نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
از خاکستر تا خورشید
نام نویسنده:
نسترن جوانمرد
ژانر رمان:
#تراژدی #اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 5776
ناظر رمان: ❁S.NAJM ❁S.NAJM

خلاصه:

در دل ویرانه‌های زلزله‌ای هولناک، رازهایی دفن شده که سرنوشت ماهور را به دو برادری که کودکی‌شان را فدا کرده‌اند، گره می‌زند. در سفری پر از عشق، درد، و بخشش، ماهور باید با حقیقت‌های تلخ روبه‌رو شود و معنای واقعی خانواده را درک کند. آیا می‌توان از دل خاکستر گذشته، خورشیدی نو آفرید؟

 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
663
پسندها
9,391
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
•به‌نام‌هدایت‌کننده•
.
مقدمه:
زمین از درد زلزله می‌لرزد، اما گاهی آنچه بیشتر می‌شکند، قلب آدمی است. در جایی میان گذشته‌ای مدفون و آینده‌ای ناپیدا، داستانی آغاز می‌شود؛ داستان زخم‌هایی که به جان نشسته‌اند و حقیقت‌هایی که در میان سایه و نور رخ می‌نمایند. از خاکستر تا خورشید حکایت گم‌شدن و یافتن است، قصه‌ی عشقی که زیر بار ویرانی‌ها نفس می‌کشد و امیدی که در تاریک‌ترین لحظه‌ها می‌درخشد. این سفر، سفری است میان آوار خاطرات و بارقه‌ی تولدی دوباره؛ سفری که هر واژه‌اش ضربان دارد، هر خطش فریادی است از عمق جان... .

[COLOR=rgb(0, 168...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
شب بود. شبی سنگین و سرد. شبی که دیوارهای خانه مثل یک زندان تنگ و بی‌روح، بر جان و روح او فشار می‌آورد. صدای خِش‌خِش‌ قدم‌های جلاد روحش، مانند پتکی بر اعصابش فرود می‌آمد. مردی که حتی سایه‌اش همچون هیولایی عظیم و برزخی، تمام زندگی او را فرا گرفته بود.
گوشه‌ی اتاق نشسته بود، زانوهایش را دراز و شکمِ برآمده‌اش را در بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه زده بود. تاریکی آن اتاق نمور تنها پناهش بود، اما حالا همان اتاقِ تاریک و خفقان آور هم نمی‌توانست تسکین درد زخم‌هایش باشد.
تنها چیزی که هنوز او را نگه می‌داشت و وادار به زندگی می‌کرد، نوزادی بود که در دلش آرام و قرار نداشت. هربار که نوزاد با ضربه‌ای وجود خود را یادآوری می‌کرد، شعله‌ای از امید در دلِ مادر روشن می‌شد.
تکیه‌ی سرش را برداشت و با لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
***

صدای خرد شدن ساختمان‌ها، جیغ‌های خفه، توده‌های خاکستری‌ای که همه‌چیز را می‌بلعید اتاق را پر کرده بود. مهراد، میان خواب و بیداری، بی‌اختیار دستانش را برای بیرون کشیدن کسی در میان آوار تکان می‌داد.
- نه... نمی‌ذارم... ولت نمی‌کنم... نه‌نه‌نه...
صدای فریاد خودش را شنید و از جا پرید. عرق سرد، تمام بدنش را پوشانده بود. چشم‌هایش را دور تا دور اتاق چرخاند. تاریکی اتاق، مثل سایه‌ای سنگین بر او چیره بود. نفس‌هایش کوتاه و بریده‌بریده شده بود. دستان لرزانش را روی صورت غرق در عرق کشید. هرشب همین کابوس‌ها، همین صحنه‌ها و همین دل‌آشوبه هشداری برای بیدار کردنش از خوابِ نه‌چندان آسوده‌اش بودند...
با صدای آرام باز شدن در دستانش را از روی صورت برداشت. می‌دانست بزرگمهر است؛ مردی که بیشتر از یک برادر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
چند خط به قسمت قبل اضافه شد.
نظرتون چیه تا اینجا؟

جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
خانه در سکوت غرق بود. تنها صدای خانه، صدای تیک‌تاکِ بی‌وقفه‌ی ساعت دیواری بود. با قلبی که باشدت‌تر از همیشه بر سینه‌ می‌کوبید، چادر مشکی‌ای که برای پوشش دور خود پیچیده بود را سفت‌تر کرد و به سمت در پشتی خانه حرکت کرد. رعنا طبق قولشان در را باز گذاشته بود...
به انتهای کوچه که رسید، به امید آمدن یک تاکسی کنار خیابان ایستاد. با شوق لبخندی زد و دستش را نوازش وار روی شکمش کشید:
- نترس پسرم. خلاص شدیم. می‌ریم یه جای دور. دیگه می‌تونیم نفس بکشیم...
***

اتوبوس که به کرمان رسید، آفتاب تازه خود را از پشت کوه‌ها نشان داده بود. آن شهر قدیمی با کوچه پس کوچه‌های غم زده‌اش، آشنا ترین غریبه برای او بودند.
از زمانی که آخرین پله‌ی اتوبوس را پایین آمد، متوجه نگاه‌های سنگینی شده بود. ناخودآگاه قدم‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
با اخم به او خیره شد:
- اما شیفت من که تموم شده. دکتر کشمیری کجاست؟
پرستار نفسش را سنگین بیرون دمید.
- توی راه بودن که کوه ریزش کرده، فکر نمی‌کنم حالاحالاها برسن. دکتر! وضعیت بیمار خیلی وخیمه...
سکوت کوتاهی میانشان برقرار شد. بزرگمهر کیف پزشکی‌اش را روی صندلی گذاشت و به سمت چوب لباسی حرکت کرد. او برای رفتن تردید نکرد. این عادتش بود، همیشه ماندن، همیشه کمک کردن و همیشه تسلیم نشدن!
لحظاتی بعد، صدای تخت بیماری که با عجله به اورژانس منتقل می‌شد، در بیمارستان پیچید. چشمان تیز و دقیق بزرگمهر برای نخستین بار روی صورت بیمار افتاد. دختر جوانی بود؛ لاغر اندام با پوستی رنگ پریده که به زردی می‌زد. گونه‌ی چپش خراش برداشته و خون‌مُرد شده بود. رده‌های اشک خشکیده شده حاکی از درد طاقت فرسایی بود که منجر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
چاقوی بخیه در دستش لرزید و نفسش در سینه حبس شد. آن علامت... نمی‌توانست فراموش کند.
- دکتر؟ مشکلی پیش اومده؟
صدای پرستار او از شوک بیرون آورد. با عجله و نگاهی سردرگم سری تکان داد و قدمی کنار رفت، چاقوی بخیه را به دستان پرستار داد و خودش را عقب کشید:
- شما ادامه بدید.
دیگر نمی‌توانست تمرکز کند. ذهنش آرامش قبل را نداشت. نگاه دوباره‌ای به گردن آن دختر انداخت. آن علامت، بزرگمهر را به گذشته‌ای دور برد، به شبی سرد و ساکت در بم، بیست و سه سال پیش...
آن زمان او پسرکی نه ساله بود و مهراد شش سال داشت. آن زمان خانواده‌ی چهار نفره‌شان دور از هر اندوهی برای آمدن عضو کوچک و شیرین خوشحالی می‌کردند. مهراد، با خنده و اشتیاقی کودکانه خواهر تازه به دنیا آمده‌شان را در گهواره تکان می‌داد. بزرگمهر که خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
124
پسندها
737
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
مکثی کرد، انگار صدای لرزان برادر بزرگش را تشخیص داده بود.
- من که عالیم، ولی انگار تو پنچری! چته؟
سعی کرد لحنش را آرام کند، اما هرچه تلاش کرد نتوانست.
- نه، فقط یکم زیادی خستم.
مهراد خندید و نفس عمیقش را پرصدا بیرون دمید. انگار که خودش را روی تخت انداخته باشد. همبشه عادت داشت نیم‌ساعت قبل از ناهار را دراز بکشد و در اینترنت بچرخد...
- زکی! عمه‌ی مرحوممون بود که می‌گفت خستگی برای پزشک یه دوپینگه؟ پزشکی که خسته باشه پزشک نیست...
بزرگمهر هم همراه با او گفت:
- مترسکه!
بعد از خنده ی مهراد و تبسم بزرگمهر، او سکوت کرد و به سمت خیره شد. با نوک کفش‌های واکس زده‌اش، تکه‌سنگی را به بازی گرفت و آهسته گفت:
- مهراد.
صدای آرام برادرش از پشت خط آمد:
- جانم؟
- می‌تونی چند روزی بیای بم پیش من باشی؟
مهراد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 1, مهمان: 1)

عقب
بالا