نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #21
- فرید بود. گفت داره میاد این‌جا تا با تو صحبت کنه. تا نیم ساعت دیگه می‌رسه.
ماهور لبخندی زد و از پشت میز برخاست:
- من... واقعاً ممنونم فهیم جان. نمی‌دونم اگر دیشب آقا فرید...
صدای زنگ در حرف او را قطع کرد و خنده‌ی فهیمه را در آورد.
- حلال زادست! همیشه زودتر می‌رسه.
با خوشحالی به سمت در رفت و بازش کرد. اما قبل از این‌که بتواند حتی سلامی بدهد، ضربه‌ای شدید او را به دیوار کوبید. فهیمه با صدای بلندی جیغ کشید و به عقب پرت شد؛ تنش به دیوار خورد و روی زمین افتاد. همه چیز در یک آن تغییر کرد.
ماهور ظرف کفی را با وحشت درون سینک پرت کرد و به سمت در برگشت. اما قبل از این‌که بتواند به سمت موبایل فهیمه برود، مردی قوی هیکل با ماسکی سیاه وارد شد و به سمت او رفت. جیغی کشید و از سمت مخالف مرد از آشپزخانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #22
سری تکان داد و ماشین را دوباره راه انداخت:
- عجب احمق‌هایی گواهینامه می‌گ...
- فرید!
صدای آرام مهراد نظرش را جلب کرد. سر که برگرداند، لب‌های مهراد را باز دید و نگاه خیره‌اش را دنبال کرد تا به در نیمه باز خانه‌ی خواهرش افتاد.
- نه...
ماشین را نگه نداشته مهراد بیرون پرید و به سمت خانه دوید. فرید هم ماشین را از جلوی محل عبور کنار برد و پشت او رفت. آسانسور زمان را طولانی می‌کرد، بهترین راه پله بود! هردو، دیوانه وار پله‌ها را بالا رفتند و وقتی به واحد مورد نظرشان رسیدند و در را بسته دیدند، خیالشان کمی راحت شد. مهراد خم شد و دستانش را به زانو گرفت و بلند بلند نفس کشید. دانه‌های درشت عرق روی صورت هر دو خود نمایی می‌کرد. فرید در زد. نگاهی به رفیقش انداخت که نگاهش به در قهوه.ای رنگ بود. دوباره در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #23
سلام‌سلام‌چطورین؟! حرفی‌سخنی‌نداریدکه‌با‌جان‌بشنوم؟ خوشحال‌می‌شم‌مظرتون‌رو‌بشنوم؛ خیلی‌دوستتون‌دارم

فهیمه روی تخت نشسته بود، پاهایش زیر ملحفه‌ی نازک آبی رنگ بود و سرش میان انبوهی باند. رنگ پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ نگاهش روی دست‌هایش قفل بودند، دست هایی که هنوز بوی خون و کثافت می‌دادند.
کنار تخت، بزرگمهر ایستاده بود، دستانش را درون جیب روپوش سفیدش فرو برده بود تا لرزش آن‌ها را مخفی کند. مهراد و فرید دو طرف پنجره.ی تقریبا بزرگ اتاق ایستاده و یکی درحال کشیدن سیگار بود و دیگری با دستانی مشت شده به بیرون خیره شده تا سر باندپیچی خواهرش را نبیند...
تا آن لحظه سکوت و گاهی فین‌فین فهیمه پابرجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #24
فرید که تا آن لحظه سکوت کرده بود، خواهرش را با ملایمت از خود جدا کرد و برخاست. جلو آمد و روبه‌روی آن دو ایستاد. اگر قرار بود مهراد خودش را درون چاه بی‌اندازد، اوهم پشت سرش شیرجه می‌زد. این قول را دوازده سال پیش به یک‌دیگر داده بودند.
- منم می‌رم، باهم می‌ریم.
بزرگمهر خنده‌اش گرفت. دو پسربچه‌ای که دهانشان هنوز بوی شیر می‌داد می‌خواستند با پای خودشان به لونه‌‌ی گرگ بروند!
- فکر کنم ضربه‌ای که فهیمه خورده روی مغز شمام تاثیر گذاشته؟ فرید، خوبه خودت درمورد اون مرد تحقیق کردی! اون مرد، بزرگ یه روستاست، فکر می‌کنی به همین راحتی که می‌گید می‌تونید جلوشو بگیرید؟
فرید خواست چیزی بگوید اما مهراد زودتر از او گفت:
- باشه داداش، حق با توئه. ما دست روی دست می‌ذاریم، تا پلیس وارد عمل بشه. اما می‌دونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #25
آهسته و کلافه گفت:
- من چی‌کار کنم که فقط صدای تو می‌تونه حال منو بهتر کنه؟
آذر خندید. خنده‌ای که شبیه نسیمی در گرمای ظهر تابستان بود. و بزرگمهر با تصور خط‌های خنده‌ و برق مشکی‌ترین چشم‌های زندگی‌اش‌ تبسمی زد.
- از دست تو بزرگمهر، همیشه می‌دونی چطور آدمو خلع سلاح کنی. این حرفا برای من زیادی بزرگن آقای‌دکتر، کوتاه بیا!
او اما نمی‌خواست چیزی را کوچک کند یا این‌‌که کوتاه بیاید. نگاهش را به بیرون پنجره دوخت، جایی که ماه کامل پشت شیشه‌ها می‌درخشید و نورش مثل نقره روی زمین می‌ریخت. دستی به ریش‌های همیشه یک‌شکل و چندسانتی‌اش کشید و گفت:
- شاید برای تو بزرگ باشه، ولی برای من... برای من مثل یه واقعیته. وجودت مثل کوچه‌هاییه که به دریا ختم می‌شن. همون‌قدر عمیق و آروم.
آذر این بار حرفی نزد. فقط سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #26
جام نوشیدنی، که در دستش می‌درخشید، چیزی جز یک تهدید آرام به نظر نمی‌رسید. چهره‌اش، سرد و بی‌روح، مانند سنگی که قرن‌ها در دل طبیعت فرورفته باشد، به ماهور خیره شد. نگاهش دقیق و بی‌رحم بود، بی‌هیچ ذره‌ای از ترحم. گویی در این دنیا تنها او بود که حق داشت همه چیز را تحت کنترل داشته باشد.
- چرا فرار کردی؟
صدایش همچون رعدی در سکوت اتاق پیچید.
ماهور تنها سرش را پایین انداخت. تمام تلاشش این بود که در برابر این نگاه سرد و بی‌رحم، هیچ ضعفی از خود نشان ندهد. هیچ‌کدام از کلماتی که در ذهنش می‌چرخید، قادر به فرار از دهانش نبودند. چه جوابی می‌توانست بدهد؟ وقتی هر راهی که به ذهنش می‌رسید، به بن‌بستی می‌خورد؟
آصف که از سکوت او به شدت عصبی شده بود، فریاد زد:
- چرا فرار کردی؟! فکر کردی از دست من می‌تونی قسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #27
دستانش را به سرعت روی دهانش گذاشت، گویی نمی‌خواست که صدای نفس‌هایش بلند شود. آرام از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت.
پنجره‌ای که در طبقه همکف باز می‌شد، به زحمت بیشتر از سه متر ارتفاع نداشت. دستانش به شیشه‌ی پنجره خورد و به آرامی آن را باز کرد. در لحظه‌ای که پنجره باز شد، فرید با لبخندی شیطنت‌آمیز در برابرش ایستاده بود. نگاهش، همان نگاه آشنا و پر از شوخی، به ماهور خیره شد.
- سلام مَلِکُم ماهی خانم!
صدایش به آرامی در دل شب پیچید. گویا این صدا به دنیای ماهور تعلق نداشت. در این لحظه، دنیای او به دو بخش تقسیم شده بود؛ ترس از آصف و امیدی که وجود فرید به او تزریق می‌کرد!
ماهور به سرعت به پشت سرش نگاه کرد. ترس همچنان در دلش موج می‌زد، اما چیزی در درونش آرامش می‌بخشید.
- شما... شما این‌جا چی‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #28
این جمله مانند یک معما در ذهن ماهور پیچید. کسی که مسبب نجات اوست؟ یعنی کسی که به حقیقت به کمک او خواهد آمد، کسی که می‌تواند تمام این کابوس‌ها و ترس‌ها را از میان بردارد؟ اما ماهور توانست در دل شب، آن لحظه‌ را احساس کند. آرامشی که در صدای فرید نهفته بود، چیزی عجیب و عمیق بود. شاید چیزی که فرید می‌گفت، حقیقت داشت. شاید همان‌طور که او می‌گفت، کسی در دل شب می‌آید تا او را نجات دهد.
جاده پیش رو همچنان خالی بود، اما ماهور ناگهان سایه‌ای را از دور دید که در حال نزدیک شدن بود. قلبش به شدت به تپش افتاد و نفسش در سینه حبس شد. سایه نزدیک‌تر می‌شد، از میان تاریکی‌های شب، چیزی قابل تشخیص نبود. اما چیزی در دل ماهور گفت که این سایه، همان چیزی است که مدت‌ها در انتظارش بود.
فرید، سرش را به سمت ماهور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #29
ماهور سرش را بلند کرد. پرسش غیرمنتظره‌ای بود و چشمانش با تعجب روی مهراد ثابت ماندند. لحظه‌ای طول کشید تا کلماتش را پیدا کند. سرانجام، با صدایی که لرزش ناچیزی در آن موج می‌زد، گفت:
- کاوه... همیشه شخصیت مورد علاقه‌م تو شاهنامه بود. فکر کردم... اسمش رو بذارم کاوه. یه اسمی که قوی باشه، پر از معنا!
مهراد چیزی نگفت. نگاهش از آینه فقط برای لحظه‌ای کوتاه روی صورت ماهور لغزید، سپس دوباره به افق دوخته شد. اما سکوتی که میانشان افتاد از پیش سنگین‌تر بود. ماهور نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام اما پر از کنجکاوی و تردید گفت:
- میشه منم یه چیزی بپرسم؟
مهراد نگاهی سریع از آیینه به او انداخت، اما سکوت کرد. ماهور، پس از مکثی کوتاه، با صدایی آرام‌تر ادامه داد:
- چرا تو بیمارستان دنبالم بودی؟ چرا ان‌قدر تقلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #30
مهراد حالا نفس‌هایش منظم‌تر شده بود، چشمانش را نیمه‌باز کرد و با صدایی ضعیف گفت:
- دیگه نمی‌ذارم... از دستمون... بری... .
ماهور، درمانده و پر از تردید، به او خیره ماند. این مرد کیست؟ چرا این‌قدر برای او و کاوه اهمیت قائل است؟ چرا این حرف‌ها شبیه زخم‌هایی است که انگار از گذشته‌ای دور، تا امروز کشیده شده‌اند؟
این سوال‌ها، مثل سایه‌ای، در دل ماهور ماندند. اما جواب‌ها، همچنان پنهان بودند... .
فرید مهراد را با کمک خودش به صندلی عقب ماشین برد. سر مهراد روی شانه‌اش افتاده بود، و صورتش رنگ‌پریده‌تر از آن بود که ماهور تصور می‌کرد. نفس‌هایش آرام‌تر شده بودند، اما هنوز صدای شکسته‌ی نفس‌هایش فضایی سنگین در ماشین ایجاد کرده بود. فرید با احتیاط او را خواباند و پتو را از صندوق بیرون آورد تا روی او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا