• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرینستون | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 240
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
385
پسندها
1,022
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
پرینستون سرش را به سمت لئو چرخاند و در حالی ‌که کمان را در دستانش رد و بدل می‌کرد زبان بر لب کشید و بینی‌اش را چینی داد و گفت:
- سعی کن همیشه مرد باشی، و همیشه شمشیرت دست راستت باشه. هیچ‌کی نمی‌تونه به تو صدمه‌ای بزنه!
لئو که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و نمی‌توانست همانند پرینستون شجاع و دلیر باشد حق به جانب از روی ملحفه بلند شد و گفت:
- پس هر کجا که داری میری، من رو هم با خودت ببر!
پرینستون از این‌که لئو ان‌قدر ترسو بار آمده بود و حتی از سایه‌ی خود هم می‌ترسید به وجع آمد و فریاد زد:
- از این‌که ترسویی ازت متنفرم، اون‌قدر ازت متنفرم که دلم نمی‌خواد حتی ثانیه‌ی دیگه‌ای جلو روم ببینمت!
پرینستون در حالی که با شتاب از معبد خارج می‌شد. لئو به قدم‌هایش گوش سپرد و سیلِ اشک‌هایش جاری شد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
385
پسندها
1,022
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدای فریاد بلندی در دل و اعماق دریا پیچید.
پرینستون آرام پارو زد و به این صدا گوش سپرد.
صدای فریاد مردی که در حال غرق شدن بود.
هر لحظه گوشش را بیشتر می‌خراشید.
او که در کشتی‌رانی و شنا کردن ماهر بود پارو را رها کرد و در آب معلق زد و در حالی که در دریا شنا می‌کرد با صدایِ بلندی فریاد زد:
- تو کی هستی؟
وقتی متوجه شد آب آغشته به خون شده است.
کمی به جلوتر رفت و دستانش را کمی تکان داد و باز لب زد:
- صدام رو می‌شنوی؟
با دیدن مردی که لباس زره‌ آهنی سورمه‌ای رنگی پوشیده و آغشته به خون بود به طرف او حرکت کرد و دستان آغشته به خون مرد که زنجیری بزرگ به مچ‌اش بسته شده بود را گرفت و به طرف خود کشید؛ او را در آغوش گرفت با تمام قدرتش او را از جای بلند کرد و کشتی را آرام با دستانش گرفت و مرد را در کشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
385
پسندها
1,022
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
پرینستون در حالی که از قایق پیاده میشد لئو سرآسیمه به طرفش آمد و در حالی که دستان لرزانش را باز و بسته می‌کرد و چانه‌اش می‌لرزید گفت:
- برادر، باید راجع به موضوع مهمی با شما صحبت کنم.
پرینستون در حالی که به طرف قایق روانه میشد با خشم نگاهی در چشمان لئو انداخت و گفت:
- الان زمانش نیست. بیا کمکم این‌ها رو نجات بدیم!
لئو که تازه متوجه شده بود دو دختر و یک مرد در قایق بی‌جان افتاده‌اند با ترس گفت:
- برادر، این‌ها کی‌ان؟
پرینستون در حالی که زیر بغل گرالت را گرفته بود و از قایق بیرون می‌آورد و او را بر روی شن‌های دریا می‌گذاشت. گفت:
- وقتی داشتم برمی‌گشتم صدای فریادهاشون رو شنیدم و نجات‌شون دادم، حالا قصد نداری کمک کنی؟
لئو در حالی که آستین‌های لباسش را بالا میزد تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
385
پسندها
1,022
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
پرینستون در حالی که کمانش را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، زبانش را بر لبان خشکیده‌اش کشید و سرش را کج و چند قدم عقب‌گرد کرد و گفت:
- پرینستون هستم.
گرالت در حالی که لبخند بر لبان سرخ رنگش طرح می‌زد چند گام به طرف پرینستون نهاد و گفت:
- چه اسم زیبایی! من هم گرالت هستم.
لئو در حالی که چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. نفسی تازه کرد و در حالی که بر روی سنگ مرمر می‌نشست، گرالت سر تا پاهایش را آنالیز کرد و با سر اشاره‌ای به لئو کرد و رو‌به پرینستون گفت:
- پس اون کیه؟
پرینستون در حالی که به آرامی سرش را به سوی لئو برمی‌گرداند. لبان خشکیده‌اش را باز کرد و گفت:
- برادرمه.
با این حرف گل از گل لئو شکفت و در حالی که لبانش، از شدت خنده کش می‌آمد از روی سنگ مرمر برخاست و چند گام برداشت و گفت:
- بله،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
385
پسندها
1,022
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
شب فرا رسیده بود و زندگانی و فعالیت از شهر، آفتاب رخت بر بست و آتش‌هایی که در داخل معبد روشن شده بودند، یکی‌یکی بر اثر خنکای باد، خاموش می‌گشت. درختان زیتون به اطراف معبد و قصر، پراکنده بودند. ماه طلوع کرد و پرتوی نورانی خود را بر روی قلعه‌های مرمرین و ستون‌های معبد افکند.
گویی ستون‌های استوار نگهبانی غول پیکر بودند که هر شب آن‌جا نگهبانی می‌دادند. در چنین ساعات آرامی که همه جا را سکوت مطلق فرا گرفته بود ارواح خفتگان و رویاهای شیرین بی‌نهایت، لئو و پرینستون را به یکدیگر پیوند می‌زد.
صدای وحشت‌ناکی رعب و وحشت را به جان آندرومدا انداخته بود و ترس همانند خوره به تنش چنگ می‌زد. دلش می‌خواست کَسی او را از چنگال ترس نجات دهد. پرینستون در حالی که کمی جا‌به‌جا میشد نیم نگاهی به آندرومدا که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا