از آن روز به یاقوت التیماتم داد که دیگر تنها پا به مغازه مودت نخواهد گذاشت.
مودت مبهوت از غضب بی موردی که نسیبش شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #46
چشم مودت دخترک خوش مشرب ساده رو را گرفته بود، دست بر روی چشمان سبزش گذاشت.
- به روی چشم...! شما امر بفرماید!
ئاوان خسته و بی‌حال به صورتش لبخند سپاس زد.
- اختیار دارین... پس تا آخر هفته منتظر ارسالی‌ها هستم... فعلاً خداحافظ!
در این مدت آشنایت دانسته بود، دست حواله کردن برای خداحافظی، با او بی‌جواب خواهد ماند. ناخواسته دستش را به داخل جیب فرو کرد و از خیر بهار هم گذشت و با سر جواب‌شان را داد. بهار نایلون‌های جلوی پایش را کنار کیسه‌هایی که ئاوان جلوی پای مودت گذاشته بود، گذاشت.
- جناب اینا هم هست... .

به صورت اخموی بهار نگاه کرد و گفت.
- بله...! بله حتماً...!
بهار نیم‌نگاهی به پشت انداخت و ئاوان را بیرون مغازه منتظر خود دید. با مطمئن شدن از نبود او گردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #47
اینبار بهار شانه بالا انداخت و گفت:
- حرف که زیادِ کو گوش شنوا...! من موندم چی توی اون پسر دیدی که از وقتی دیدمت کک تو جونت افتاده و کل مغازه‌هارو درو کردی...! بیچاره یاقوت...! قیافش دیدنیه با دیدن فاکتورهای که بهش میدی.

ئاوان گوش‌هایش هیچ یک از حرف‌های بهار را نمی‌شنید، او تنها یک دل سیر درد و دل می‌خواست. که تنها آدم دست به نقدش بهار بود.
- می‌دونی، از وقتی دیدمش دلم می‌خواد بشینم زار زار به حال خودم گریه کنم!
بهار که به خواسته چند ساعته‌اش رسیده بود دست از انگشتان ورم کرده پایش کشید و به قیافه نزار ئاوان نگاه کرد و منتظر باقی ماجرا شد.
- بعد ده سال دیدمش به جای سلام و علیک میگه مبادی آداب نیستم... هِ... بلد نیت تلفظش کنه‌ها، همچین برای من دم از ادب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #48
آب از لب‌و‌لوچه بهار آویزان بود، که دست ئاوان مشت شد و بر بازوی بهار کوبید. بهار آی گویان با اخم نگاهش کرد و با دست بازوی دردناکش را مالید.
- اثر دیدار نامزده...! چه دست سنگینیم‌ داره...! وحشی...! کبود شه جواب سعیدو خودت باید بدیا!
ئاوان نگاهش به پیرمرد و پیرزنی نشست که روی نیمکتی روبه‌روی آنها آن سمت آب نما با هم گپ زنان می‌خندیدند و مرد عشق را در صورت پیرزن با آن روسری سرخابی خروار می‌کرد. لبخند به پشت لب‌هایش آمده بود که بهار محلتش نداد.
- چیه دلت خواست؟! یه کم آدم باشی دندون مصنوعیشم می‌بینی!
ئاوان بر پشت گردنش کوبید و دیوانه را نثارش کرد. با دست پشت گردنش را مالید.
- تو علم روانشناسی من، دخترا دو دسته‌اند یکی اونایی که وحشین و ازدواج می‌کنن رام میشن! یکی اونایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #49
چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود؛ نکند آن دختر مو بولند درون عکس روژان باشد، آن‌ها در آن ده سال با هم بوده باشند!؟
عروسی ساحل که بعد از نه سال دوری از سنندج، خان بابا با هزاران شرط و شروط بابت راز داریش عموکریم را به دنبالش فرستاد و او به سنندج رفته بود، از ساحل شنید روژان هم برای تحصیل به خارج از کشور رفته و همان جا ازدواج کرد. می‌ترسید که تنها کسی که زندگیش را باخته او باشد.
-‌ به خان بابات زنگ بزن...! شاید اون نمی‌دونه...! چه می‌دونم من که نمی‌شناسمش، شاید با ازدواج با تو به چیزی می‌رسه که ازدواجشو مخفی کرده!؟
با حرف بهار نگاهش را از جا کتابی کوچک گوشه اتاق به او دوخت. بهار راست می‌گفت. باغ گردو این وسط عجیب گربه رقصانی می‌کرد وطمع هرکسی را قلقلک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #50
تمام شب حلقه درون دست فراز دور گلوی ئاوان پیچید و خواب را از چشمانش ربود. هر چه با خود تکرار می‌کرد.
- خوب باشه، من که قرار نیست با اون زندگی کنم!

با بی‌خیالی شانه بالا می‌انداخت، اما آن حلقه یادش می‌افتاد و باز هم تنش گر می‌گرفت و دهانش خشک می‌شد. این زمان یک روزه بعد از آمدن فراز را با دادن قرص وخواب کردنش برای خود خریده بود تا کمی از ترس و التهاب دیدارش بکاهد، اما هنوز حلقه درون دست فراز جلوی تمام فکر و خیال‌هایش جفتک می‌پراند و او را عاصی می‌کرد. صدای فنرهای تخت او را از فکر بیرون آورد.
- نخوابیدی؟
ئاوان دست به زیر بغل گرفت و بر تاج تخت تکیه زد، بی توجه به چشمان نیمه باز بهار، چشم به چراغ روشن حیاط خیره ماند‌‌، که پنجره قابش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا