نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان استاد آرتیست: رمز کیوکای | علی جواهرزاده کاربر انجمن یک رمان

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
استاد آرتیست: رمز کیوکای
نام نویسنده:
علی جواهرزاده
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه #ترسناک
کد رمان: 5771
ناظر رمان:
❁S.NAJM ❁S.NAJM

خلاصه:

در سرزمینی مملو از عجایب هنری دختری ظهور می‌کند که جادوی هنری در خود نداشته امّا آن را به وضوح درک و حس می‌کند و به دنبال فرا گرفتن این قدرت بسیاری خطرات را به جان می‌خرد... در این راه با استاد هنرمندی آشنا می‌شود و پا به پای او وارد دنیای بی‌رحمی می‌شود که راه بازگشتی ندارد!
 
آخرین ویرایش

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
689
پسندها
9,612
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
نفس عمیقی کشیدم و وارد محوطه شدم؛ همه‌چیز امن و امان بود، خوشبختانه سوزومه شب گذشته قبل از اومدن به خونه، همه‌ی کارها رو انجام داده بود. لبخندی زدم و کارت ورود رو ثبت کردم؛ به آشپزخونه رفتم و لباس مخصوص کار رو پوشیدم و پیش بند رو به دور کمرم گره زدم، این‌جا فست فود استلار بود، محل کار من!
بلافاصله بعد از من سوندره و سارا وارد شدن؛ سوندره تابلو رو به باز است عوض کرد و کارت ورود خودش رو زد، سوندره پسر بیست و سه ساله‌ای بود که چند وقت پیش به عنوان انباردار به همراه خواهرش سارا به عنوان آشپز، به استخدام این‌جا در اومدن و مشغول به کار شدن.
‌- ‌صبح بخیر ایزومی!
اجاق گاز رو روشن کردم و پاسخ دادم:
-‌ صبح بخیر سونی!
سارا هم پشت سر سوندره صبح بخیر گفت و جواب متقابل شنید؛ سوندره مشغول پوشیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
- ایزومی ایزومی این‌جا رو نگاه کن!
دستش رو پس زدم و کلافه گفتم:
-‌ چی شده خب بگو!
به پهلوی پسر سیاه پوش اشاره کرد و با تعجّب گفت:
- اون‌جا رو ببین، یه چیز عجیب با خودش داره؛ به نظرت چی می‌تونه باشه؟!
جعبه‌ای مثل جامدادی بود؛ امّا با جامدادی فرق داشت و بلندتر بود.
- ایزی؛ تا حالا افسانه‌ی هنرمندان رو شنیدی؟ میگن بعضی‌ها می‌تونن جادوی هنر داشته باشن و ازش در راه احیای طبیعت و حفاظت از زمین استفاده کنن، ممکنه این پسره هم هنرمند باشه؟
بین صحبت‌های سوزومه بوی عجیبی من رو میخ‌کوب کرد؛ بویی با رایحه‌ای مثل عطر خنک و تلخ، که من رو محو خودش کرده بود، رایحه‌ی خنک و تلخ از جعبه‌ای بود که پسر تازه وارد همراه خودش داشت.
-‌ هی ایزی؛ ایزی حالت خوبه؟
با صدای سوزومه به خودم اومدم و سری تکون دادم؛ امّا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدایی آشنا از پشت سرم اومد که گفت:
- آهای شماها!
نگاهی به پشت سرم کردم و در عین ناباوری مشتری جدید امروز رو دیدم؛ همون پسر با رایحه‌ی جادویی و عجیب!
- برو رد کارت... مزاحم نشو پسر!
امّا با قدم‌های محکمی جلو اومد و شیء عجیبش رو به رخ کشید؛ دکمه‌ای رو زد و قلمی به شکل قلم‌مو امّا در اندازه بزرگ‌تر بیرون کشید و گفت:
- هنر خلقت... باد انتحاری!
قلم‌مو رو در چند جهت تکون داد و بعد از نورانی شدنش؛ در جهات مختلف توده بادهایی به سمت ما اومدن و همه با هم به عقب پرتاب شدیم، یکی از اون‌ها به سختی خودش رو نگه داشت امّا با لگد محکم پسر سیاه‌پوش مواجه شد، بعد از لگد زدن و پرت کردنش بلافاصله گفت:
- هنر خلقت... زندان سنگ.
با نورانی شدن مجدد قلم؛ سنگ‌های زمین شروع به رشد کردن و دست و پاهای هر سه پسر رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
سری به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
- من هم ایزومی هستم.
ناگهان از حالت جدی خارج شد و با هیجان گفت:
- خب ایزومی دیر وقته بهتره بری خونه؛ مایلی همراهیت کنم؟!
با توجّه به این اتّفاق؛ بهتر بود کسی همراهم باشه تا سالم به خونه برسم.
- ام... ممنون میشم!
هم قدم شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم؛ سرم پایین بود و چیزی نمی‌گفتم، امّا سنگینی نگاه رایفل رو حس می‌کردم، بالاخره سکوت رو شکست و پرسید:
- تو اهل ژاپنی درسته؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- بله... با پدرم برای کار به این‌جا اومدیم بعد از فوتش... تصمیم گرفتم همین‌جا بمونم.
حالت متفکّرانه‌ای به خودش گرفت و گفت:
- به خاطر پدرت متأسفم.
و چیز دیگه‌ای نگفت؛ دقایقی بعد به خونه رسیدیم و رو به روی هم ایستادیم.
- ممنونم که نجاتم دادی؛ لطف بزرگی در حقم کردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
- آقای رایفل با این‌که تذکّرات بسیاری که از سوی مجمع اراشد هنر به شما داده شد، این بار دوازدهمه که از قوانین سر پیچی می‌کنی و از جادوی هنرت در شهرهای عادی برای حمله به مردم استفاده می‌کنی!
لیدی سیلوا ارشد نفر اوّل در ادامه گفت:
- مستر راسل صحبت شما درسته؛ امّا بهتره قبل از تموم این‌ها اوّل دلیل خودشون رو بپرسیم... ‌.
سپس رو به من کرد و گفت:
- آقای دارک می‌شنویم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ممنونم لیدی سیلوا؛ من امشب به یه چیز عجیب برخورد کردم، برای یه دختر تنها که از محل کارش به خونه می‌رفت مزاحمت ایجاد شد و من نجاتش دادم.
مستر سالاسا ارشد شماره‌ی سه گفت:
- ممنون که انسانیت دارید جناب دارک، امّا... ‌.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- امّا اون دختر بر خلاف نداشتن هیچ‌گونه هنری تونست جادوی هنر من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
(یک هفته بعد)
زندگی مثل همیشه بود؛ مشتری‌ها می‌اومدن و می‌رفتن سوندره مواد اوّلیه رو آماده می‌کرد، سارا و من مشغول آماده کردن سفارش‌ها می‌شدیم و سوزومه هم صندوق‌دار بود.
نفس عمیقی کشیدم و سفارش بعدی رو به سوزومه دادم؛ سینی رو ازم گرفت و گفت:
- ایزی؛ دوتا سفارش دیگه هم داریم یکی پیتزا یکی هم هات‌داگ!
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
دوباره مشغول شدم؛ امّا یهو رایفل وارد شد و بلافاصله به طرف آشپزخونه دوید، از روی پیش‌خوان به داخل پرید و روی زمین نشست، به نوعی خودش رو زیر پیش‌خوان مخفی کرد.
- چی کار دا... ‌.
فوراً انگشتش رو به نشانه‌ی سکوت جلوی ل..*باش گذاشت؛ بلافاصله سه پسر دیگه وارد شدن و شروع کردن به فریاد زدن.
- بیا بیرون پسره‌ی احمق می‌دونم این‌جا قایم شدی!
چشمام تا نهایت توانش باز شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
قلم جادوییش رو پایین آورد و گفت:
- بالاخره پیدات کردم رایف!
همین لحظه صدای آژیر چند ماشین پلیس به گوش رسید؛ چهار ماشین پلیس درحال نزدیک شدن بودن، همین کافی بود که اون دختر پا به فرار بزاره و از اون‌جا بره.
- بیاید بریم.
ما هم پا به فرار گذاشتیم و از کوچه پس کوچه‌ها وارد خونه‌ای شدیم و در رو پشت سرمون بستیم.
صدای رایفل اومد که گفت:
- بیاید داخل فکر کنین خونه خودتونه.
وارد خونه شدم و خودم رو رها کردم روی مبل؛ ولو شدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اون دختره کی بود؟
سوزومه هم کنار من نشست؛ رایفل هم جلوی ما نشست و جواب داد:
- میتی؛ یه هنرمند که بین تموم هنرمندا رده‌ی بالایی داشت قلم‌های هنریش از نظر میزان قدرت و کارایی خیلی از من بالاتره.
سوزومه با هیجان گفت:
- حالا اون چرا دنبال توئه؟
نفس عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
- ک... کمک!
مردمک چشم راستم قرمز و به صورت کشیده در اومده بود؛ درست مثل چشم مار افعی! دندون نیش راست هم بلندتر شده بود و به طور واضح خودنمایی می‌کرد.
- خ... خوا... هش... می‌کنم... ‌.
با صدای دورگه و جهش یافته‌ام فریاد زدم:
- خفه شو موجود ضعیف؛ تو برای من جز یه خوراکی ارزش دیگه‌ای نداری!
نفس‌های آخرش بود و بدنش غرق در خون شده بود؛ حتّی توانایی حرکت دادن دست‌ها و پاهاش رو نداشت، امّا باز هم تقلّا می‌کرد و سعی داشت تکون بخوره.
با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
- تلاشت بی‌فایده‌ست انسان، شک نکن طولی نمی‌کشه که یوکی همتون رو نابود می‌کنه.
با خودم فکر کردم:
- یوکی؟ اون دیگه چیه؟!
گرسنه بودم؛ هرچه بیشتر به خون و بدن ناقص‌العضوش نگاه می‌کردم، بیشتر مشتاق خوردن می‌شدم، صبرم به سر رسید به طرفش رفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا