متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
97
پسندها
515
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
- فرید بود. گفت داره میاد این‌جا تا با تو صحبت کنه. تا نیم ساعت دیگه می‌رسه.
ماهور لبخندی زد و از پشت میز برخاست:
- من... واقعاً ممنونم فهیم جان. نمی‌دونم اگر دیشب آقا فرید...
صدای زنگ در حرف او را قطع کرد و خنده‌ی فهیمه را در آورد.
- حلال زادست! همیشه زودتر می‌رسه.
با خوشحالی به سمت در رفت و بازش کرد. اما قبل از این‌که بتواند حتی سلامی بدهد، ضربه‌ای شدید او را به دیوار کوبید. فهیمه با صدای بلندی جیغ کشید و به عقب پرت شد؛ تنش به دیوار خورد و روی زمین افتاد. همه چیز در یک آن تغییر کرد.
ماهور ظرف کفی را با وحشت درون سینک پرت کرد و به سمت در برگشت. اما قبل از این‌که بتواند به سمت موبایل فهیمه برود، مردی قوی هیکل با ماسکی سیاه وارد شد و به سمت او رفت. جیغی کشید و از سمت مخالف مرد از آشپزخانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
97
پسندها
515
امتیازها
2,713
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
سری تکان داد و ماشین را دوباره راه انداخت:
- عجب احمق‌هایی گواهینامه می‌گ...
- فرید!
صدای آرام مهراد نظرش را جلب کرد. سر که برگرداند، لب‌های مهراد را باز دید و نگاه خیره‌اش را دنبال کرد تا به در نیمه باز خانه‌ی خواهرش افتاد.
- نه...
ماشین را نگه نداشته مهراد بیرون پرید و به سمت خانه دوید. فرید هم ماشین را از جلوی محل عبور کنار برد و پشت او رفت. آسانسور زمان را طولانی می‌کرد، بهترین راه پله بود! هردو، دیوانه وار پله‌ها را بالا رفتند و وقتی به واحد مورد نظرشان رسیدند و در را بسته دیدند، خیالشان کمی راحت شد. مهراد خم شد و دستانش را به زانو گرفت و بلند بلند نفس کشید. دانه‌های درشت عرق روی صورت هر دو خود نمایی می‌کرد. فرید در زد. نگاهی به رفیقش انداخت که نگاهش به در قهوه.ای رنگ بود. دوباره در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا