• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارناوال سرخ و سیاه | فاطمه غفوری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ftm.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 932
  • کاربران تگ شده هیچ

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
استلا بالاخره سر رسید و خواست بلافاصله چیزی بگوید اما مایک دستش را به نشانه سکوت بالا برد و این اجازه را به او نداد‌.
- پیتر من می‌دونم دلیلت برای خودکشی چیه و از اون محدودیت‌هایی هم که جدیشون گرفتی خبر دارم اما این رو بدون قبول نشدن توی دانشگاه آکسفورد اونقدرا که تو فکر می‌کنی پایان همه چیز نیست حتی قبولیش هم نقطه اصلی شروع زندگی نیست!
با پلکی که زد چندین قطره اشک مجدد روی گونه‌اش چکید و بغض مانند بادکنک باد شد و کل گلویش را گرفت اما گویا این بادکنک حالاحالاها قصد ترکیدن نداشت.
- ا... اما اگه آزمون ورودی دانشگاه آکسفورد رو قبول نشم همون پسری میشم که بابام از‌‌‌... از به دنیا آوردنش پشیمونه.
آنقدر لحن پیتر مظلوم و پر از بغض و بیچارگی بود که صد برابر تلخی حرفش را افزایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
صدای آژیر ماشین آتش‌نشانی که بلند شد، لبخند دندانمایی زد و چندین قدم دیگر جلوتر رفت طوری که در فاصله شش قدمی‌اش قرار گرفته بود.
- دیگه حتی پریدنم فایده‌ای نداره، آتش‌نشانا اینجان پس قبل اینکه براشون کار بسازی خودت بیا پایین.
نگاهی به پایین انداخت که تمامی بچه‌ها در حیاط جمع شده بودند و او را نگاه می‌کردند و آقای مدیر داشت به آتش‌نشانان التماس می‌کرد زودتر نجاتش دهند. حال که آرام‌تر شده بود از لبه بام پایین آمد و سبب شد استلا نفس عمیقی از آسودگی بکشد‌. نگاهش را به چشمان مایک دوخت و پرسید:
- پس اگه درس واقعاً به درد نمی‌خوره چرا دانشگاه و مدارس ساخته شدن؟!
با شنیدن این حرف ابروهایش بالا پرید، انتظار شنیدن چنین حرفی را از او نداشت.
- دقیقاً از کدوم بخش حرفای من به این نتیجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
- بگی نگی آره، درسم خوب بود‌.
- علاوه بر دانشجوی خوب مشخص شد معلم خوبی‌ام هستی، واقعاً برعکس بقیه دبیرا به شاگردات خوب شناخت داری.
به جرئت می‌توانست اعتراف کند تاکنون کسی اینقدر از او تعریف نکرده بود. لبخندی به معنای تشکر زد و امیدوار بود استلا دیگر از تعریفاتش دست بکشد و خجالت زده‌اش نکند.
وقتی از درب خروجی بیرون رفتند استلا با حفظ همان لبخند روی صورتش گفت:
- خب دیگه باید برم، خدانگهدار.
- باشه، خدانگهدار.
دیگر چیزی نگفت و سمت خیابان رفت تا از آن رد شود اما همان لحظه ماشینی که از فاصله چند متری روشن شد، توجه مایک را جلب کرد. دقیقاً در لحظه‌ای که استلا وسط خیابان بود او هم با سرعت سمتش رفت، مایک که قصد راننده را فهمید نام استلا را فریاد زد که سبب شد متوجه ماشین شود ولی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
همین حرف آرتور او را از رفتن به بیمارستان منصرف کرد. وارد خانه شد و پس از آنکه روی کاناپه نشست با موبایل داخل دستش به سباستین زنگ زد اما درست در لحظه‌ای که موبایل را کنار گوشش برد، توسط اپراتور فهمید که موبایلش خاموش است و همین سبب افزایش عصبانیتش شد.
نفس عمیقی از سر عصابنیت کشید و موبایلش را روی میز مقابلش پرت کرد‌. با هردو دستش موهایش را چنگ زد و پای راستش را تند‌تند به زمین می‌کوبید تا شاید اندکی از حس بدی که در وجودش با آن دست و پنجه نرم می‌کرد کم شود.
مدام با سباستین تماس می‌گرفت اما اپراتور فقط خبر از خاموش بودن تلفنش می‌داد، طول و عرض خانه را درحالی‌که ناخن شستش را می‌جوید طی می‌کرد آنقدر این کارها را تکرار کرد که شب فرا رسید درست درهمان لحظه که کنار اپن ایستاده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
سرش را به معنای تأیید تکان داد و گفت:
- شواهد کاملاً اشتباه نشون دادن چون من اون عمارت رو نخریدم، یک میراث از طرف پدربزرگم بود که بازسازیش کردم و وسایل نو براش گرفتم و از یه میراث قدیمی تبدیلش کردم به خونه جدیدمون.
آخرین بخش حرفش جای سردی را در چشمان کاترین به تعجب داد، باورش نمی‌شد... خانه جدید؟! آن هم یک عمارت بزرگ؟!
- خونه جدیدمون؟!
پیش از آن‌که او چیزی بگوید مجدد اخم‌هایش را در هم کشید و ادامه داد:
- احیاناً تو همونی نبودی که عاشق سادگی بود؟! الان یه عمارت رو برای زندگی انتخاب می‌کنی؟ تو یه لردی اما دیگه هیچکدوم از اعضای مافیا حق ندارن تو رو لرد یا بارون واتسون خطاب کنن، مجبورشون کردی که بهت بگن رییس؛ تنها مهمونی‌ای که شرکت می‌کردی مهمون ادموند بود چون در عین اصالت ساده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را با پشت دست پس زد. بغضش را قورت داد و با کشیده شدت دستش توسط سباستین نگاهش را از در چوبی خانه جدا کرد و دنبالش به راه افتاد. وقتی به درب خروجی رسید با دیدن لیموزین مرسدس بنز مشکی که راننده در عقبش را باز کرد فهمید سباستین بیش از آن چیزی که فکر می‌کرد در قدرت غرق شده که حتی توقع دارد درِ خودرو آن هم چنین خودرو چشم‌نوازی برایش باز شود.
روی صندلی کنار پنجره نشست و پس از چند ثانیه سباستین هم روی صندلی کناری او که سمت چپش یخچال کوچکی با قابلیت دیده شدن داخلش به ماشین متصل بود و داخلش انواع و اقسام نوشیدنی چیده شده بود جای گرفت. نگاه گذرایی به دو صندلی کرمی‌رنگی که مقابلشان بود انداخت و بینشان یخچال کوچکی یافت که مانند یخچال دیگر به ماشین متصل بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر آزمایشی ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
383
پسندها
1,604
امتیازها
10,263
مدال‌ها
13
سن
18
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
سرش را به معنای تأیید تکان داد و وقتی نگاهش را سمت چشمان او برگرداند پرسید:
- اتاقمون کجاست؟
با دستش به در چوبی مشکی اشاره کرد. سمت همان در رفت و وقتی بازش کرد متوجه شد اتاق هم مشکی‌ست، کاغذ دیواری، درب کلوزت روم، تخت، کتابخانه‌ای که یک بخش از دیوار را به خود اختصاص داده بود تماما مشکی بودند به جز رو تختی پف‌دار طوسی، پارکت‌ها، دراور، پاتختی و آباژور قهوه‌ای.
فقط امیدوار بود لباس‌های جدیدش سلیقه سباستین نباشند وگرنه تمامشان مشکی‌ست.
***
چهارده

دو روزی از اقامتش در این عمارت می‌گذشت اما انگار هر ساعت عذاب خاصی همراه داشت و دکوراسیون مشکی هم در این حال بی‌تأثیر نبودند. تنها دلخوشی‌اش این روز‌ها رسیدگی به گل‌های پاسیو و داخل محوطه بود.
تا وارد پاسیو شد با اولین نفس عطر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا