• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه آخر پازل ممنوعه | مهر دوخت حیدری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع nahlan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 2,300
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد جذابیت رمان از نظر شما؟

  • زیر ۳۰ درصد

    رای 0 0.0%
  • ۳۰ تا ۶۰

    رای 0 0.0%
  • ۶۰ تا ۹۰

    رای 0 0.0%
  • ۹۰ تا ۱۰۰

    رای 3 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
مرد که انتظار این حرکتم رو نداشت بی‌ملاحظه به عقب هلم داد بی‌اختیار با نقاب روی زمین افتادم. سریع خودم و جمع و جور کردم و همینطور که از شدت دردی که توی سرم می‌پیچید ناله می‌کردم روی زمین نشستم؛ با تعجب به نقاب توی دستم خیره شدم کم‌کم نگاهم رو با تردید بالا آوردم.
با خوردن چشمم چهره‌ای آشنا جاخورده دستام رو که نقاب رو نگهداشته بود سُست شد و بی‌اختیار نقاب رو رها کرد.
آرکان: مثل بلای آسمونی میمونی هرجا میرم سر راهم سبز میشی.
گیج شده از شرایطی پیش اومده همینطور که از جام بلند میشدم و همزمان سعی می‌کردم تعادلم رو حفظ کنم جواب دادم:
-حالا انگار من عاشق چشم و ابروی زشتتم
آرکان: لابد هستی که دنبالم راه میوفتی
برکه: ببخشید که حدس نزده بودم جناب‌عالی برای دزدی پا میشی میای می‌خونه
آرکان: دزدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
بیخیال شده عقب کشیدم و خواستم به طرف در برگردم که چشمم به صندوق کوچک یشمی رنگ خورد.
‌ با احساس فضولی تحریک شده‌ای کمی جلو رفتم و صندوق رو که حالا مابین خرت‌وپرت های بیرون ریخته شده توسط آرکان بود، از روی زمین برداشتم.
نیم نگاهی به آرکان که مشغول بنظر میرسید انداختم انگار زمان داشتم برای فضولی کردن ناخداگاه لبخند بزرگی روی لب‌هام نقش بست از ترس اینکه نکنه با نشستم روی تخت رخت‌خوابش بهم بریزه و کسی از بودن ما اینجا بویی ببره همونجا روی پارکت های کرم رنگ نشستم.
صندوقچه به قدری کوچیک بود که توی دستام جا میشد قفلی کوچیکی که به حالت گیره صندوقچه رو بسته نگه‌ می‌داشت رو با یه حرکت باز کردم.
اولین چیزی که چشمم رو گرفت فلش سفید رنگی بود که لابه‌لای پوشاله‌های مشکی رنگ مخفی شده‌ بود.
نمیدونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
اینو گفت همزمان پوشه‌ای که به دست داشت رو داخل کوله‌ای که همراه داشت گذاشت. بی‌ملاحظه دستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش به طرف در کشید با یادآوری صندوقچه دستم رو هول کرده از دستش بیرون کشیدم. با نگاهی پرسش‌گر به طرفم برگشت بدون نگاه کردن بهش به طرف صندوقچه رفتم پوشاله‌های آش‌ولاش شده‌ی درون صندوقچه رو که روی زمین پخش شده بود رو جمع کردم و دوباره درون صندوق گذاشتم درش رو بستم و به سمت آرکان رفتم.
آرکان که از حرکاتم عصبی شده بود خواست حرفی بزنه که با دوباره لرزیدن موبایل داخل جیب شلوارش سریع صندوقچه رو داخل کولش انداخت.
با احتیاط خاصی در رو باز کرد و سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی از نبود کسی داخل راه‌رو مطمئن شد به سمتم برگشت و دستش رو به حالت ساکت باش روی بینیش قرار داد و از در با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
بازوش رو گرفتم؛ خواستیم به طرف در خروج بریم که صدای فریاد یکی از اون نگهبانای کچل بلند شد:
-نزارین کسی از می‌خونه خارج بشه
با وحشت به آرکان خیره شدم، طی یه واکنش غیر ارادی خواستم دستم رو از دور بازوش باز کنم که دستش رو روی دستم گذاشت و با اطمینان پلک زد. آب دهنم رو با استرس قورت دادم و نگاهم رو دوباره به حلقه مملو از جمعیت وسط سالن دوختم. سالن می‌خونه زیادی بزرگ بود دو طرفش با میز‌های کوچیک و بزرگ آس‌بازی چیده شده بود و طرف دیگه‌اش بار بود و مخصوص پذیرایی، چیزی که باعث عجیب بودن می‌خونه میشد اینه که کلا توش سه تا لامپ بزرگ بیشتر نبود و هیچ پنجره‌ای داخلش وجود نداشت.
‌‌ به طرز عجیبی دلم میخواست برم جلو و ببینم چه چیزی این همه آدم رو جمع کرده و باعث شده می‌خونه رو پلمپ کنن یک سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
مقدار زیادی خون تازه با لباس‌هایی که مطلق به اون زن بود وسط سالن پخش شده بود درحالی که خود زن اونجا حضور نداشت! دستی که دور بازوی آرکان حلقه کرد بودم سست شده پایین افتاد؛ حالم هر لحظه بدتر میشد التهاب عجیبی بهم دست داده بود و هر لحظه بهم فشار بیشتری وارد می‌کرد ذهنم هنگ کرد بود و هر ثانیه تصویر های جلوی چشمم تارتر میشد.
آرکان: بیتا...بیتا چت شده ..الان نه لعنتی..
هر ثانیه‌ای که می‌گذشت حضور خودم رو توی محوطه کمتر حس می‌کردم؛ آرکان بازو‌م رو گرفت و مانع افتادنم وسط سالن شد دست بی‌جونم رو بالا آوردم و به پیراهن مشکی آرکان چنگ زدم. نگاهم رو از روی زمین به بالا کشیدم تا جایی که به چهره آرکان رسیدم آرکان لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه با افتادن پلک‌هام به پایین آخرین درجه هوشیاریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
آرکان: توی خیابون
چه جواب قانع کننده‌ای خدایا من الان باید از دست این چیکار کنم؟ آرکان که انگار اصلا براش اهمیت نداشت تا همین چند دقیقه پیش نزدیک بود جفتمون به فنا بریم با بی‌خیالی لم داده بود‌ و جواب منو میداد.
تا بخوام زبون باز کنم و جوابش رو بدم صدای زنگ آشنایی توی ماشین پیچید متعجب نگاهم رو به صفحه دوختم که با دیدن اسم مامان ناخداگاه ابروم بالا پرید.
آرکان نیم نگاه اخمالویی بهم انداخت و تماس رو ریجک کرد:
خانوم‌بزرگ: الو آرکان پسرم
آرکان: جانم خانوم‌جون
خانوم‌بزرگ: کجایی پسرم؟
آرکان: تازه از باشگاه اومدم بیرون
منی که داشتم با فضولی به مکالمه بین آرکان و خانوم‌بزرگ گوش میدادم و همزمان جوری وانمود میکردم که انگار هواسم جای دیگه‌است با شنیدن این‌دروغ از زبون آرکان نتونستم جلوی خودم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
آرکان: حالا شب حرف میزنیم من کار دارم باید برم.
خانوم‌بزرگ: باشه پس اما امشب واسه شام بیارش خونه.
آرکان نگاهی بهم انداخت که سَری به نشونه مثبت تکون دادم.
آرکان:باشه، من دیگه برم فعلا.
آرکان که تماس و قط کرد سریع لب زدم:
برکه: الان کجاییم؟خیلی از می‌خونه دور شدیم؟من ماشینم و جای می‌خونه جا گذاشتم.
آرکان: نه زیاد دور نشدیم اما برگشتن به اونجا توی این وضعیت عاقلانه نیست.
اینو گفت و ماشین و به حرکت در آورد. حرفش و قبول داشتم اما نمیتونستم لوازمم رو اونجا ول کنم از همه مهم‌تر گوشیم بود که اونجا جاگذاشته بودم.
برکه: برام مهم نیس لطفا یا همینجا پیادم کن یا برسونم نزدیک می‌خونه.
با تموم شدن حرفم اخم‌های آرکان عمیق‌تر شد حین رانندگی نیم نگاه نه چندان دوستانه‌ای بهم انداخت و لب زد:
آرکان: از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
لوازمم رو جمع و جور کردم و بعد از پوشیدن کیف و کفش اسپرت مشکی بدون تلف کردن وقت اضافه‌ دیگه‌ای به سمت پایین حرکت کردم. با پا گذاشتنم توی باغ بزرگ عمارت چشمم به آرسامی خورد که روی تاب بزرگ قهوه‌ای رنگی نشسته بود و همینطور که با پاش خودش رو تکون میداد خیره به کتابی بود که توی دست داشت. انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرد که بی‌درنگ سرش و بالا آورد رو نگاه خیره‌ام رو شکار کرد.
ناخداگاه نگاهش رو با نگاه آرکان مقایسه کردم؛ نگاه آرکان گرمای خاصی داشت دقیقا برعکس آرسام که سرد و بُرنده بود دقیقا مثل یه شمشیر دولبه تیز، نمیدونم چرا احساس می‌کردم خیلی آدم پیچیده و مرموزی بنظر میاد ناخداگاه حرف‌های زن‌دایی و آقا‌جون توی ذهنم اکو شد.
[ آقاجون: بردیا تنها کسی که از پس این خاندان میاد
زن‌دایی: چرا بردیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
تا خواستم حرفی بزنم با عجله لب زد:
سما: الانم جلوی دره من برم منتظر نمونه کار نداری؟
با یادآوری اینکه آرکان‌ جلوی دره و ممکنه با برخورد این دو نفر دعوا بشه بی‌توجه به شرایطی که داخلش بودیم با عجله به طرف در دویدم.
به در که رسیدم بی‌معطلی بازش کردم؛ همون لحطه چشمم به کایان و آرکانی خورد که مقابل هم وایستاده بودن و بهم نگاه می‌کردن. ترس بهم حجوم آورد؛خواستم به طرف آرکان برم که آستین لباسم از پشت کشیده شد. سما درحالی که نفس‌نفس میزد از آستین مانتوم گرفت و با چند تا نفس عمیق سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه. خواستم آستین مانتوم رو از دستش بیرون بکشم که صدای کایان متوقفم کرد.
کایان: تا اسمش و آوردیم پیداش شد
جهت نگاهم رو به سمت کایان تغییر دادم؛ دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و بهم خیره شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nahlan

nahlan

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/23
ارسالی‌ها
75
پسندها
492
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سن
17
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم؛ کاری نکرده بودم اما احساس خستگی عجیبی داشتم! شایدم ذهنم خسته بود؛ نمیدونم چقدر گذشت که توی همون وضعیت خوابم برد.
***
دستی نوازشگرانه روی گونه‌ام درحال حرکت بود؛ حس خوبی داشت! چیزی که انگار قبلا تجربه‌اش کرده بودم و روحم خواستار تکرارش بود. نمیدونم چقدر طول کشید که با احساس نکردن دوباره نوازش، پلک‌هام رو به آرومی حرکت دادم. تصویر تار فردی که مقابلم بود با هر بار پلک زدنم واضح تر میشد وقتی اثر گیجی ناشی از خواب، از سرم پرید؛ با دیدن زنی مسن اونم توی وضعیتی که من توی ماشین آرکان خواب بودم و آرکان اونجا نبود، جا خوردم. خودم رو کمی روی صندلی جابه‌جا کردم؛ زن مسن با لبخند تکیه داده بود به صندلی راننده و خیره نگاهم می‌کرد. اینبار با دقت بیشتری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nahlan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا