• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Nargess128
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 2,806
  • کاربران تگ شده هیچ

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #51

هرچند می‌دانست که پسرش هم نگران او است و هم به حال عشقش درگیر است. نمی‌خواست او را مسخره کند؛ برای آن که اهلش نبود و خودش هم، چنین کاری از او بعید بود.
از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت. برای آن که حرف‌اش روی شهاب تأثیر بگذارد، گفت:
- فقط شهاب، باید خودت مهنا رو به دست بیاری و این که عشق مهنا رو حتی از راه دور هم نسبت به خودت رو بفهمی!
لبخندی از جنس امیدوارانه زد و سپس ادامه داد:
- شهاب، مهنا دختر خوبیه؛ فقط باید مراقبش باشی و سعی کنی اتفاقی براش نیفته!
شهاب نفسی مانند آه بیرون داد و نیز گفت:
- باشه مامان؛ شما هم مراقب خودتون باشید.
مادرش پلکی به عنوان به تأیید به حرکت درآورد و از اتاق شهاب بیرون رفت. در را که به روی شهاب بست، برگشت و نگاهی به در اتاق بسته‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #52

با همان صدای آرام و منظم‌اش گفت:
- مامان، هنوز برای رفتن به بیمارستان خیلی زوده!
سیمین خانم گفت:
- آخه دختر، تو هم باید دوش بگیری و هم نیم‌ساعت لباساتو انتخاب کنی که تا اون موقع ساعت هفت صبح میشه؛ الآن هم پاشو نمازت رو بخون که آفتاب غروب می‌کنه!
از تخت خود برخاست و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت. درِ سرویس بهداشتی را باز کرد و سپس آن را بست. سیمین خانم نگاه‌اش را دور تا دور اتاق مهنا گرداند.
در دیوارهای آبی نیلی‌رنگ وجود داشت که قاب عکس‌های بچگی مهنا به روی دیوار نهاده شده بود. سمت چپ، روبه‌روی سیمین خانم، پنجره قرار داشت که نخستین پرده سفیدگون بود و در پرده‌ی دوم آبی تیره وجود داشت، کنار آن پنجره یک کمد چوبی بود که میشد انواع مانتو و لباس‌های مهنا را مشاهده نمود.
ناگهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #53

سیمین خانم جلو آمد و گفت:
- خواستم بگم، من و مهسا برای چند روز نیستیم و می‌خوایم شمال بریم! تو هم میای؟ زن‌عمو حسنِت، شهاب و سانیا هستن.
مهنا از فکر آن که شهاب هم به شمال می‌خواهد بیاید، لبخندی زد و سپس گفت:
- باید فکر کنم! الآن هم که می‌خوام برم دوش بگیرم و تا نیم‌ساعت دیگه باید بیمارستان باشم!
سیمین خانم با لبخند از اتاق‌اش بیرون رفت. با رفتن سیمین خانم، مهنا از شعفی که در درون‌اش برپا گشته بود، جیغی کشید و به سمت حمام روانه شد.
***
به سمت شهاب رفت. اولین قدم... دومین قدم؛ اما شهاب نگاهی به او نینداخت و به سمت اتاق عمل به راه افتاد. با صورتی انباشته از اندوه، به مهنا که با پر نشاط و شادی پشت‌سر او راهش را می‌پرداخت، خیره شد. چرا که کار خوب را با بدی پس داده بود؟ چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
سامیار سری تأسف تکان داد. حریف آن دختر نمی‌شد و از سر تا پاهای آن دختر فقط و فقط غرور و تکبر هویدا بود؛ پس باید سخن خود را باز بگشاید تا سانیا حرف او را بشنود.
- در مورد کار هست خانم فروزش!
سانیا با یک تصمیم آنی، «باشه‌ای» گفت و نیز با انگشت اشاره‌اش به آن‌ور سالن اشاره نمود.
- بفرمایید بریم!
و جلوتر از سامیار حرکت کرد.
از آن سو، زمانی که مهنا خود را برای عمل جراحی مهیا نموده بود، استرس بر جانش غلبه کرده بود و شدت دستانش که می‌لرزید، فراوان میشد.
نفسی تازه کرد و نیز وارد اتاق شد.
شهاب تا نگاه‌اش به مهنا خورد، همه چیز و همه‌جا را از یاد برد. مهنا تنها فردی بود که از او نفس و آرامش می‌گرفت و زنده از این گیتی جان به سر می‌برد.
چرا در این مدتی که شیفته او بود، مراقب او نبود؟
در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
شهاب از این برخورد ناگهانی مهنا، لبخندی پررنگی زد. خوشبختانه ماسک آبی بر دهان‌اش زده بود و موجب می‌گردید که لبخندش نهان گردد.
این دختر هستی و نیستی او را به یغما بود و شب و روز، خواب او را بر او حرام کرده بود.
به چشم‌های میشی‌رنگ مهنا چشم دوخت. چشم‌های او مانند ماه زیبا بود و رخسار او از این زیبایی می‌درخشید.
مهنا لب‌های باریک‌اش را به حرکت در آورد و با صدایش که در گوش‌ او مانند آهنگی زیبا به طنین می‌انداخت، به خود آمد:
- جناب، میشه پنس رو نگه دارید تا بلکه قلب رو برداریم؟
شهاب لبخندی به روی چهره‌ی او زد و نیز گفت:
- باشه خانم دکتر!
***
(فصل هشتم)
زمستان از راه رسیده بود و برف‌ها بر روی زمین انباشته شده بودند و مردم در زمستانی سرد به سر می‌بردند. کلاغ‌ها از آن سر به یک طرفی حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
دکمه‌ی سبز را به سمت راست معطوف کرد و نیز گوشی گوشی را بر گوش‌های خود نهاد.
- الو جانم شیما؟
شیما لب‌های خود را با زبان‌اش خیس کرد و سپس با لحنی نشاط‌آور گفت:
- الو سلام مهنا، خواستم بگم که منم قراره باهاتون بیام شمال!
مهنا از خوشحالی که در درون‌اش جولان داده بود، جیغی از سر شعف کشید و گفت:
- داری دروغ میگی؟!
شیما با لحنی که مهنا را مسخره کند، گفت:
- نه! دارم راستشو میگم گوگولی شیما!
مهنا خندید.
- پس ایول تنها نیستم! فقط شیما، بی‌زحمت همون گیتارت رو با همون باندت بیار که چه غوغایی بشه!
شیما خنده‌ای کرد و نیز گفت:
- باشه؛ فقط این‌که مراقب خودت باش!
مهنا از آن‌که شیما نگران او بود، لبخند گرمی بر لب‌هایش زد و سپس گفت:
-‌ تو هم همین‌طور!
***
درحالی که پرتغالی را پوست می‌گرفت، روبه سیمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Nargess128

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/7/24
ارسالی‌ها
655
پسندها
1,646
امتیازها
10,973
مدال‌ها
11
سن
17
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
نفسی تازه کرد تا بلکه این دلشوره را رفع نماید. ابروانش را به بالا برافراشته کرد و حواس خود را به بیماری که روی تخت بی‌هوش بود، جمع نمود.
سانیا از نرفتن به شمال ناراضی بود و مدام خود را سرزنش می‌کرد که چرا به شهاب گفته است به این شمال نمی‌آید.
او حتی نمی‌خواست با مادرش و هم‌چنین خواهرانش مواجه گردد و از این بابت هراسیده بود.
ترس از آبرویش و تحقیر شدن‌های خودش که رفتارش توسط خواهرش مهنا خدشه‌دار گردد.
او حتی نمی‌دانست که چه‌گونه تخم کینه و حسودی در دل‌اش کاشته شده بود.
نفسی تازه کرد تا بلکه به حوادثی که در پیش و روی او نهاده است، فکری نکند.
تقه‌ای به در اتاق‌اش خورد و به «بفرماییدی» که گفت، پیرمردی مسن وارد اتاق تاریک و سیاه‌اش شد.
سانیا اخمی از سر مُستَمَع زد. پیرمرد لبخندی زد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nargess128

موضوعات مشابه

عقب
بالا