- تاریخ ثبتنام
- 7/10/24
- ارسالیها
- 202
- پسندها
- 1,623
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- سن
- 19
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #81
فهیمه چیزی نگفت. فقط نگاهش را به او دوخت. فرید بدون اینکه منتظر جواب باشد، در را باز کرد، کفشهایش را پوشید و از خانه خارج شد. با بسته شد در، فهیمه نفسی عمیق کشید و همانجا روی زمین نشست... .
چند ساعت بعد فرید، پس از آنکه او کل شهر را گشته بود، قهوه گرفته و لیوان کاغذی آن را زیر درخت گذاشته بود، پس از پیاده روی متداول زیر برف ریز، حالا جایی بود که ماشین او را آورده بود. هنوز در خلاء سر میکرد و درونش تلاطمی برپا شده بود از آسانسور پیاده شد. فضای طبقهی چهارم، خلوت و مجلل بود. مرمرهای مشکی با رگههای طلایی زیر نور ملایم سقف، برق خاصی میزدند. سه چهار پلهی کوتاه درست روبهرو بود، با نردههای فلزی مشکی که بهجای سنگین بودن، مدرن و مینیمال به نظر میرسیدند. از پلهها بالا رفت،...
چند ساعت بعد فرید، پس از آنکه او کل شهر را گشته بود، قهوه گرفته و لیوان کاغذی آن را زیر درخت گذاشته بود، پس از پیاده روی متداول زیر برف ریز، حالا جایی بود که ماشین او را آورده بود. هنوز در خلاء سر میکرد و درونش تلاطمی برپا شده بود از آسانسور پیاده شد. فضای طبقهی چهارم، خلوت و مجلل بود. مرمرهای مشکی با رگههای طلایی زیر نور ملایم سقف، برق خاصی میزدند. سه چهار پلهی کوتاه درست روبهرو بود، با نردههای فلزی مشکی که بهجای سنگین بودن، مدرن و مینیمال به نظر میرسیدند. از پلهها بالا رفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش