نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرینستون | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 595
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
431
پسندها
1,140
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
پس از این‌که مسیری طولانی که راه آن مستقیم و بی‌هیچ پیچ و خمی بود را رد کردند، دومینیکا جلوتر از همه کنار درخت آتش ایستاد و دستانش را پشت کمرش نهاد و انگشتانش را درهم گره زد و گفت:
- یکم جلوتر به دریا می‌رسیم، متاسفانه خبری از کشتی و قایق نیست و باید شنا کنیم. کدومتون شنا کردن رو بلد نیستین؟
لئو مات و مبهوت مانده به دومینیکا خیره شد و طولی نکشید که از فرط هیجان و خجالت، گونه‌ی گلگونش به دو گل سرخ بدل شد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. در حینی که انگشتانش را به بازی گرفته بود، دومینیکا چند گام استوار و شتابان به سمت آن‌ها برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- پرسیدم که کدومتون شنا کردن رو بلد نیستین؟ چرا انگار مجسمه خشکتون زده و از هیچ‌کدومتون صدا در نمیاد؟ الان زمانی نیست که وقتمون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
431
پسندها
1,140
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
دومینیکا که در یک شرایط واکنش ناشیانه قرار گرفته بود، ضربان قلبش به مراتب بالاتر رفت و هنوز هم با همان حالتی مضطرب و تعجب‌ برانگیز به دو گوی آبی رنگ پرینستون خیره مانده بود. تنها خدا می‌دانست که اگر صدای آندرومدا، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت هم‌چنان بلاتکلیف می‌ماند.
- دومینیکا.
دومینیکا در حینی که شنا می‌کرد، سرش را به عقب برگرداند و با دیدن زنی که لباسی ردینگوت، از جنس ابریشم بر تن داشت و چنگی به موهای طلایی رنگ و خیسش می‌زد، با حیرت لب زد:
- بل... بله؟
آندرومدا خود را به دومینیکا رساند و همانند قبل یک حلقه رنگارنگ و درخشانی از چند زن و مرد در آب دریا، زدند و گرداگرد هم بر روی آب شناور شدند. دومینیکا دستی بر روی دامن کوتاه و سفید رنگش که خیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
431
پسندها
1,140
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
پرینستون راه چشمان دومینیکا را در پیش گرفت. با دیدن صحنه‌ای که دومینیکا را خشمگین کرده بود، کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- این پسر روانی شده. توی چنین شرایطی که معلوم نیست پدرت زنده‌ست یا مرده، داره با دختره خش و بش می‌کنه.
دومینیکا، احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و بغضش را به سختی همراه بزاق دهانش قورت داد و با صدای تحلیل رفته‌ای لب زد:
- همین‌جا منتظر بمون تا من بیام.
به طرف آن دو شنا کرد. پرینستون برای مهار کردن خشمش پلک خسته‌اش را بست و گفت:
- همیشه یه پسر بی‌عقل و بی‌مسئولیت بود. آخه توی همچین شرایطی کی وقت تلف می‌کنه که این... .
لئو دستش را بر روی شانه‌ی پرینستون گذاشت و مجالی به حرف زدن به او نداد و گفت:
- وقت تلف نکردم، درواقع یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
431
پسندها
1,140
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
اخم ظریفی میان دو ابروان لئو طرح بست. علت عصبانیتش برای این بود که چرا شاه‌ماران ان‌قدر بی‌رحم و بی‌وجدان است که این‌گونه با حقه بازی‌هایش با زندگی تمام انسان‌ها بازی می‌کند؟ آن‌شرلی دستان سردش را وارد آستین لباسش کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- حالت خوبه؟
لئو، ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد، سپس لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و لب ورچید:
- خوبم.
پس از این حرفش، مجال حرف زدن به آن‌شرلی نداد و پایش را به آرامی بر روی پارکت‌هایی که دانه‌های مرواریدی باران همانند الماس می‌درخشیدند، گذاشت و به آسمان که لباس سیاه رنگ براقی پوشیده بود، چشم دوخت. تا به حال آسمان را به این نزدیکی و زیبایی ندیده بود؛ اما حال آسمان برایش زیباترین نقاشی دنیا شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا