• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 671
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد:
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندداری کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانه‌اش را بالا داد و با یک گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید می‌فهمید که نقشه سانیا برایش چه چیزی است. می‌گویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت.
لبخندی زد و اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشی‌هایش چه زود تمام میشد و این برایش خاطره‌ای بد به حساب می‌آمد.
نگاهش به آینه روبه‌رویش افتاد. می‌خواست چه‌کار بکند؟ موهایش را قیچی کند؟
چشمانش را بست و بلند فکرانه گفت:
- خدایا منو ببخش!
بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد:
- چی؟
نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت.
ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت:
- مطمئنی می‌خوای بیای بیمارستان؟
چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد:
- آره! حالا بیا بریم که خیلی دیر شده.
از قیافه‌ای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد:
- می‌دونستی خیلی بیشعوری؟
سانیا خنده‌ای سر داد و دستش را روی شانه‌اش چند بار زد:
- شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد می‌کنی؟
فریاد زد:
- چطور؟
شهاب پوزخندی زد:
- همون‌طور که تو به مهنا دروغ گفتی.
با حرص به طرفش چرخید:
- مجبور بودم! می‌فهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنام؛ اما... اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد:
- نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق!
و به طور قدم‌های بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش از جا افتاده است.
چشمانش را با درد بست و دست راستش را به طرف دستی که از جا افتاده است، گذاشت. شیما به حرکات او نگاه می‌کرد و با غم او هم چشمانش را بست. رفیقش را درک می‌کرد. روزی که موقع دبیرستان او را مسخره می‌کردند و روزی که در نوزده سالگی عاشق پسرعمویش شد. به عشق پسرعمویش، کنکور تجربی داد و حالا... در رنج و عذاب او را دریافت می‌کرد.
با صدای گریه و آه و ناله‌اش به خودش آمد و چشمانش را بست تا دیدش نسبت به مهنا خوب شود.
- آی... دستم شیما. آخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
- گم‌شید برید بیرون! نمی‌خوام ببینمتون.
شیما و مهسا با خنده از اتاقش خارج شدند و مهنایی که تنها ماند. نفس بلندی کشید و شانه را از داخل کشویش بیرون آورد. باید کاری کند که به شهاب برسد. این غربت را دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. پلکی زد و نفسی بلندی سَر داد. می‌خواست مقابل سانیا بایستد. با حس درد در سرش، فحشی نثار موهایش کرد و به ادامه شانه کردن موهایش شد.
***
شیما، مهسا و مهنا با چشمان قرمز به سانیایی که در حال وراجی کردن بود، نگاه می‌کردند.
- وا! شهاب جان؟ اون کفگیر رو بی‌زحمت بده!
مهنا نگاهش به واکنش شهاب بود؛ اما شهاب تکانی نخورد و با پوزخند گفت:
- خودت برو بردارش. چرا از من می‌خوای؟
مهنا با تعجب، چشمانش گشاد شد. باور نمی‌کرد که شهاب این حرف را به سانیا بزند. شیما هم تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به شهابی که خیره‌ی مهنا بود، اشاره کرد. مهنا نگاهش روی شهاب ثابت ماند. با حس آن‌که شهاب همسر سانیا است، سرش پایین انداخت و گفت:
- شیما تو نمیای؟ من می‌خوام برم خونه عمه!
شیما نگاهش را به شهاب دوخت که هنوز به مهنا خیره بود. لبخندی زد و به مهسا نگاهش را رد و بدل کرد. مهسا نگاهش را به شهاب و مهنا داد. او هم لبخندی زد و در گوش شیما گفت:
- بیا بریم.
شیما و مهسا که رفتند، مهنا ماند با شهابی که در حال خیره به دختر روبه‌رویی‌اش بود.
مهنا همچنان سرش پایین بود و حرفی نزده بود تا شیما حرفی بزند؛ اما گویی لال مانده بود و حرفی نزده بود.
شهاب جلو آمد و روبه‌روی او قرار گرفت. سرش را پایین انداخت و کمی بالا متمایل شد تا چهره مهنا را ببیند.
- دخترعمو؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
مهنا بیشتر تعجب کرد.
- منظورتون چیه؟
خطی در کنج لب شهاب شکل گرفت.
- میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟
مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَرید.
- باشه!
و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا چقدر دست سانیا را می‌گرفت و با او بازی می‌کرد تا خواهرش سانیا که لوس و نُنُر بود، با او قهر نکند. حالا بود که گذشته‌اش با سانیا گویا خوب نبوده‌است.
شهاب پای چپش را به پائین، کمی متمایل کرد. وقتی به خودش آمد که دیگر مهنا از پیشش رفته بود. شانزده سال سن داشت که عاشق شد! عاشق دخترعموی ساکت و باحیایش... !
روزی که زن‌عمو مجیدش را که سانیا را با نفرت نگاه می‌کرد را هیچوقت فراموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
چشم‌هایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظه‌ای که از دست دادی، تقصیر اوست؛ اما نمی‌توانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را می‌دانست و سعی در پنهان همه چیز را داشت!
چشم‌هایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشک‌هایش را پاک نمود و از روی صندلی‌اش برخواست و به ‌طرف دخترش قدم برداشت او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصه‌اش فشرد.
- من تو رو می‌شناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهره‌ت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست می‌خوری. اینو مطمئن باش!
مهنا چشم‌هایش را بست و گفت:
- مامان بسه! نمی‌خوام چیزی بفهمم. فقط می‌خوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین!
کمرش را ماساژ داد.
- باشه! این کلمه رو بزار بهت بگم، عشق به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
با ورودش به آشپزخانه، ظرف‌ها را داخل سینک ظرف‌شویی قرار داد و شروع به کفی کردن آن‌ها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیه‌ی سانیا که خواهرش محسوب می‌شد را برایش تعریف کند. ظرف‌ها را آب کشید و با خودش گفت:
- چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه.
***
با شیما به طرف بخش بیماران رفت و گفت:
- شیما؟ به نظرت الان اون سانیای وراج و شهاب چیکار می‌کنن؟
شیما خنده‌ای کرد و در گوشش گفت:
- از دست تو. تو چیکار به اون بدبخت داری؟ الان باید به فکر باشی که سانیا هیچوقت نمی‌تونه به تو آسیبی برسونه.
مهنا به نیم‌رخ شیما نگاه کرد و با خوشحالی وصف‌ناپذیری گفت:
- دقیقاً.
ولی با فکر آن‌که سانیا چه هشداری به او داده است، یک‌ لحظه چهره‌اش بر اندوخته شد.
- اما شیما،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess86

مدیر آزمایشی خانواده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
202
پسندها
658
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت:
- باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم.
با انگشت‌اش خودش را نشانه گرفت.
- اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم.
مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگی‌هایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود.
- آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدم‌ها این ارزش رو با خودمون به گور می‌بریم یعنی اینکه گاهی اوقات حسودی می‌کنیم، یا اینکه از همدیگه کینه‌ به دل می‌گیریم. دروغ هم به همدیگه، جزئی از اونه. انتقام هم همینطور.
شیما به نیم‌رخ‌اش نگاه کرد و آن‌گاه لبخند گرم و محبت‌آمیزی به او زد. شیما می‌توانست به جای مهنا، خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا