• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 1,689
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #31


مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فین‌فین می‌کرد. خانم مرادی کلافه چشم‌هایش را بست و دو طرف سرش را با دست‌هایش، پوشاند. این دختر سخت‌تر از آنی بود که مشکل‌اش را برطرف کند. یاد خودش که می‌افتاد، حال‌اش از داوود بهم می‌خورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خ**یا*نت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #32

مهنا دست به سینه جدی گفت:
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط می‌کنی نری!
در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاق‌اش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا می‌دونم تو... .
کمی در حرف‌اش تعلل کرد. دل‌اش نمی‌خواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آن‌که خواهر بزرگ‌اش به حساب می‌آمد گفت:
- این‌که تو خواهرمی و درکت می‌کنم.
مهنا روی تخت‌اش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی این‌جا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #33

سانیا برای نخستین‌بار در آغوش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:
- مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد.
- یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود.
- چرا؛ اما... .
حرف او را قطع کرد و گفت:
- بخشش مهم‌تره یا عشقی که از نظر من هیچ و پوچ هست؟
سانیا حاضر بود که مورد بخشش خواهرش قرار بگیرد تا به عشقی که از نظر مهنا هیچ و پوچ بود فکر کند. حاضر بود گذشته دردناک مهنا را جبران کند تا بلکه مورد اعطاء خواهرش واقع شود. لبخند پر از دردی در لب‌هایش نهاد و از آغوش خواهر خود بیرون آمد.
- بخشش تو از همه‌چی مهم‌تره.
مهنا لبخند پهنی به سانیا زد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #34

مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید:
- برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟
با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت:
- حرف بزن لعنتی!
به طور ناگهانی شیما به طرف مهنا خیز برداشت و دستش را دور دهان مهنا احاطه کرد. شیما گریه‌اش سر گرفت و گفت:
- آروم باش مهنا، باشه؟
به طور وحشیانه، دست شیما را پس زد و به تازگی که گریه‌اش اوج گرفته بود، روبه سانیا گفت:
- خواسته‌ات فقط رسیدن به شهاب بود آره؟
سانیا متعجب به مهنا خیره شده بود؛ اما مهنا تا عقده‌ی دلش را خالی نکند، دست‌بردار نبود. باید خود را از حرف‌هایی که در دل خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
مهنا از آغوش مهسا بیرون آمد و نیز به طرف سانیا برگشت. الآن که همه چیز را فهمیده بود فرصت خوبی بود که به او درس عبرتی بدهد که تا این‌گونه به هیچ‌کس نداده بود. مهنا نفس عمیقی کشید و با لحن جدی گفت:
- برای این‌که پشیمون بودی و اومده بودی عذرخواهی کنی می‌بخشمت؛ اما به شرط این‌که... .
با حس آن‌که مادرش داشت او را نگاه می‌کرد، حرفش را خورد و نیم‌ نگاهی به مادرش انداخت. مادرش با کنجکاوی او را می‌پایید و منتظر به او چشم دوخته بود تا بلکه بفهمد مهنا دخترش چه چیزی را می‌خواهد به سانیا بگوید. مهنا جلوی سانیا آمد و با آهسته‌ترین صدا که مادرش نفهمد گفت:
- طبق قراردادمون باید دور شهاب رو خط بکشی؛ وگرنه قصه‌ت رو برای تمام دنیا می‌نویسم خانم دکتر! گرفتی؟ آدم باش تا وقتی‌که زنده‌ای کاری کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #36

با حس آن‌که آش تند است، سریع به طرف سینک ظرف‌شویی به راه افتاد و با عجله لیوان را پر آب کرد و یک نفس سر کشید. مزه فلفل در دهان‌اش آهسته‌آهسته از بین رفت. چشم‌هایش را بست و نفس آسوده‌ای کشید. آشی که همسایه بغلی‌اش برای او آورده بود، بسیار تند بود. همان که سرش را بالا آورد، خود را داخل آینه یافت. صورت گرد مانند، پوست سپید، ابروانی پهن و کشیده، لب‌هایی کشیده و برجسته، چشم‌هایی قهوه‌ای تیره و دماغی کوچک. با کف دست‌اش ضربه‌ای به آینه روبه‌رویش زد که ناگهان از دست‌اش خون آمد. خونی در سینک‌ ظرف‌شویی چکید. بغض کرد و سرش را به نفی تکان داد. او تنهایی حق‌اش نبود. او مجبور بود تا بلکه شهاب را برای خود کند؛ اما نمی‌دانست با بی‌خانواده و تنهایی‌اش چگونه دست و پنجه نرم کند.
با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #37

پس با لحنی که به اعماق درون حرف‌های خانم فروغی فکر کند، گفت:
ـ حرف‌های دکتر افروزی رو باور کردین؟ نه؟
خانم فروغی اخمی در پیشانی‌اش چین می‌خورد. انگار دارد ته خط را از سانیا می‌خواند. حدس زده بود که سانیا فردی است که ظاهرش را خوب حفظ کرده بود؛ اما درون‌اش شرور و دل‌چرکین بود.
خانم فروغی گفت:
- اگر باور نکرده بودم، نزدیک بود مورد قضاوت کردن خانم دکتر بشم.
سانیا پوزخندی زد. خانم دکتر؟ خودش را دکتر جا زده بود تا بلکه به شهاب نزدیک شود. باید جواب خانم فروغی را می‌داد.
- نباید به حرف‌های دروغش رو باور کنی.
خانم فروغی پوزخندی دوباره زد و گفت:
ـ دروغ‌گو که تویی! اما این رو بدون که حالا‌حالاها کارم باهات تموم نشده.
خانم فروغی، این حرف را که گفت، تلفن را به روی سانیا قطع کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
شهاب هرگز به او نگاه نمی‌کرد. خودش هم خوب می‌دانست؛ ولی انکار می‌کرد. او حتی به خودش هم دروغ می‌گفت. دروغ‌های نامحالی که هرکدام‌شان را به خودش انکار کرده بود. همین‌که پاهایش به بیمارستان رسید، به یک‌ آن شوکه شد. دیدن آن صحنه برایش دردناک‌ترین صحنه‌ی عمرش بود. شهاب به مهنا نزدیک شده بود و با عشق به او خیره شده بود. مهنا هم به او با تبسم خیره شده بود. دست‌هایش به یک‌باره گره خورد و در حین فرط عصبانیت، قدمی به سمت جلو برداشت. باید جلوی نگاه‌های آن دونفر را می‌گرفت.حسود بود و حسودی می‌کرد آن‌هم به خواهرش. به خواهر بزرگی که او را بخشیده بود؛ ولی او بخشش مهنا را نادیده گرفته بود. چه‌قدر سانیا ناخلف بود که قدر بخشش او را که به او اعطا‌ء شده بود، قدر نمی‌دانست. قدر لحظاتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #39

مهنا از این رفتار سانیا، استیضاح می‌خواست. بیش‌تر می‌خواست از سانیا جواب این همه خوبی‌هایش را بدهد؛ اما بغض کرد. بغضی که نشان از بی‌انصافی سانیا را می‌داد. چرا نمی‌توانست اخلاق او را به طور طبیعی تغییر دهد؟ چرا اخلاق و رفتار سانیا برای او مجهول بود؟ این تعییر ناگهانی سانیا برای چه چیزی است؟ چرا به یک آن سانیا بخشش او را نادیده گرفته بود و آن‌که چرا این سؤالات یک‌به‌یک، در مغز او گنجانده شده بود و پایانی نداشت؟
برای او همه چیز یک تغییر وارونه بود. وارونه‌ای که همیشه در خواب‌هایش مانند یک صحنه‌ی تئاتر گذاشته میشد.
با صدای شیما به خودش آمد و با حالی سرگردان به فردی که به بازویش ضربه زده بود، خیره شد.
- کجایی تو؟ سانیا داره نگاهت می‌کنه!
شهاب با اندوهی عظیم، به مهنا خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
628
پسندها
1,505
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #40

باید خودش این بازی را به اتمام می‌رساند. حتماً هم همین‌کار را می‌کرد تا دیگر دعوایی بین سانیا و مهنا نیفتد.
شیما در گوش مهنا چیزی گفت که مهنا با حالی سرگردان به شیما خیره شد و سپس به شهاب و سانیا چشم دوخت.
به یک آن مهنا پوزخندی زد.
- تهدیدم رو که یادت نرفته خانم دکتر قلابی؟
سانیا از چیزی که مهنا از قبل برای او گفته بود، هراس داشت . هراس از چیزی که مهنا به او گفته بود و هشدار داده بود.
با چهره‌ای که از آن خوف مشهود بود، به مهنا نگاه می‌کرد. مهنا از ترس سانیا سوءاستفاده‌ی خوبی کرده بود. حالا نوبت او بود که تا به شهاب برسد و مهره‌ی اصلی خود را به حرکت درآورد.
این‌بار مهنا لبخند پیروزمندانه‌ای به سوی سانیا پرتاب کرد. سانیا می‌خواست ترسش را پنهان نماید تا دیگر مورد تمسخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا