- تاریخ ثبتنام
- 30/11/23
- ارسالیها
- 75
- پسندها
- 492
- امتیازها
- 2,648
- مدالها
- 5
- سن
- 17
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #31
ندیمه از فرصت استفاده کرد و دست درسا رو گرفت و به طرف طبقه بالا برد. درسا سعی میکرد مقاومت کنه. اما جثه ظریف و کوچولوی درسا کجا و هیکل درشت ندیمه کجا، تا لحظه آخر نگاهم روی چشمای اشکی درسا ثابت موند تا جایی که از دیدم محو شد. اما هنوز صدای زجه های درسا که با التماس از ندیمه میخواست ولش کنه تا پیش مادرش برگرده توی گوشم میپیچید.
آروم سرجام نشستم و سرم و بین دستام گرفتم؛ لعنت بهت آرکان لعنت بهت که حتی به بچتم رحم نکردی. ناخداگاه از این همه بیکسیم بغض کردم.
هنوز چند لحظهای از رفتن درسا نگذشته بود که صدای آقا بزرگ روی روانم سوهان کشید:
آقابزرگ: نسترن!
سرم هنوز پایین بود و دیدی به اطرافم نداشتم اما میدونستم نسترن دختر دوم و تهتغاره آقابزرگ به حساب میاد.
نسترن خانوم: جانم...
آروم سرجام نشستم و سرم و بین دستام گرفتم؛ لعنت بهت آرکان لعنت بهت که حتی به بچتم رحم نکردی. ناخداگاه از این همه بیکسیم بغض کردم.
هنوز چند لحظهای از رفتن درسا نگذشته بود که صدای آقا بزرگ روی روانم سوهان کشید:
آقابزرگ: نسترن!
سرم هنوز پایین بود و دیدی به اطرافم نداشتم اما میدونستم نسترن دختر دوم و تهتغاره آقابزرگ به حساب میاد.
نسترن خانوم: جانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش