نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

تمرین نویسندگی تمرین نویسندگی کاربران (دوره‌ی هفتم) | انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Y.SALIMI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 903
  • کاربران تگ شده هیچ

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,750
پسندها
9,087
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
عرض سلام و وقت بخیر به کاربران عزیز انجمن یک رمان.

همانطور که مستحضر بودید، توضیحات کامل دررابطه با تمرین نویسندگی در فراخوان شرح داده شد.
شرکت‌کنندگان متن خود را در مدت معین شده برای بررسی ارسال می‌کنند و توسط منتقدان بررسی خواهد شد.

دقت کنید که متن شما بین ۴۰ خط گوشی ۱۵ خط سیستم تا ۱۰۰ خط گوشی و ۸۰ خط سیستم باشد.

اگر برای متن خود یک محتوای معرفی می‌نویسید، باید شامل عنوان متن، ژانر متن و خلاصه‌ی متن می‌باشد. برای مثال:
نام متن: ویرانی

ژانر: اجتماعی
خلاصه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,750
پسندها
9,087
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
آخرین ویرایش
امضا : Y.SALIMI❁

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
43
امتیازها
40
  • #3
موضوع: پدربزرگ
ژانر: درام
مقدمه: مادر مهمانی دعوت بود، وعده‌ داده بود قبل از مغرب به خانه برمی‌گردد، پدربزرگ تا نزدیک بامداد به خواب نرفت، چشم انتظار دخترش..


از نگرانی خوابش نمی‌بُرد، پیچ و تاب‌‌های مکرر در تختش، داد میخ‌ها را در آورده بود، سرش را کمی بلند کرد تا از بودنم مطمئن شود، لبخندی می‌زنم تا بداند همه چیز خوب است
_پس کِی می‌آید؟ مهمانی تا اینوقت شب مگر می‌شود؟
نگرانی در حرف‌به‌حرف کلماتش عیان است، می‌دانم همه‌چیز خوب است ولی از نگرانی او به دامنم چنگی می‌زنم، آرام می‌گویم
+نگران نباشید، رفت خانه‌.
صدای جیرجیر تخت بلند می‌شود، دستش را تکیه دیوار می‌کند و می‌نشیند، دیگر تاب ندارد، قلب مریضش دلهره‌ی ته‌تغاری‌اش را چه سنگین بر دوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bajukc

S.LOTFI

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,614
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
  • مدیر
  • #4
یه قسمت کوتاه از رمان:

سکوت سورا تنها چیزی بود که عایدش شد و او نیز بدون حرف، به سوی در اتاق چرخید. همینکه قدم نخست را برداشت، دستی ظریف گوشه‌ی پیراهن تقریبا بلندش را گرفت. سر جایش آچمز شد و نفسش، در سینه حبس گشت.
از روی شانه، نیم نگاهی به سورا انداخت که با عجز، گوشه‌ی پیراهنش را در چنگ گرفته بود.
به آرامی به سوی دخترک بازگشت و سوالی، به چهره‌ی خسته‌اش خیره ماند. چشمان خاکستری و درخشنده‌اش، در امواج خون گم گشته بودند و زیر آن دو گوی رنگی، گود افتاده بود. با صدای ضعیف و پر از تمنایش، در گوش هرماس طنین‌انداز شد:
- می‌ترسم...از تنهایی می‌ترسم.
سیبک گلویش آشکارا بالا و پایین شد و با تردید، پرسید:
- تا وقتی من هستم، چرا می‌ترسی؟!
صدای پر از بغض سورا، مقابل قلبِ سنگ او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S.LOTFI

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • #5
قسمتی از رمان:


آفتاب ظهرگاهی مستقیم از شیشه‌ی جلویی اتومبیل در چشمم بود. گرچه سایبان را پایین داده بودم، اما هنوز از پرتوی نور خورشید بین دو ابرویم چین خورده بود. چهار ساعت بود که از شهر خودمان رانندگی می‌کردم. می‌دانستم که دیگر نزدیک مقصد رسیده‌ام. برگه‌ی ابلاغم را دیروز گرفته و فردا باید سرکارم حاضر می‌شدم. منِ بیست و هفت ساله، داوطلبانه متقاضی تدریس در این منطقه‌ی دورافتاده شده بودم. جایی دور از شهر و آدم‌هایش. آنقدر دور که اکنون یک ساعت بود در میان کوه‌ها و بدون هیچ آبادی در مسیر خاکی رانندگی می‌کردم تا به محل تدریسم برسم. قبل از آمدن خوب درمورد روستا تحقیق کرده بودم و می‌دانستم نزدیک‌ترین شهر دو ساعت با آن فاصله دارد. گرچه آب و برق دارد، اما صعب‌العبور بودن مسیر مانع از رفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

TWD

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
127
پسندها
911
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
  • #6
نام متن: شعله‌ور.
ژانر: تراژدی.
خلاصه: روزی رسید که نتوانست خشمش را کنترل کند، آن‌وقت بد به حال آن‌هایی که با آزارهایشان روحش را کشتند!


نمی‌دانم تقدیرم است یا چه؛ نمی‌دانم روحم بعد از پوسیدن استخوان‌هایم به کجا سفر خواهد کرد!
همان بس که می‌دانم زاده شدم تا مانع پایین رفتن یک جرعه آب خنک از گلوی آدم‌های این شهر شوم. دیروز را به یاد دارم؛ شعله‌های آتش رقص‌کنان انبار را در بر می‌گرفت. صدای جیغ‌ها را می‌شنیدم، فریادها را! کاری از دستم بر نمی‌آمد.
برای ذرّه‌ای کمک تقلّا می‌کردند؛ حتّی می‌توانم بوی سوختن پوست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

Melika_R

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
126
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • #7
قسمت کوچکی از رمان:
با استرس پیامکی را که از طرف سبحان برایم ارسال شده بود را باز می‌کنم.
" خودت بازی رو شروع کردی!از الان به بعد هرچی که بشه مقصرش فقط خودتی."
پوزخندی به پیامش می‌زنم..خیال می‌کرد به همین سادگی از او دست می‌کشم؟
می‌خواستمش..
او تمام نداشته‌هایم را جبران می‌کرد..
تمام بی‌مهری‌ها را برایم جبران می‌کرد..
همان حمایت‌های مالی‌اش..هم برای من محبت بود..اگرچه سرد بود..
اصلا من عاشقِ همان غرورش بودم..
بی‌خیال وارد خانه می‌شوم و سلام گرمی به خانم‌جان می‌کنم..
- سلام خانم‌جان..خوبی؟
+ علیک سلام..پس سبحان کو؟می‌گفتی بیاد داخل یه چایی بخوره..
- ممنون..خسته بود..منم فرستادمش بره.
با شنیدن سرفه مصلحتی توحید تازه متوجه حضورش می‌شوم.
- سلام داداش خسته نباشی.
× سلام..ممنون.
- بااجازه من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,750
پسندها
9,087
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
قسمت کوچکی از رمان:
با استرس پیامکی را که از طرف سبحان برایم ارسال شده بود را باز می‌کنم.
" خودت بازی رو شروع کردی!از الان به بعد هرچی که بشه مقصرش فقط خودتی."
پوزخندی به پیامش می‌زنم..خیال می‌کرد به همین سادگی از او دست می‌کشم؟
می‌خواستمش..
او تمام نداشته‌هایم را جبران می‌کرد..
تمام بی‌مهری‌ها را برایم جبران می‌کرد..
همان حمایت‌های مالی‌اش..هم برای من محبت بود..اگرچه سرد بود..
اصلا من عاشقِ همان غرورش بودم..
بی‌خیال وارد خانه می‌شوم و سلام گرمی به خانم‌جان می‌کنم..
- سلام خانم‌جان..خوبی؟
+ علیک سلام..پس سبحان کو؟می‌گفتی بیاد داخل یه چایی بخوره..
- ممنون..خسته بود..منم فرستادمش بره.
با شنیدن سرفه مصلحتی توحید تازه متوجه حضورش می‌شوم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,750
پسندها
9,087
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
نام متن: شعله‌ور.
ژانر: تراژدی.
خلاصه: روزی رسید که نتوانست خشمش را کنترل کند، آن‌وقت بد به حال آن‌هایی که با آزارهایشان روحش را کشتند!


نمی‌دانم تقدیرم است یا چه؛ نمی‌دانم روحم بعد از پوسیدن استخوان‌هایم به کجا سفر خواهد کرد!
همان بس که می‌دانم زاده شدم تا مانع پایین رفتن یک جرعه آب خنک از گلوی آدم‌های این شهر شوم. دیروز را به یاد دارم؛ شعله‌های آتش رقص‌کنان انبار را در بر می‌گرفت. صدای جیغ‌ها را می‌شنیدم، فریادها را! کاری از دستم بر نمی‌آمد.
برای ذرّه‌ای کمک تقلّا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] TWD

Y.SALIMI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,750
پسندها
9,087
امتیازها
33,973
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
قسمتی از رمان:


آفتاب ظهرگاهی مستقیم از شیشه‌ی جلویی اتومبیل در چشمم بود. گرچه سایبان را پایین داده بودم، اما هنوز از پرتوی نور خورشید بین دو ابرویم چین خورده بود. چهار ساعت بود که از شهر خودمان رانندگی می‌کردم. می‌دانستم که دیگر نزدیک مقصد رسیده‌ام. برگه‌ی ابلاغم را دیروز گرفته و فردا باید سرکارم حاضر می‌شدم. منِ بیست و هفت ساله، داوطلبانه متقاضی تدریس در این منطقه‌ی دورافتاده شده بودم. جایی دور از شهر و آدم‌هایش. آنقدر دور که اکنون یک ساعت بود در میان کوه‌ها و بدون هیچ آبادی در مسیر خاکی رانندگی می‌کردم تا به محل تدریسم برسم. قبل از آمدن خوب درمورد روستا تحقیق کرده بودم و می‌دانستم نزدیک‌ترین شهر دو ساعت با آن فاصله دارد. گرچه آب و برق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y.SALIMI❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

عقب
بالا