متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرینستون | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 429
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
دومینیکا، دستش را بر روی گونه‌ی ملتهبش کشید‌.
- پدرم قطعاً فکر همه جاش رو کرده. تو، توی فکر این چیزها نباش‌.
پرینستون، اخم ظریفی میان دو ابروانش جا خوش می‌کند. سپس؛ سرش را کج می‌کند و لب می‌زند:
- پس اون چهار نفر دیگه رو از کجا پیدا کنیم؟
دومینیکا، صورتش از درد ملتهب شده بود. چینی به بینی قلمی‌اش داد و گفت:
- شاید کسی از تونل فرار کرد. اگر تا فردا کسی پیدا نشد، تنها راهمون اینه که ما شش نفر با مار افعی نینازو بجنگیم. البته مار افعی نینازو، توی ملبورن خیلی باارزشه. پس از مرگش ممکنه مابقی مارها بهمون حمله کنه پس این ریسک بزرگیه!
پرینستون، دانه‌های عرق گرم از روی پیشانی‌اش لیز می‌خورد. با بلندی سر آستین لباسش، رد عرق را از پیشانی‌اش پاک کرد. سپس رو به گرالت لب می‌ورچاند:
- مشکل اون‌ها با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
لئو، سرمای جان‌سوز هوا، مشامش را می‌آزرد. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و رو به دومینیکا لب ورچید:
- پس چرا مردم کوهستان فرار نکردن؟
گرالت، بر روی تکه سنگی نشست و نگاهش به طرف لئو چرخ خورد. سپس؛ گفت:
- چون اون‌ها توی زندون که حالت قفس و دور تا دورش میله بود اسیر بودن. ولی ما یه جا مثل حالت قصر زندگی می‌کردیم. فرق بین ما و برده‌ها و اهالی محله ملبورن و هوبارت یه دنیا بود.
لئو، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و چانه‌ی منقبضش را ماساژ داد و لب زد:
- چرا اون‌ها رو اسیر زندون کردن؟
گرالت، دستش رو روی چشمش قرار داد و اندکی آن را فشار داد و لب ورچید:
- برای این‌که برده هستن. توی زندون اسیرشون‌ می‌کنن‌ که فرار نکنن، بعضی از اون‌ها آدم‌خور هستن که توی یه زندون جدای دیگه اسیرن گاهی اگر کسی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
نیشخندی مزین لبان لئو شد.‌ ژست مغرورانه‌ای گرفت و سپس گفت:
- پرینستون چون خیلی مغرور و خودخواه هست فکر می‌کنه جنجگوترین جنگجویانه و دیگه می‌تونه جون همه رو نجات بده!
پرینستون، اخم ظریفی میان دو ابروان پرپشت و شلاقی‌اش جای گرفت. سی*ن*ه ستبر کرد و گفت:
- کسی که جنگجو هست باید هم مغرور باشه!
دومینیکا، گوشه‌ی چشمش را مالید و گفت:
- الان زمانی نیست که بخوایم بسنجیم و ببینیم که کی جنگجو هست و کی نیست. فقط باید پرینستون رو تحویل مار افعی نینازو بدیم.
گرالت، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش کشید.
- اون‌ها دنبال من می‌گردن ولی چون من صورتم رو پوشوندم نتونسته چهره‌م‌ رو تشخیص بده.
پس من خودم رو به مار افعی نینازو تحویل میدم.
آندرومدا، نگاهش به طرف ابرهای شکننده که می‌رقصیدند چرخ خورد.
- پدر، همچین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
گرالت به خوبی توانسته بود تا پرینستون را با حرف‌هایش قانع و مسلط و مغلوبش کند. پرینستون، طبق عادتش قولنج انگشتانش را شکاند و در انتهای کارش دستانش را در هم گره زد و گفت:
- اگر این‌طوری باشه، پس ظاهراً برگ برنده دست ماست و هیچ نگرانی‌ای نمی‌تونه ما رو تهدید کنه یا سد راه ما قرار بگیره.
دومینیکا، صورتش در هم فرو رفت. زیرا دوست نداشت پدرش به عنوان طعمه به دام موجودهایی که از هر چیز دیگری در این دنیا خطرناک‌ترند بیفتد. اما چاره چه است؟ جز این راهی ندارند. گرچه نمی‌تواند حقیقت را این بداند که پدرش جان خود را ببازد تا بلکه جان مردمان کشورش را نجات دهد، اما لااقل می‌تواند به این موضوع پی ببرد که اگر پدرش که پنجه‌ی گرگ دو سر است وارد تونل شود یا لااقل جلوی تونل بایستد و مارهای کوچک و بزرگی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
گرالت، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد، از روی تکه سنگ برخاست و با گام برداشتنش، تپش قلبش تندتر شد. مقابل لئو ایستاد. به دلیل قد بلندش صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار لئو قرار گرفت. با این حال پنج شش سانتی، از او بلندتر بود، نگاهش در اعضای صورت لئو چرخ خورد. هر چه زمان می‌گذشت نگاهش به طرف اعضای صورت او دقیق‌تر میشد، ولی به نگاه‌هایش پایان داد و گفت:
- تا حدودی میشه گفت که آره میشه، اما شما که راه رو بلد نیستین و نمی‌دونین باید چطور شاه‌ماران رو خام کنین. با وجود این‌که دخترهام اون‌جا زندانی بودن، باز هم خیلی از رفتارهای شاه‌ماران رو نمی‌دونن، در نتیجه تنها شخصی که خیلی به شاه‌ماران نزدیک بوده و راز و نقطه ضعفش رو می‌دونه؛ اون من هستم.
پرینستون، چشمانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
گرالت، پرده‌ای از اشک چشمانش را پوشاند. به وسیله‌ی انگشتش رد اشک را پاک کرد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید. دستان مردانه‌اش را بر روی صورت دومینیکا قرار داد و گفت:
- اگر من نرم، پس مردم چی میشن؟ می‌دونستی اگر ما به اون‌ها کمک نکنیم اون‌ها هم نمی‌تونن به ما کمک کنن؟ تنها امید اون‌ها من و شماها هستیم. پس بگو پدر لطفاً برو!
دومینیکا، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.
- باشه پدر، لطفاً برو.
بی‌اراده قطره‌ی سرکش اشکی از چشمانش لیز خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش کنار زد و با بغض بیشتری به ادامه‌ی حرفش افزود:
- لطفاً برو!
گرالت، با دقت، جزئیات صورت دومینیکا و آندرومدا را از نظر گذراند و دستش را بالا آورد و با دخترانش وداع کرد. پس از آن لب زد:
- تموم ابزارها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
دومینیکا، گوشه‌ی سرش را خاراند و لب زد:
- آره، زمانی که ما به طرف تونل بریم توی مسیر میمون‌های هلندی هستن که پشت سر ما میان. اگر توی دریا بیفتیم یا زمین بخوریم اون‌ها ما رو اسیر خودشون می‌کنن و شاه‌ماران ما رو توی تونل زندانی می‌کنه. پس باید خیلی مواظب خودتون باشین.
پرینستون، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. گوشه‌ی چشمش را مالید و گفت:
- پس ظاهراً راه خیلی‌خیلی سختی رو در پیش داریم. امیدوارم که همگی صحیح و سالم به تونل برسیم.
آرنولد که تمام وقت ساکت مانده بود و تنها با تیله‌های آبی رنگش آن‌ها را از نظر می‌گذراند. بالاخره سکوتش را شکست و لب از لب گشود:
- ما برای چی داریم به تونل می‌ریم؟
دومینیکا، چند سنگ ریزه از کنار سنگ‌های بزرگ برداشت و گفت:
- برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
به او کمک کرد تا نقاب گرگ را بر روی سرش بگذارد؛ اما پیشانی‌اش خیس از عرق شد. به وسیله‌ی سر آستین لباسش، رد عرق‌های گرم را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و سپس گفت:
- چرا نقاب گرگ رو روی سرت می‌ذاری و صورتت رو هم می‌پوشونی؟
از سرجایش تکانی خورد و شانه‌اش را بالا انداخت. زمانی که مکث و تعلل پرینستون را دید مجبور شد تا نگاهش را بالا بکشد و تلخندی بزند. دومینیکا انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و چند قدم استوار و شتابان به طرف انبوهی از درختان برداشت و با صدای بشاشی لب زد:
- وقتتون تمومه.
پرینستون از لابه‌لای انبوهی از درختان خارج شد. ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید.
- من آماده شدم.
دومینیکا سرش را بالا آورد و با دو چشم دودوزنش سراپای پرینستون را از زیر نظر گذراند تا به اعضای صورتش رسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
لئو پرشی زد و طناب را گرفت و همچو زنان جیغی کشید. پرینستون بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- تا این هم که ترسوئه زودتر از من از دره گذر کرد و به وسیله‌ی طناب خودش رو به پارکت‌ها رسوند.
لئو بر روی تکه سنگی نشست و در حینی که نفس‌نفس می‌زد، خطاب به دومینیکا گفت:
- از اول تونل تا این‌جا چند متر اومدیم؟
- دویست و پنجاه متر.
- چندتا سکه جمع کردی؟
لئو در حینی که چند جرعه آب می‌خورد، قمقمه را در کول پشتی‌اش نهاد و لب زد:
- پنجاه و پنج تا، تو چندتا؟
- سی‌تا. پس پرینستون بیشتر از هممون سکه جمع کرده.
لئو نیشخندی زد و گفت:
- هنوز دو نفر دیگه باقی مونده. شاید اون‌ها بیشتر از پرینستون سکه جمع کنن.
دومینیکا در حینی که سکه‌ها را از روی پارکت‌ها برمی‌داشت، لب زد:
- در حال حاضر هشتاد و شش‌تا سکه بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا