متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرینستون | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 429
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
پرینستون سرش را به سمت لئو چرخاند و در حالی ‌که کمان را در دستانش رد و بدل می‌کرد زبان بر لب کشید و بینی‌اش را چینی داد و گفت:
- سعی کن همیشه مرد باشی، و همیشه شمشیرت دست راستت باشه. هیچ‌کی نمی‌تونه به تو صدمه‌ای بزنه!
لئو که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و نمی‌توانست همانند پرینستون شجاع و دلیر باشد حق به جانب از روی ملحفه بلند شد و گفت:
- پس هر کجا که داری میری، من رو هم با خودت ببر!
پرینستون از این‌که لئو ان‌قدر ترسو بار آمده بود و حتی از سایه‌ی خود هم می‌ترسید به وجع آمد و فریاد زد:
- از این‌که ترسویی ازت متنفرم، اون‌قدر ازت متنفرم که دلم نمی‌خواد حتی ثانیه‌ی دیگه‌ای جلو روم ببینمت!
پرینستون در حالی که با شتاب از معبد خارج می‌شد. لئو به قدم‌هایش گوش سپرد و سیلِ اشک‌هایش جاری شد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدای فریاد بلندی در دل و اعماق دریا پیچید.
پرینستون آرام پارو زد و به این صدا گوش سپرد.
صدای فریاد مردی که در حال غرق شدن بود.
هر لحظه گوشش را بیشتر می‌خراشید.
او که در کشتی‌رانی و شنا کردن ماهر بود پارو را رها کرد و در آب معلق زد و در حالی که در دریا شنا می‌کرد با صدایِ بلندی فریاد زد:
- تو کی هستی؟
وقتی متوجه شد آب آغشته به خون شده است.
کمی به جلوتر رفت و دستانش را کمی تکان داد و باز لب زد:
- صدام رو می‌شنوی؟
با دیدن مردی که لباس زره‌ آهنی سورمه‌ای رنگی پوشیده و آغشته به خون بود به طرف او حرکت کرد و دستان آغشته به خون مرد که زنجیری بزرگ به مچ‌اش بسته شده بود را گرفت و به طرف خود کشید؛ او را در آغوش گرفت با تمام قدرتش او را از جای بلند کرد و کشتی را آرام با دستانش گرفت و مرد را در کشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
پرینستون در حالی که از قایق پیاده میشد لئو سرآسیمه به طرفش آمد و در حالی که دستان لرزانش را باز و بسته می‌کرد و چانه‌اش می‌لرزید گفت:
- برادر، باید راجع به موضوع مهمی با شما صحبت کنم.
پرینستون در حالی که به طرف قایق روانه میشد با خشم نگاهی در چشمان لئو انداخت و گفت:
- الان زمانش نیست. بیا کمکم این‌ها رو نجات بدیم!
لئو که تازه متوجه شده بود دو دختر و یک مرد در قایق بی‌جان افتاده‌اند با ترس گفت:
- برادر، این‌ها کی‌ان؟
پرینستون در حالی که زیر بغل گرالت را گرفته بود و از قایق بیرون می‌آورد و او را بر روی شن‌های دریا می‌گذاشت. گفت:
- وقتی داشتم برمی‌گشتم صدای فریادهاشون رو شنیدم و نجات‌شون دادم، حالا قصد نداری کمک کنی؟
لئو در حالی که آستین‌های لباسش را بالا میزد تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
پرینستون در حالی که کمانش را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، زبانش را بر لبان خشکیده‌اش کشید و سرش را کج و چند قدم عقب‌گرد کرد و گفت:
- پرینستون هستم.
گرالت در حالی که لبخند بر لبان سرخ رنگش طرح می‌زد چند گام به طرف پرینستون نهاد و گفت:
- چه اسم زیبایی! من هم گرالت هستم.
لئو در حالی که چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. نفسی تازه کرد و در حالی که بر روی سنگ مرمر می‌نشست، گرالت سر تا پاهایش را آنالیز کرد و با سر اشاره‌ای به لئو کرد و رو‌به پرینستون گفت:
- پس اون کیه؟
پرینستون در حالی که به آرامی سرش را به سوی لئو برمی‌گرداند. لبان خشکیده‌اش را باز کرد و گفت:
- برادرمه.
با این حرف گل از گل لئو شکفت و در حالی که لبانش، از شدت خنده کش می‌آمد از روی سنگ مرمر برخاست و چند گام برداشت و گفت:
- بله،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
شب فرا رسیده بود و زندگانی و فعالیت از شهر، آفتاب رخت بر بست و آتش‌هایی که در داخل معبد روشن شده بودند، یکی‌یکی بر اثر خنکای باد، خاموش می‌گشت. درختان زیتون به اطراف معبد و قصر، پراکنده بودند. ماه طلوع کرد و پرتوی نورانی خود را بر روی قلعه‌های مرمرین و ستون‌های معبد افکند.
گویی ستون‌های استوار نگهبانی غول پیکر بودند که هر شب آن‌جا نگهبانی می‌دادند. در چنین ساعات آرامی که همه جا را سکوت مطلق فرا گرفته بود ارواح خفتگان و رویاهای شیرین بی‌نهایت، لئو و پرینستون را به یکدیگر پیوند می‌زد.
صدای وحشت‌ناکی رعب و وحشت را به جان آندرومدا انداخته بود و ترس همانند خوره به تنش چنگ می‌زد. دلش می‌خواست کَسی او را از چنگال ترس نجات دهد. پرینستون در حالی که کمی جا‌به‌جا میشد نیم نگاهی به آندرومدا که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
لبان پرینستون از شدت خنده کش آمدند و چال‌های زیبای روی گونه‌اش زیبایی‌ چهره‌اش را دو چندان کرد‌. آندرومدا در حالی که با لطافت و حالت خاصی با دو تیله‌های آبی رنگش به پرینستون خیره شده بود دستان گرمش را دور کمر او حلقه کرد و سرش را روی شانه‌های لرزان و نامحسوسش گذاشت و در حالی که گره‌ی دستانش را به دور کمر پرینستون بیشتر و محکم‌تر می‌کرد لب گشود:
- تو برادر یا خواهر داری؟
پرینستون با ابروانی در هم رفته و اخم سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
آندرومدا زبان بر لب کشید و با کنجکاوی لب گشود:
- میشه اون‌ها رو با من هم آشنا کنی؟
پرینستون سرش را به طرف آندرومدا کج کرد و نیم نگاهی به نیم رخ او انداخت و گفت:
- خواهرم این‌جا زندگی نمی‌کنه اما برادرم... .
اخم بزرگی میان ابروان پرینستون نشست، در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
آندرومدا رشته‌ای از موهای طلایی‌رنگش را میان انگشتانش پیچید، و چند گام به طرف پرینستون برداشت و نگاهش به سمت چهره‌ی زیبای او دقیق‌تر شد و در حالی که مردمک چشمانش را میان اعضای صورت پرینستون می‌چرخاند گوشه‌ی لبانش را گاز کوچکی گرفت و گفت:
- یعنی پدرت به‌جز مادر تو، همسر دیگه‌ای هم داشته؟
پرینستون از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورد و در حالی که افسار بوسفال را محکم‌تر از قبل در دستانش گرفته بود و آرام اما استوار به سوی معبد و قصر گام برمی‌داشت لب گشود:
- آره، اما باید بگم که پدرم فقط به یکی علاقه‌مند بود و اون هم سولینا که مادرم بود!
آندرومدا رشته‌ای از موهای طلایی‌رنگش را که دور انگشتانش پیچیده بود را رها کرد و موهایش همانند فنر چند بار به بالا و پایین پرید، با انگشت اشاره‌اش آن قسمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
اون‌ها خیلی به هم علاقه‌مند بودن، پس از مدت طولانی‌ای و سالیان‌سال به هم رسیدن اما ویروسی باعث شد پدرم بهش مبتلا بشه و بمیره، مادرم پس از یک سال و نیم سرقبر پدرم، با عموم بود همون زمان چند نفر از دشمن‌های پدرم به اون‌ها حمله می‌کنن و اول عموم رو می‌کشن و بعدش مادرم رو. بعد از اون خیلی سختی‌ها رو به جون خریدیم تا من و برادرم به سن هفده سالگی رسیدیم!
آندرومدا چند رشته از موهای طلایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و در‌حالی‌که چند گام برمی‌دارد روبه پرینستون می‌کند و می‌گوید:
- شما قبلاً کجا زندگی می‌کردین؟
پرینستون در حالی‌که شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد نیم نگاهی گذرا به صورت آندرومدا می‌اندازد و می‌گوید:
- محله‌ی هوبارت!
آندرومدا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- پس چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
آندرومدا چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و زبان بر لب‌های باریک و سرخ رنگش می‌کشد و گوشه‌ای از کشتی می‌نشیند و به شانه‌های متحبر پرینستون چشم می‌دوزد، باد موهای طلایی رنگ پرینستون را به بازی می‌گیرد و چند رشته از موهای او را می‌بافد. پرینستون سرش را بر می‌گرداند و نیم نگاهی گذرا به آندرومدا که چشمانش را بسته است می‌اندازد و بلافاصله نگاهش به سمت اشعه‌های ریز و درشت خورشید دقیق‌تر می‌شود.
آندرومدا چشمان خسته‌اش را می‌گشاید و دستانش را بر روی قسمتی از کشتی سفید رنگ وایکینگ می‌گذارد. اشعه‌های ریز و درشت خورشید بر روی کشتی سفید رنگ می‌تابد سکوت حزن‌آلودی میان آندرومدا و پرینستون قرار می‌گیرد. در همین حین که پرینستون پارو می‌زند تا کشتی به حرکت در آید با صدای هولناک حرکات دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
صورت آندرومدا و تنش آغشته به خون شده است. پرینستون دستانش را بر روی کشتی سفید رنگ وایکینگ می‌گذارد، هر طرف از کشتی آغشته به خون شده است. پرینستون با دیدن آندرومدا که آغشته به خون شده است و بی‌جان و زخم‌آلود گوشه‌ای از کشتی افتاده است به سوی او گام برمی‌دارد و بر روی زانوهای خود می‌نشیند. چند رشته از موهایِ طلایی رنگ او را کنار می‌زند و با لکنت‌زبان فریاد می‌زند:
- اندرومدا... اندرومدا تو... تو خوب... خوبی؟
پرینستون در‌حالی‌که او را در آغوش می‌کشد از روی زمین برمی‌خیزد و گوشه‌ای از کشتی می‌نشیند و ادامه می‌دهد:
- اندرومدا، اندرومدا تو نباید بمیری!
بلندتر از قبل فریاد می‌زند:
- اندرومدا!
اندرومدا که آغشته به خون است را گوشه‌ای از کشتی رها می‌کند و پارو را چنگ می‌زند و به سرعت پارو را بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا