- ارسالیها
- 541
- پسندها
- 1,264
- امتیازها
- 9,073
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
مهنا از حرفهای خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت میکرد، بیخیال به صورت مهنا نگاه میکرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک میکرد. حرفهایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینیاش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فینفین میکرد. خانم مرادی کلافه چشمهایش را بست و دو طرف سرش را با دستهایش، پوشاند. این دختر سختتر از آنی بود که مشکلاش را برطرف کند. یاد خودش که میافتاد، حالاش از داوود بهم میخورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خ**یا*نت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.