• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
از خاکستر تا خورشید
نام نویسنده:
نسترن جوانمرد
ژانر رمان:
#تراژدی #اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 5776
سطح: برگزیده
ناظر رمان: ❁S.NAJM ❁S.NAJM
خلاصه:

در میان زخم‌های کهنه و ویرانه‌های گذشته، حقیقتی پنهان است که سرنوشت سه انسان را به هم گره می‌زند. بزرگمهر، پزشکی که با یک جراحی ساده راز بزرگی را کشف می‌کند. مهراد، مردی که سال‌ها از گذشته فرار کرده، اما حالا باید با آن روبه‌رو شود. و ماهور، زنی که گذشته‌اش در هاله‌ای از ابهام است و کلیدی‌ست برای فاش شدن حقیقتی دردناک. آیا گذشته‌ای که در خاکستر دفن شده، می‌تواند خورشیدی برای آینده باشد؟

 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

M A H D I S

مدیر تالار کتاب + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
714
پسندها
9,841
امتیازها
25,273
مدال‌ها
38
سن
24
سطح
21
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
•به‌نام‌نورِهدایت•

مقدمه:

زمین از درد زلزله می‌لرزد، اما گاهی آنچه بیشتر می‌شکند، قلب آدمی است. در جایی میان گذشته‌ای مدفون و آینده‌ای ناپیدا، داستانی آغاز می‌شود؛ داستان زخم‌هایی که به جان نشسته‌اند و حقیقت‌هایی که در میان سایه و نور رخ می‌نمایند. از خاکستر تا خورشید حکایت گم‌شدن و یافتن است، قصه‌ی عشقی که زیر بار ویرانی‌ها نفس می‌کشد و امیدی که در تاریک‌ترین لحظه‌ها می‌درخشد. این سفر، سفری است میان آوار خاطرات و بارقه‌ی تولدی دوباره؛ سفری که هر واژه‌اش ضربان دارد، هر خطش فریادی است از عمق جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
شب بود. شبی سنگین و سرد. دیوارهای خانه، همچون زندانی تنگ و بی‌روح، در تاریکی فرو رفته بودند و سایه‌های لرزان، روی دیوارهای پوسیده کش می‌آمدند. صدای خش‌خش قدم‌های جلاد روحش در راهروی باریک، مثل پتکی روی اعصابش فرود می‌آمد. مردی که حتی سایه‌اش، هیولایی عظیم و بی‌رحم بود، بر زندگی او سایه انداخته بود. در گوشه‌ی اتاق، میان دیوارهایی که بوی نم و نا می‌دادند، زانوهایش را در بغل گرفته بود. موهای بلند و آشفته‌اش، روی شانه‌های نحیفش ریخته بود. تاریکی، مثل یث شنل سیاه، او را در خود پیچیده بود، اما دیگر این پناه هم کافی نبود. خفقان اتاق، هم‌دست زخم‌هایش شده بود.
اما هنوز چیزی بود که او را نگه می‌داشت. چیزی که او را وادار می‌کرد برای لحظه‌ای هم که شده، نفس بکشد؛ نوزادی بود که در دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
مهراد چیزی نگفت. فقط سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. برادر بزرگ‌ترش، کمی به او نزدیک‌تر شد.
- تا کی می‌خوای با یادآوری گذشته خودتو عذاب بدی داداشم؟
مهراد سرش را پایین انداخت. صدایش، آهسته و شکسته بود:
- نمی‌دونم... نمی‌تونم اون دست‌ها رو... اون صدای گریه رو... اون آوار لعنتی رو فراموش کنم، بزرگ... .
بزرگمهر، نفس عمیقی کشید. خطوط محکم چهره‌اش، همچون سنگی تراش‌خورده، چیزی از دردهای گذشته بروز نمی‌داد.
- این زخم‌ها هستن که ما رو شکل دادن. که بزرگمون کردن!
مهراد سرش را بالا آورد. نگاهش به چشمان خسته‌ی برادرش دوخته شد:
- تو چطور باهاش کنار اومدی بزرگ؟ چطور تونستی این طنابو بندازی دور؟
مکثی کرد. انگار برای لحظه‌ای، در چشمان مشکی و عمیقش، سایه‌ی گذشته لغزید. و در نهایت، آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
ماهور با دستی لرزان دامنش را مرتب کرد.
- فقط کمکم کن فرار کنم. تو رو به هر چیزی که می‌پرستی.
رعنا نگاهش کرد. صورت کوچک و زرد شده‌اش، شکمی که زودتر از موعد هیکل نحیفش را خسته کرده بود، و چشمانی که او را به گذشته می‌بردند. آهی کشید و چشمانش را بست.
- باشه... کمکت می‌کنم. اما باید همین امشب بری. درو قفل نمی‌کنم، سرشو گرم می‌کنم و تو فقط برو، برو و پشت سرتم نگاه نکن! حتی به من زنگم نزن.
ماهور لبخند کم‌رنگی زد. در اعماق قلبش، کورسوی امیدی جوانه زد. شاید بالاخره می‌توانست طعم شیرین زندگی را بچشد.
ساعت‌هایی که جانِ ماهور را به لب می‌رساندند به پایان رسید. خانه در سکوت غرق بود. تنها صدای آن، تیک‌تاک بی‌وقفه‌ی ساعت دیواری بود. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید. چادر مشکی را محکم‌تر دور خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- بیخیال بابا، نبودن این حرومی به نفع آقاست. خوشگل‌تر و رام‌تر از این زیاد هست.
هردو خندیدند. خنده‌ای پلید و چرک. اشک‌های ماهور بی‌اختیار جاری شد. با آخرین رمقی که داشت، لب‌های لرزانش چیزی را نجوا کرد:

ـ خدایا، خودت بچمو حفظ کن... .
و بعد، تاریکی همه چیز را بلعید... .
صدای قدم‌های مضطرب پرستاران در سکوت سنگین و سرد بیمارستان می‌پیچید. صبح سردی بود و هوای نم‌زده‌ی بم، عطر خاک را تا اتاق بزرگمهر بالا آورده بود. آن بیرون، شبِ بیمارستان هنوز بیدار بود، با نورهای مهتابیِ سرد و سایه‌های خسته‌ای که روی دیوارها کشیده می‌شدند. فضای سنگین و سایه‌ی تلخی که در هوا موج می‌زد، نشان از لحظاتی دشوار داشت.
بزرگمهر، با آن قامت بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نامی که مثل پژواکی دور، در پس‌زمینه‌ی ذهنش زنده شد. صداهایی از گذشته، که زیر لایه‌های ضخیم زمان دفن شده بودند. اگر او بود، حالا هم‌سن همین دختر زجرکشیده‌ی روبه‌رویش می‌شد... .
چشمانش ناگهان باریک شد و برای لحظه‌ای دست از کار کشید.
ـ ماهور... ماهور... .
پرستار، متعجب نگاهش کرد.
ـ دکتر؟ می‌شناسیدش؟
بزرگمهر به سختی خودش را جمع کرد. با صدایی آرام‌تر گفت:
ـ نه... بفرستینش اتاق عمل. دیر بجنبیم، هم خودش رو از دست می‌دیم، هم بچه‌ش رو. گفتی دکتر زنان نیست؟
پرستار، لب گزید و سری به منفی تکان داد.
- نه دکتر، تنها جراحی که تو بیمارستانه، شما هستین و دکتر اقبالی که اونم سر عمله.
بزرگمهر چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. لحظه‌ای بعد، لب‌هایش بی‌صدا تکان خورد:
ـ خیلی خب... .
نورهای تیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای مهراد، مثل همیشه، محکم و سرحال بود. صدایی که ته‌مایه‌ای از شرارت و سرزندگی در آن موج می‌زد. اما حیف که این بار، بزرگمهر نمی‌توانست مثل او پرانرژی باشد. دستی به پیشانی کشید و با لحنی گرفته گفت:
- مهراد، خوبی داداش؟
سکوتی کوتاه از آن‌سوی خط. مهراد، مثل همیشه باهوش‌تر از آن بود که لحن لرزان برادر بزرگ‌ترش را نادیده بگیرد.
- من که عالیم، ولی انگار تو پنچری! چته؟
سعی کرد آرام باشد، اما نشد. هرچه تلاش کرد، نتوانست لرزش صدایش را پنهان کند.
- نه، فقط... یکم زیادی خستم.
مهراد خندید. همان خنده‌ی کوتاه و خاص خودش. بعد، با لحن شوخ‌طبعی که سعی داشت خستگی را از تن بزرگمهر دربیاورد، گفت:
- زکی! عمه‌ی مرحوممون بود که می‌گفت خستگی برای پزشک یه دوپینگه؟ پزشکی که خسته باشه، پزشک نیست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,609
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
در کوچه‌پس‌کوچه‌های قدیمی و باریک بم، با گام‌هایی آرام اما محکم قدم برمی‌داشت. انگار که پاهایش مسیر را می‌شناختند، اما ذهنش هنوز در تردیدی گنگ سرگردان بود. دیوارهای گِلی و ترک‌خورده، بوی خاک نم‌خورده، و سکوت سنگینی که تنها با صدای گاه‌به‌گاه زوزه‌ی باد شکسته می‌شد، حس عجیبی داشت؛ حس آشنایی مبهم، انگار که سایه‌ای از گذشته‌ی فراموش‌شده در این هوا معلق بود.
پالتوی کوتاه قهوه‌ای‌رنگش، هماهنگ با پلیور قرمز تیره‌ای که یقه‌ی آن از زیر پالتو نمایان بود، کمی با فضای خاک‌گرفته‌ی اینجا تضاد داشت. شانه‌های پهن و استوارش زیر لایه‌های لباس نمایان بودند. شلوار کتان تیره‌ و نیم‌بوت‌های چرمی که با هر قدم، روی زمین خشک و خاک‌آلود ردی از خود به جا می‌گذاشتند، او را مردی غریبه در این محله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا