• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زوال ماه | بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع spring<
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 719
  • کاربران تگ شده هیچ

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
زوال ماه
نام نویسنده:
بهار کلاته
ژانر رمان:
عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
کد رمان: 5695
ناظر: Abra_. Abra_.

خلاصه:
هر لغزش و اشتباهی، مساوی است با تاوانی که در دلش نهفته است. اما گاها تاوان بعضی خطاها، بسیار عظیم و مهیب است؛ گاه آن‌قدر بزرگ، که می‎‌تواند بنیان خانواده را از هم بشکافد، و گاه آن‌قدر بزرگ‌تر، که رد آن، تنها با خون پاک می‌شود. سرنوشت، آمیخته با اشتباهات و سهل‌انگاری‌های متوالی است؛ در این مسیر، نمی‌توان تاوان هر اشتباهی را از پیش تعیین کرد. پس باید از دور، تماشاچی این بازی روزگار بود. باید بر فرازِ یک بلندی نشست؛
بر فراز یک بلندی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,714
پسندها
35,001
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
سطح
35
 
  • مدیرکل
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
سایه‌های غروب، کشیده و بی‌صدا روی دیوارهای ترک خورده‌ی پرورشگاه افتاده بودند. بوی نم، بوی چوب کهنه، بوی سال‌هایی که در اینجا جا مانده بودند، در فضا پیچیده بود. پرده‌های قدیمی و رنگ و رو رفته، زیر وزش نسیمی که از پنجره‌ی نیمه باز سرک می‎‌کشید، تکان می‌خورد.
ساحل، کف دستش را روی دیوار کنار پنجره کشید. زبری گچ ترک خورده زیر انگشتانش، حس عجیبی داشت. انگار هر ترک، خاطره‌ای را در خود نگه داشته بود. سمیرا روی تخت آهنی نشسته بود، فنرهایش با کوچک‌ترین حرکتی ناله می‌کردند. نگاهش به چمدان نیمه بازی بود که در کنار تخت، افتاده بود. اما ذهنش جای دیگری سرگردان بود.
- عجیبه، نه؟
صدای ساحل بود که در سکوت کش‌دار اتاق پیچید. با حسرت، ادامه داد:
- همیشه از بچگی فکر می‌کردیم موقع رفتن، از خوشحالی قراره بال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
سفره همیشگی، با همان بشقاب‌های ساده و قاشق‌های کهنه و رنگ‌پریده، روی میز بزرگ سالن پهن شده بود. بوی برنج و خورشت سبزی، در فضا پیچیده بود. عطری آشنا که سال‌ها با آن بزرگ شده بودند و وقتی دست طلعت خانم، آشپز چیره‌دستِ پرورشگاه، سبزی می‌دیدند؛ با خوشحالی یکدیگر را از نهار آن روز خبردار می‌کردند. عطری که از روزهای عمیق کودکی می‌آمد و حالا به جای اینکه اشتها برانگیزد، غمی غریب را در دلشان بیداد می‌کرد. گویا حتی آخرین قرمه‌سبزیِ پرورشگاه هم برایشان تداعی کننده جدایی بود.
ساحل و سمیرا مانند همیشه کنار یکدیگر نشسته بودند، اما کلمه‌ای سخن نمی‌گفتند. قاشق‌هایشان حالا دیگر بی‌هدف در بشقاب می‌چرخید و لقمه‌ها در میان راه به دهان، متوقف می‌شدند. غذا همان مزه‌ی همیشگی را داشت، اما انگار که چیزی در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سحرگاه، پرورشگاه در آغوش مهی کمرنگ نفس می‌کشید. هوا بوی خاک نم‌خورده‌ی حیاط را داشت. بوی درختان که سال‌ها سایه‌شان را بر سرشان گسترانده بودند. بوی دیوارهایی که شاهد بزرگ شدنشان بودند. اما این صبح، بوی پایان می‌داد.
ساحل هنوز کنار پنجره ایستاده بود. شیشه‌ی پنجره از نفس‌هایش اندکی بخار گرفته بود، اما بیرون هنوز دیده می‌شد. حیاط خالی، تاب زنگ‌زده‌ای که در نسیم صبحگاهی آرام برای خود تکان می‌خورد. رد پای محوی که شب پیش در گل نمناک مانده بود و حالا داشت محو می‌شد.
سمیرا کمی آن طرف تر روی تختش نشسته بود. انگشتش روی ملحفه‌ی ساده‌ای کشیده می‌شد که بارها در آن پیچیده بود. که شب‌های تب و کابوس، پناهش شده بود. اما دیگر قرار نبود که تن او را در آغوش بگیرد.
در با ناله‌ی خفیفی باز شد؛ سمیرا و ساحل سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدیقه سرش را به در تکیه داد بود؛ قلبش حالا دیگر بیشتر از هر وقت دیگری سنگینی می‌کرد؛ دستانش را درست روی قلب خود گذاشت و در آن سکوتی که شبیه به خلاء بود، به پشت در گوش فرا سپرد. مطمئن بود، هنوز قدم از قدم برنداشته‌اند؛ دلش می‌خواست در را باز کند و برای همیشه نگذارد که جایی بروند. دستش را بی‌درنگ روی دهانش قرار داد تا صدای هق هق‌هایش، دل آن دو دختر را بیشتر از این‌ها نشکند. او با چشم‌هایی که پر از اشک بی‌صدا بود، آرام به روی زمین نشست. صدیقه سرش را بالا آورد؛ در آسمان، هیچ چیزی جز سایه‌های گذشته نمی‌دید.
با این حال چشمانش را بست و با صدایی که از شدت غم می‌لرزید گفت:
- خدایا؛ سپردمشون به خودت.
***
هوا هنوز بوی صبح را داشت؛ اما برای ساحل و سمیرا این صبح با تمام صبح‌های پیشین فرق داشت؛ شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
ساحل کرایه را حساب کرد، چمدان‌ها را از صندلی عقب بیرون کشیدند و تاکسی دور شد، انگار که چیزی را برای همیشه پشت سر گذاشته بودند.
سمیرا کلید را از کیفش بیرون آورد، دستی به سرامیک‌های ترک‌خورده‌ی کنار در کشید و بعد، آن را باز کرد. در با صدای خفیفی چرخید، بویی از نم و دیوارهای کهنه به مشامشان رسید. نور کم‌رنگ خورشید از پشت پنجره‌ی کوچک به داخل افتاده بود، روی زمین موزاییک‌شده‌ای که خط‌وخش‌هایش نشان از سال‌ها استفاده داشت، پر از گرد و خاک شده بود.
ساحل چمدانش را روی زمین گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- اینم از خونه‌ی جدید!
سمیرا لبخند کم‌رنگی زد. دستی به گرد و خاک‌های روی دیوار کشید و با فوت، آن‌ها را پراکنده کرد. در همین حال گفت:
- از هیچی بهتره. اما تا بخواد اینجا تمیز بشه، پرتمون می‌کنن بیرون!
هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
مروتی لحظه‌ای مکث کرد، سپس گفت:
- یه خبر خوب براتون دارم. واستون، توی یه مجتمع وکالت کار پیدا کردم. حسابدار می‌خوان واسه دو تا بخش مختلفشون. ساده‌ست، ولی حقوقش بد نیست. از پسش برمیاین؟
سمیرا با حیرت به ساحل نگاه کرد. ساحل ابرو بالا انداخت، انگار که منتظر جواب بود.
سمیرا نفس عمیقی کشید.
- بله، معلومه که از پسش برمیایم.
لبخند مروتی را از پشت تلفن هم می‌توانستند حس کنند.
- پس فردا صبح ساعت هشت اونجا باشین. آدرس رو براتون پیام می‌کنم.
تماس که قطع شد، ساحل با چشمانی درخشان از هیجان پرسید:
- چی گفت؟
سمیرا گوشی را پایین آورد.
- کار پیدا کردیم.
ساحل لبخند زد، اما در نگاهش، چیزی میان امید و ترس موج می‌زد. این تازه شروع راه بود، راهی که نمی‌دانستند به کجا ختم می‌شود.
***
ساحل با دقت به آشپزخانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
سمیرا که حالا بین خنده و اشک گیر کرده بود، گفت:
-بذار منم امتحان کنم.
اما همان لحظه، ناگهان دست ساحل لغزید، شیشه‌ی رب از دستش رها شد و با شدت به میز کوبیده شد. درش باز شد، اما در عوض، نصف محتویات آن روی لباسش پاشید.
لحظه‌ای سکوت بینشان حاکم شد. سمیرا با خونسردی گفت:
- حالا حداقل یه بهونه داری که بری لباس عوض کنی ساحل؛ از صبح روم نشد بگم، بوی لباست واقعا اذیت کننده‌اس!
ساحل که دست‌هایش را به نشانه‌ی تهدید بالا برد، آهسته آهسته به سمت اتاق کوچکی که انتهای خانه قرار داشت رفت و در عین حال گفت:
- حرف مفت نزن؛ لباسم تمیز بود روانی. تو سس درست کن، من می‌رم لباس عوض کنم.
وقتی ساحل برگشت، سمیرا تقریباً همه‌چیز را آماده کرده بود. ماکارونی در آب می‌جوشید، پیازها طلایی شده بودند، و سسِ ماکارانی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

spring<

مدیر بازنشسته خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/10/23
ارسالی‌ها
508
پسندها
4,358
امتیازها
17,273
مدال‌ها
19
سطح
14
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
شب در سکوتی سنگین فرو رفته بود. تاریکی، همچون چادری ضخیم، سقف خانه‌ی جدیدشان را در آغوش گرفته بود و تنها نور ضعیف ماه، از لابه‌لای پرده‌های نیمه‌کشیده، روی دیوارهای خالی سر می‌خورد. هوای اتاق بوی تازگی داشت، اما هنوز بوی غریبی را با خود می‌کشید، انگار خانه‌ای بود که هنوز جان نگرفته است.
ساحل در بستر ساده‌اش غلت زد. تشک، با آنکه نرم‌تر از تخت‌های پرورشگاه بود، اما چیزی کم داشت؛ شاید خاطراتی که هنوز فرصت نداشت در تار و پود آن ریشه بدواند. سقف را خیره شد، در دلش سنگینی عجیبی موج می‌زد، حسی شبیه سقوط در خلأ، یا گم شدن در جایی که قرار بود «خانه» باشد اما هنوز بوی غربت می‌داد. سمیرا روی تخت مقابلش، با دست زیر سر، به پنجره زل زده بود. انگار به چیزی در دوردست فکر می‌کرد، شاید به شب‌هایی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا