متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بر فرازِ یک بلندی | بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بهار؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 264
  • کاربران تگ شده هیچ

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
بر فرازِ یک بلندی
نام نویسنده:
بهار کلاته
ژانر رمان:
جنایی، تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
کد رمان: 5695
ناظر: Abra_. Abra_.

خلاصه:
هر لغزش و اشتباهی، مساوی است با تاوانی که در دلش نهفته است. اما گاها تاوان بعضی خطاها، بسیار عظیم و مهیب است؛ گاه آن‌قدر بزرگ، که می‎‌تواند بنیان خانواده را از هم بشکافد، و گاه آن‌قدر بزرگ‌تر، که رد آن، تنها با خون پاک می‌شود. سرنوشت، آمیخته با اشتباهات و سهل‌انگاری‌های متوالی است؛ در این مسیر، نمی‌توان تاوان هر اشتباهی را از پیش تعیین کرد. پس باید از دور، تماشاچی این بازی روزگار بود. باید بر فرازِ یک بلندی نشست؛
بر فراز یک بلندی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
شروع رمان "بر فراز یک بلندی"
برگرفته از یک پرونده جنایی


زمستان سال 1390
آخرین روز‌های بهمن‌ماه بود و سردیِ هوا، نسبتا طاقت‌فرسا شده بود. درحالی که دستانش از فرط سرما، بی‌حس شده بود و یخ زده بود، موهای پر پیچ و خم خود را، به داخل مقنعه‌اش هدایت کرد و با افسوس، رو به زهرا گفت:
- مطمئنم مامان‌بزرگم نمی‌ذاره که من بیام؛ خوش به حالتون، شما می‌تونین برین!
زهرا درحالی که مدادش را تراش می‌کرد، با ناراحتی گفت:
- من که نمی‌تونم بدون تو جایی برم! به خصوص کل بچه‌ها با هم دوستن و من کسی رو ندارم. می‌خوای امروز بیام با خاله پروین حرف بزنم؟
ارغوان، اندکی درنگ می‌کند؛ چشمانش که تداعی‌کننده‌ی آسمانِ شب است، ناگهان می‌درخشد و با خوشحالی می‌گوید:
- آره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
ارغوان، دلخور می‌شود و لب‌هایش را کج می‌کند. سکوتش نشان‌دهنده‌ی نارضایتی او، از مخالفت پروین است. اما چه فایده؟ نمی‌توانست دیگر چیزی بگوید. با صدای زنگ، پروین دست از کار می‌کشد و به سوی آیفون می‌رود. با شنیدن صدای فرخنده، لبخندی به لبش می‌نشیند و در را باز می‌کند. فرخنده درحالی که جعبه‌ی شیرینی به دست دارد، با دست دیگر بند کفشش را باز می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- سلام مامان! ارغوان کجاست؟
پروین لبخندی می‌زند و شیرینی را از دست فرخنده می‌گیرد:
- چرا دوباره زحمت کشیدی مادر؟ ارغوان توی اتاقشه؛ از دست منم حسابی دلخوره!
فرخنده درحالی که بوسه‌ای به پیشانی مادرش می‌زند، زمزمه می‌کند:
- چه زحمتی؟ ارغوان شیرینی رولت حسابی دوست داره! دلم نمیاد وقتی از جلوی شیرینی فروشی رد میشم براش نخرم. دلخور؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
تلفنِ خانه به صدا در می‌آید و ارغوان درحالی که پاتند می‌کند، با صدایی بلند فریاد می‌کشد:
- من جواب میدم، زهراست!
با خوشحالی، تلفن را برمی‌دارد و می‌گوید:
- سلام زهرا! من دارم آماده میشم.
اما با صدای پشتِ گوشی، متعجب‌زده می‌شود و ابروهایش بالا می‌پرد:
- سلام ارغوان خانم، خوبین؟
لب‌هایش را طبق عادت همیشه‌اش، هنگامی که متعجب می‌شود کج می‌کند و پاسخی نمی‌دهد. در عوض باری دیگر با صدای بلند می‎‌گوید:
- عزیز؟ یه آقایی پشت خطه.
تلفن را روی زمین می‌گذارد و دوباره با دو، به سمت اتاقش می‌رود. از خوشحالیِ زیاد، در پوست خود نمی‌گنجد؛ از فرط هیجان، دستانش عرق کرده و حس می‌کند چیزی تا ایستادن ضربانِ قلبش نمانده. باری دیگر، چمدان کوچکی را که برای این سفر جمع کرده است را زیر و رو می‌کند. کمی مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
اطرافش را درست نمی‌بیند، حتی چیزی را هم به خاطر نمی‌آورد. درست شبیه کسانی است که حافظه‌ی خود را از دست داده‌اند؛ هر چه فکر می‌کند، باز به نتیجه‌ای نمی‌رسد که چه مسیری را طی کرده تا به اینجا برسد. بغض راه تنفسش را می‌بندد و با صدایی خفه، زمزمه می‌کند:
- مامان پروین، مامان پروین کجایی؟
درحالی که اشک‌های جاریِ بر صورتش را با آستینِ لباسِ چرک‌آلودش پاک می‌کند، دوباره نجوا می‌کند:
- توروخدا یکی کمکم کنه! من کجام؟
با صدای پایی که حس می‌کند بسیار به او نزدیک است، سرش را بلند می‌کند؛ با دیدن مردی که روبند سیاهی به صورت دارد، از شدت وحشتی که به جانش می‌افتد، در کمتر از چند ثانیه تمامِ بدنش به لرزه در می‌آید. سعی می‌کند به یک سو حرکت کند، اما گویا پاهایش را بسته باشند و او نتواند؛ تا قدم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
طوری اطراف را نگاه می‌کرد که گویا سال‌هاست محبوس بوده و تازه آزاد شده. هر چند، همینطور نیز بود. نوه‌ی پروین بودن دست کمی از حبس نداشت. زهرا با قیافه‌ای درهم، سعی می‌کرد تعادل خود را با وجود آن چمدان‌های سنگین حفظ کند. در همان حال می‌گوید:
- وای ارغوان؛ چمدونم خیلی سنگینه. اشتباه کردم این همه بار با خودم آوردم. حالا چطوری این همه راه بیام؟
ارغوان تمام حواسش پیِ اطرافش است و کمترین توجهی به زهرا نمی‌کند؛ زهرا با خنده می‌گوید:
- هی! حواست کجاست تو. چهار تا ساختمون مگه دیدن داره؟ خوبه نیومدیم شمال، وگرنه یا میرفتی تو دره یا تو دریا غرق می‌شدی.
ارغوان نیشخندی می‌زند و دستانش را به چادر مشکی رنگش می‌کشد که مدام از سرش لیز می‌خورد؛ در همین حال زمزمه می‌کند:
- تو چه می‌فهمی بعد 15 سال، تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا