- تاریخ ثبتنام
- 30/11/23
- ارسالیها
- 75
- پسندها
- 492
- امتیازها
- 2,648
- مدالها
- 5
- سن
- 17
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #51
کفشم و در آوردم و داخل جاکفشی گذاشتم؛ مُردد دستم رو به سمت دستگیره استیل بُردم، بلخره دلم رو به دریا زدم و در قهوهای مقابلم رو توی یه حرکت باز کردم.
معذب شده کمی از چارچوب در فاصله گرفتم و به داخل رفتم؛ که چشمم به جمع صمیمی خورد که دورتا دور مبلمان فیلی رنگ نشسته بودن. با احساس کردن حضورم، به احترامم از جاشون بلند شدن البته همه به غیر از آرکان، به عادت همیشه سری به نشونه سلام تکون دادم و کمی لبهام رو بازو بسته کردم؛ البته بددن صدا! تا فرصت کنم و نگاهم رو اطراف بچرخونم؛ فرانک خانوم به طرفم اومدو مادرانه من رو در آغوش کشید. دستهام دوطرفه بدنم بیجون رها شده بودن؛ الان باید چه احساسی داشته باشم؟ اصلا چرا هیچ احساسی ندارم؟ چند دقیقهای به همین منوال گذشت که با احساس سنگینی نگاهی، نگاهم...
معذب شده کمی از چارچوب در فاصله گرفتم و به داخل رفتم؛ که چشمم به جمع صمیمی خورد که دورتا دور مبلمان فیلی رنگ نشسته بودن. با احساس کردن حضورم، به احترامم از جاشون بلند شدن البته همه به غیر از آرکان، به عادت همیشه سری به نشونه سلام تکون دادم و کمی لبهام رو بازو بسته کردم؛ البته بددن صدا! تا فرصت کنم و نگاهم رو اطراف بچرخونم؛ فرانک خانوم به طرفم اومدو مادرانه من رو در آغوش کشید. دستهام دوطرفه بدنم بیجون رها شده بودن؛ الان باید چه احساسی داشته باشم؟ اصلا چرا هیچ احساسی ندارم؟ چند دقیقهای به همین منوال گذشت که با احساس سنگینی نگاهی، نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر