• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم تراژدی رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
از خاکستر تا خورشید
نام نویسنده:
نسترن جوانمرد
ژانر رمان:
تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
کد رمان: 5776
سطح: برگزیده، رتبه دوم تراژدی
ناظر رمان: GHOGHA GHOGHA

از خاکستر تا خورشید.jpg


خلاصه:
در میان زخم‌های کهنه و ویرانه‌های گذشته، حقیقتی پنهان است که سرنوشت سه انسان را به هم گره می‌زند. بزرگمهر، پزشکی که با یک جراحی ساده راز بزرگی را کشف می‌کند. مهراد، مردی که سال‌ها از گذشته فرار کرده، اما حالا باید با آن روبه‌رو شود. و ماهور، زنی که گذشته‌اش در هاله‌ای از ابهام است و کلیدی‌ست برای فاش شدن حقیقتی دردناک. آیا گذشته‌ای که در خاکستر دفن شده، می‌تواند خورشیدی برای آینده باشد؟
...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

M A H

مدیر بازنشسته + عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
720
پسندها
9,993
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
سطح
24
 
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
•به‌نام‌نورِهدایت•

مقدمه:

زمین از درد زلزله می‌لرزد، اما گاهی آنچه بیشتر می‌شکند، قلب آدمی است. در جایی میان گذشته‌ای مدفون و آینده‌ای ناپیدا، داستانی آغاز می‌شود؛ داستان زخم‌هایی که به جان نشسته‌اند و حقیقت‌هایی که در میان سایه و نور رخ می‌نمایند. از خاکستر تا خورشید حکایت گم‌شدن و یافتن است، قصه‌ی عشقی که زیر بار ویرانی‌ها نفس می‌کشد و امیدی که در تاریک‌ترین لحظه‌ها می‌درخشد. این سفر، سفری است میان آوار خاطرات و بارقه‌ی تولدی دوباره؛ سفری که هر واژه‌اش ضربان دارد، هر خطش فریادی است از عمق جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
صدای باد سرد از لای شیشه‌ی نیمه‌باز عبور می‌کرد و پرده‌ی مخملی طوسی را مثل پرچمی شکسته در هوا می‌لرزاند. اتاق، بزرگ بود. سقف بلند، پنجره‌های قوسی با قاب‌های فلزی سیاه، دیوارهایی با نقاشی‌های گران‌قیمت از شکار و مرگ. مبلمانی از چرم مشکی براق، بی‌هیچ لطافتی. لوستری کریستالی بالای سر، اما خاموش. هیچ نوری نبود جز چراغی دیواری با نور زرد ضعیف که از کنار تخت، صورت ماهور را نیمه‌روشن می‌کرد. او جمع شده بود، مثل برگ پژمرده‌ای زیر باران. کنار تخت، حوله‌ای خون‌آلود افتاده بود. سمت چپ صورتش سرخ بود، ورم‌کرده، پوستش کشیده و داغ بود. چشمش کمی نیمه‌باز، اما خیس. استخوان ساعدش زیر پوست نازکش نبض می‌زد، می‌سوخت، می‌تپید، می‌لرزید.
با انگشت‌های لرزان، دست راستش را روی شکمش گذاشت. شکمی گرد و نازنین که زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
آهنگ بی‌کلام تولد با صدایی ملایم از بلندگوهای تلوزیون پخش می‌شد، چیزی در مایه‌های بی‌خیالیِ مهربان. هرازگاهی هم صدای تق‌تق درِ کابینت‌ها از آشپزخانه شنیده می‌شد، مثل نبض خانه که آرام، اما زنده می‌زد.
و درست همان لحظه‌ای که صدای افتادن چیزی فلزی از روی میز آشپزخانه آمد، آذر، با کیکی در دست، پا به پذیرایی گذاشت. پیراهن آستین سه‌ربع لیمویی‌اش، مثل خودش، روشن و بی‌دغدغه بود. موهای قهوه‌ای روشنش را صاف کرده و دور صورتش ریخته بود، و یک تل پارچه‌ای قرمز، درست وسط سرش، موهایش را مهار کرده بود.
با هر قدم، صدای نرم و کوبنده‌ی پاشنه‌های صندل سفیدش از میان فاصله‌های بین فرش‌ها برمی‌خاست؛ صدایی که اگر دل‌سپرده‌ی سکوت بودی، حال خوبش را با تمام وجود حس می‌کردی. در همان لحظه، در اتاق خواب باز شد و همسرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
مهراد انگشتانش را از کنار شقیقه‌اش برداشت، نفسش را آهسته بیرون داد و سرش را برگرداند. برکه، با آن موهای طلاییِ فرفری و درخشانش، کنار او نشسته بود. پالتوی قرمز براقش تا زانو آمده بود و کلاه سفید کوچکی با شیبی شیطان‌وار روی سرش کج شده بود. شال‌گردن سفید بافتنی‌اش تا زیر چشم‌ها بالا آمده بود و فقط برق چشمان قهوه‌ای روشنش دیده می‌شد که درست مثل مهراد، در سکوت حرف می‌زدند.
- جان دلم؟
در آغوشش، یک خرس بزرگ خاکستری بود با شکم سفید و پاپیونی سرخ دور گردن. برکه صورتش را کمی بالا آورد و بی‌هیچ مکثی گفت:
- مامان‌آذر فکر می‌کنه من نمی‌دونم... ولی من می‌دونم! عموفرید و فهیم‌جون قراره بیان تولدم!
مهراد یک لحظه همان‌طور نگاهش کرد. ابروهایش کمی بالا رفت و لبخند کجی روی لبش نشست، از آن لبخندهایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
جز نور نرم دیوارکوب‌های زردرنگ، هیچ چراغی روشن نبود. خانه، با آن دیوارهای شیری و پرده‌های نازک کرمی، در هاله‌ای از گرمای عصرگاهی خاموش، مثل پیاله‌ای پر از آرامش بود.
در دل این خاموشی، تنها کیک کوچک روی میز وسط نشیمن می‌درخشید؛ کیکی گرد، با خامه‌های سفید و تمشک‌های پخش‌شده، و شمع‌های رنگیِ نیمه‌کج، که هشت‌تا بودند، به تعداد سال‌هایی که گذشته بود از آمدن دختری با چشم‌هایی شبنم دار. برکه، در آغوش بزرگمهر، آرام نشسته بود. دستان کوچکش دور بازوی پدر حلقه شده بود، و نگاهش ثابت مانده بود روی شعله‌های کوچکِ شمع‌هایی که بی‌صدا می‌رقصیدند.
نور آن شعله‌ها می‌لغزید روی صورت کودکانه‌اش، و چشم‌هایش را، که انگار پر از آرزوهای خاموش بود، روشن‌تر می‌کرد.
بزرگمهر نگاهش می‌کرد. چشمان آرامش، فقط دخترش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
در اتاق روبه‌رو، هوا بوی خواب کودکانه می‌داد. دیوارها آبی روشن بودند، با استیکرهای مهربان ابر و ستاره. تخت کوچک بنفش‌رنگی کنار پنجره بود که پرده‌ی نازکش در نسیم تکان می‌خورد. چراغ‌خوابی به شکل ابر، نور نرمی پخش می‌کرد. گل لاله‌ی زرد در گوشه‌ی اتاق بخور ملایمی پخش می‌کرد که بوی آرامش داشت. برکه خواب بود. در آغوش مردی که حالا نقش امنیت را برایش بازی می‌کرد.
مهراد، آرام، با دستی که دور دخترک حلقه شده بود. چشمانش بسته، اخم‌هایش درهم، و پیشانی‌اش برخلاف هوای خنک اتاق، خیس از عرق بود.
تنش منقبض بود، و نفس‌هایش ناآرام.
اول فقط سکوت بود. بعد، صدای خفیفی آمد. مثل ترک خوردن چینی. و ناگهان همه‌چیز لرزید. زمین زیر پایش شروع به موج زدن کرد. انگار خانه روی دریاچه‌ای ناپیدا ساخته شده بود. همه‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
در بسته شد.
برکه گردن مادرش را سفت گرفته بود:
- مامان عمو چش بود؟!
احساسات آذر جریحه دار شده بود. یاد آن شبی افتاد که آن دو برادر را روی پله های مطب پدرش دیده بود... همان شب سرد و سختی که یکیشان با بدنی پر زخم و دیگری با آستین کوتاه و دمپایی همانجا نشسته بودند و میلرزیدند... .
برکه را روی اپن نشاند، نگاه دخترک کشیده شد روی بادکنک ها و میزی که هنوز بوی تولد میداد. آذر سمت کمد کمک های اولیه رفت، کیف پزشکی شوهرش را برداشت و سرم را بیرون کشید:
- هیچی مامان، عمو شب زیاد خورده بود کابوس دید! یادته میگفتم شبا باید کم غذا خورد؟!
در دل از گفتن حرفهایش میخندید؛ اگر برکه بزرگ بود این حرف ها را باور میکرد؟!
دخترک دست به سینه و بغ زده زمین را نگاه کرد. و مادرش با گفتن همانجا بنشین تا بیایم از خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
162
پسندها
1,680
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
مهراد نفسش گرفت. حرف در گلویش ماسید. دستش را روی صورتش کشید.
خجالت در گونه‌هایش نشست.
شرم، از آن جنس که آدم را به سکوت وامی‌دارد، نه به عذرخواهی.
با صدایی لرزان گفت:
- زن داداش... می‌شه درو ببندی؟
آذر لحظه‌ای مکث کرد. برگشت. برکه را آرام بغل کرد، در گوشش چیزی زمزمه کرد. شاید یک نترس، شاید یک فردا صبح بهتر می‌شه و بعد در را بست.
صدای بسته شدن در، مثل پایان کابوس نبود. مثل شروع بیداری بود.
بزرگمهر دستش را بالا برد. یک قرص در دست گرفت، لیوان را داد.
- بخور.
مهراد بدون حرف، بدون تأمل، بلعید.
انگار پذیرفته بود که فقط باید دوام بیاورد. نه به‌خاطر خودش. نه به‌خاطر گذشته. فقط برای حال. برای یک لحظه که برکه بخندد. یا آذر بی‌ترحم، نگاهش کند. سرم وصل شد. صدای قطره‌های آرام، در فضای ساکت اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

عقب
بالا