- ارسالیها
- 162
- پسندها
- 950
- امتیازها
- 5,063
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #31
فرید که نگاهش به جاده بود، دوباره آهی کشید و با لحنی آرامتر گفت:
- میدونی بچگی چرا شیرینه ماهور خانم؟ چون گذشتهای وجود نداره که ذهن درگیرش باشه. آینده هم برات معنایی نداره. فقط لحظهها هستن، پر از خنده و بازی... .
ماهور نگاهش را به سمت پنجره چرخاند. به روشنی صبحگاهی که بر روی جاده میتابید، خیره شد. دلش نمیخواست جواب بدهد، اما در سکوت تایید کرد. خاطرات کودکیاش مثل تکههای پازل در ذهنش ظاهر میشدند. خندههای مادرش، قربانصدقههای آرام پدرش، و حیاط کوچک خانهشان که پر از صدای خنده بود.
فرید به آرامی ادامه داد:
- ولی برای مهراد و بزرگمهر، بچگی هیچوقت شیرین نبود. همیشه یه چیزی کم بود... یه چیزی که با هیچچیزی پر نمیشد... .
سکوتی کوتاه برقرار شد. صدای حرکت ماشین روی جاده، مثل صدای...
- میدونی بچگی چرا شیرینه ماهور خانم؟ چون گذشتهای وجود نداره که ذهن درگیرش باشه. آینده هم برات معنایی نداره. فقط لحظهها هستن، پر از خنده و بازی... .
ماهور نگاهش را به سمت پنجره چرخاند. به روشنی صبحگاهی که بر روی جاده میتابید، خیره شد. دلش نمیخواست جواب بدهد، اما در سکوت تایید کرد. خاطرات کودکیاش مثل تکههای پازل در ذهنش ظاهر میشدند. خندههای مادرش، قربانصدقههای آرام پدرش، و حیاط کوچک خانهشان که پر از صدای خنده بود.
فرید به آرامی ادامه داد:
- ولی برای مهراد و بزرگمهر، بچگی هیچوقت شیرین نبود. همیشه یه چیزی کم بود... یه چیزی که با هیچچیزی پر نمیشد... .
سکوتی کوتاه برقرار شد. صدای حرکت ماشین روی جاده، مثل صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش