• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
مهراد، که تا آن لحظه بی‌حرکت مانده بود، بالاخره انگشتانش را از هم باز کرد. اما هنوز چیزی نگفت. فرید آهسته گفت:
- یه مرد به اسم آصف کرمانی. چهل‌ساله، پولدار، متنفذ. یه جورایی خانِ منطقه‌ی خودشه. ماهور، توی شناسنامه، همسر دومش شده.
سکوت، بینشان سنگینی کرد. تنها صدای ساعت بود که فضا را پُر می‌کرد. تیک‌تاک‌هایش، به طرز عجیبی، شبیه ضربان عصبی مهراد بودند.
فرید پرونده را ورق زد و گفت:
- سه سال بعد، ماهور باردار شد. اما بچه هیچ‌وقت به دنیا نیومد. خبر فوت پدرش، سکته‌ی مادرش... باعث شد بچه رو از دست بده.
حالا، دست‌های مهراد درهم گره خورده بود. فرید اما نگاهش را از پرونده برنداشت. انگار که اگر مستقیم به چشم‌های مهراد نگاه کند، چیزی بینشان خواهد شکست.
- با همه‌ی اینا، آصف ول‌کنش نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
صفحه‌ی موبایلش لحظه‌ای روشن شد. نگاهش ناخودآگاه سر خورد سمت نور، پیامکی از مهراد بود. چشمانش کلمه‌ی اول را گرفت، اما بیشتر نماند. قبل از آنکه ذهنش را درگیر کند، دوباره نگاهش را به خیابان برگرداند و دستش محکم‌تر فرمان را گرفت.
صدای جیغ لاستیک‌ها در خیابان پیچید. بوی لاستیک سوخته در هوای شب پخش شد و فرید، نفس در سینه حبس کرده، فرمان را محکم چسبید. وقتی چشمانش را باز کرد، سایه‌ای درست مقابل ماشین ایستاده بود.
چند ثانیه گذشت. قلبش هنوز در سینه می‌کوبید. کمربند را باز کرد و در را محکم بست. قدم‌هایش سریع بود، پر از خشم و هجوم آدرنالین.
- خانم، معلوم هست چیکار می‌کنی؟! از جونت سیر شدی؟!
نور چراغ‌های ماشین، چهره‌ی زن را آشکار کرد. رنگ‌پریده، مضطرب، دست‌هایش لرزان. چیزی را در آغوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
دستانش دور نوزادی که محکم به سینه‌اش می‌فشرد، گره خورده بود؛ انگار که اگر رها کند، دنیا به پایان می‌رسد.
- جایی برای موندن داری؟
ماهور مکث کرد، سرش را پایین انداخت و نگاهش روی نوزاد لغزید. صدایش آهسته بود، خسته، ناامید:
- نه... اگه یه مسافرخونه‌ای باشه که شبو بشه سر کرد... .
فرید با خودش فکر کرد، مسافرخونه؟ برای کسی که این‌طور به کودک در آغوشش چنگ زده بود، برای کسی که این‌طور بی‌اعتماد و زخم‌خورده به نظر می‌رسید؟ نه، مسافرخانه جای مناسبی نبود. اما چطور می‌توانست راضی‌اش کند؟
نفسش را آهسته بیرون داد و با لحنی که سعی داشت قانع‌کننده باشد، گفت:
- مسافرخونه جای خوبی نیست. امنیت نداره، مخصوصاً برای یه زن تنها با یه نوزاد... .
ماهور به تیزی نگاهش کرد، کلماتش سنگین‌تر از چیزی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- فقط امشب. صبح زود می‌رم شهر خودم.
فرید لبخند محوی زد، اما چیزی نگفت. مسیر را مستقیم ادامه داد، گویی از اول هم می‌دانست که پایان این مکالمه چه خواهد بود.
راهروی خانه‌ی فهیمه با نور ضعیف آباژور دیواری روشن شده بود. سایه‌ی فرید و فهیمه روی کاشی‌های کرم‌رنگ کشیده می‌شد. فهیمه، کمی کوتاه‌تر از برادرش، دست‌به‌سینه ایستاده بود و نگاه مشکوکش را به او دوخته بود.
موهای لخت و مشکی‌اش، که تا کمی پایین‌تر از شانه‌هایش می‌رسید، با بی‌حوصلگی پشت گوش انداخته شده بود. چشمان کشیده و تیزبینش، با آن برق خاصی که همیشه در آن‌ها موج می‌زد، دقیقاً روی فرید ثابت مانده بود. ابروهای خوش‌حالت و مشکی‌اش کمی در هم گره خورده بودند، و لب‌های قلوه‌ای و کمی جمع‌شده‌اش، نشانه‌ای از تردید و شک در وجودش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
فهیمه، که انگار چیزی از این نام دستگیرش نشده بود، ابرو بالا انداخت. هنوز هم کوتاه نمی‌آمد. دستش را از روی بازوی فرید برداشت و با همان شک و تردید، آرام گفت:
- یجوری می‌گی ماهور انگار دخترخالمه!
فرید پوفی کشید. دستش را از میان موهایش رد کرد و به دیوار تکیه داد. چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست، انگار که بخواهد تمام خستگی روز را بیرون کند. بعد، با صدایی که کمی آرام‌تر اما همچنان جدی بود، گفت:
- خواهر مهراد و بزرگمهره... همونی که فکر می‌کردن تو زلزله مُرده!
لحظه‌ای طول کشید تا فهیمه هضم کند چه شنیده. چشمانش کمی گشاد شدند، اما سریع خودش را جمع‌وجور کرد. نگاهی نامحسوس به داخل سالن انداخت. ماهور، که هنوز هم خسته و رنگ‌پریده به نظر می‌رسید، پسرکش را در آغوش داشت و چانه‌اش روی موهای نرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
- چرا زودتر نگفتی؟
با خونسردی گفت:
- قضیه‌ش مفصله، ولی الان خونه‌ی فهیم‌جانه. نگران نباش، حالش خوبه، اما از خستگی بیهوش شد.
طرف دیگر خط، مهراد بالاخره نفس راحتی کشید. صدایش کمی آرام‌تر شد:
- خونه‌ی فهیم‌جان؟ اون‌جا چرا؟ اصلا تو از کجا؟ هوف... همون‌جا وایسا اصلاً، ده دقیقه دیگه پیشتم.
فرید سری تکان داد و موبایل را پایین آورد. انگار می‌دانست مهراد چهره‌اش را نمی‌بیند، اما اگر می‌دید، حتماً همان نگاه همیشگی را در چشم‌هایش می‌خواند. همان نگاه کسی که وسط دردسرها، همیشه یک قدم جلوتر است.
سرش را بالا گرفت و به آسمان خالی از ستاره خیره شد. برای او، این خیابان‌ها همیشه آرام بودند، اما می‌دانست که هنوز برای خیلی‌ها تاریک و پر از سایه است... .
شب گذشت و صبح شد. نور کم‌رنگ صبح از میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
خانه‌ی کوچک اما منظم و زیبایی بود. رنگ‌های روشن و دلباز پرنورش کرده بودند. یک دست مبل سفید و شیری، پرده‌های نباتی رنگ، چند گلدان و یک درختچه‌ی زیبا، فضایی آرام و صمیمی ساخته بودند.
از آشپزخانه‌ی اپن، می‌توانست فهیمه را ببیند. تقریباً هم‌قد بودند، شاید فهیمه چند بند انگشت بلندتر. موهای لخت و مشکی‌اش را دورش رها کرده بود و یک پیراهن مثل همانی که تن ماهور بود اما با رنگی متفاوت، پوشیده بود. صندل‌های مشکی به پا داشت و ناخن‌های دست و پایش قهوه‌ای تیره بودند. نه بلند، نه زننده، کوتاه و آراسته.
ماهور یاد حرف فرید افتاد:
- شاید چندسالی از تو بزرگتر باشه.
نگاهش روی فهیمه ثابت ماند. او زن بود. کامل و بی‌نقص. زنی که وقتی نگاهش می‌کرد، می‌فهمید دنیا همیشه آن‌طور که خودش زندگی کرده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
فهیمه نگاهش را خواند. تکه‌ای نان را آغشته به مخلوط شیره و ارده کرد و مقابل ماهور گرفت.
- از این بخور، گرمه، برات خوبه!
ماهور، با خجالت لقمه را گرفت و تشکری کرد.
فهیمه، تکه‌ای از شیرینی رژیمی‌اش را برداشت و پرسید:
- تو تک‌فرزندی؟
ماهور، با مکث سر تکان داد.
- بله... پدر و مادرم هم چند سالی می‌شه که فوت کردن.
چهره‌ی فهیمه کمی نرم شد. متأثر شد.
- عزیزم... حتما سخت بوده این همه سال تنهایی زندگی کنی.
ماهور، جوابی نداد. چه می‌توانست بگوید؟ همیشه سکوت راحت‌تر بود. هر وقت می‌خواست حرفی بزند، فقط با تمسخر و نگاه‌های سنگین آن غول زمخت روبه‌رو می‌شد.
فهیمه، بعد از لحظه‌ای سکوت، نگاهش را از ماهور گرفت و با صدایی آرام‌تر گفت:
- پدر و مادر ما هم شمال زندگی می‌کنن. پدرم مشکل ریه داره، اونجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
فهیمه که شیشه‌ی مربای نصفه را برمی‌داشت تا در یخچال بگذارد، سرش را چرخاند. ماهور انگار مردد بود. نفسش را جمع کرد و با صدایی که ته‌مانده‌ی اضطرابش را در خود داشت، گفت:
- من نمی‌دونم چطور از شما و برادرتون تشکر کنم. اگر دیشب... .
فهیمه دیگر نماند که او جمله‌اش را تمام کند. آرام و بی‌هیچ مکثی، شیشه را درون یخچال گذاشت و به سمت ماهور برگشت.
چشمان عسلی او، خسته، مردد، سرشار از دلواپسی بود.
دلش گرفت. بدون اینکه فکر کند، دستان ماهور را در دست گرفت. یخ‌زده بود، مثل کسی که سال‌هاست گرمایی حس نکرده. انگشتان خودش را دور آن دست‌های سرد پیچید و در سکوت، گرمای لطیفشان را به او بخشید.
- این چه حرفیه خوشگله؟
ماهور کمی سرش را پایین انداخت، شاید از روی خجالت، شاید هم از جنس آن شرمندگی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,738
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
مرد اما به سادگی دست‌های او را پس زد. مرد دیگر جلو آمد، بازوی نحیفش را گرفت و محکم پیچاند. فهیمه سعی کرد خود را رها کند، اما گلدان سنگین روی میز را برداشت و با یک حرکت محکم، آن را روی سر او خرد کرد.
صدای شکستن شیشه، همراه با فریاد خفه‌ی فهیمه در خانه پیچید.
لحظه‌ای ایستاد، مثل پرنده‌ای که در حال سقوط است. چشم‌هایش دو دو زدند، انگار که دیگر این دنیا را نبیند. و بعد، فرو ریخت.
زمین او را در آغوش گرفت، اما دیگر بیدار نشد.
ماهور نگاهش کرد. سرش بی‌حرکت، اما خون، مثل رگه‌های کوچکِ یک رود، از پیشانی‌اش جاری شد. زبانش بند آمد. نفسش قطع شد. گلویش خشک شد. لب‌هایش لرزیدند، صدایش ترک برداشت.
- خدا لعنتت کنه... خدا لعنتتون کنه... .
به سمت دختر بی‌‌گناه پر کشید. زانوهایش خم شدند. به خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا