• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
فرید، نگاه از آینه برداشت و نیم‌نگاهی به او انداخت. تکان خوردن نرم موهایش با ضرباهنگ آرامی که به رانش گرفته بود، قیافه‌اش را بامزه کرده بود. یک مهراد سرخوش؟ از کی تا حالا این‌قدر خوشحال می‌شد؟! انگشت‌های کشیده‌اش، بی‌هدف روی شلوار کتان مشکی‌اش ضرب گرفته بود. ریتمش با آهنگی که پخش می‌شد هماهنگ بود، اما فرید خوب می‌دانست که ذهنش جای دیگری‌ست.
لبخند محوی زد و با لحن شوخی‌واری که ته‌مایه‌ی واقعی هم داشت، گفت:
- اگه می‌دونستم یه روز انقدر خوشحال می‌بینمت، کل ایرانو بسیج می‌کردم خواهرتو پیدا کنن!
مهراد سرش را برگرداند، عینک دودی را روی بینی جا‌به‌جا کرد و ابرویی بالا انداخت:
- آدم یه خواهر داشته باشه که یه عمر حسرت نفساشو کشیده، پیدا بشه، بعد چیکار کنه؟ گریه زاری کنه؟!
فرید خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
هیچ جوابی نیامد. فرید هم از راه رسید، قدم‌هایش در راهروی خانه طنین انداختند. نگاهش تیز و هراسان دور تا دور خانه چرخید. چیزی سر جایش نبود. پرده‌ها نیمه‌کشیده، میز عسلی چرخیده، کوسن‌های مبل روی زمین افتاده، و از همه بدتر... .
- وای... .
فهیمه، روی زمین افتاده بود.
قلب فرید در سینه‌اش پیچ خورد. بدنش داغ شد. یک‌جور گرمای سوزان و مرگ‌آور که انگار تمام تنش را در بر گرفت.
- فهیم‌جان!
صدایش نه فریاد بود، نه نجوا، چیزی بین وحشت و التماس. خودش را روی زمین انداخت، دستان لرزانش را روی شانه‌های خواهرش گذاشت و به‌آرامی تکانش داد.
- فهیم‌جان، صدامو می‌شنوی؟
پاسخی نبود.
مهراد از جایش تکان نخورد. انگار چیزی در وجودش قفل شده باشد. نگاهش میان آشفتگی خانه سرگردان بود، اما بیش از همه، روی جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
***
نور سرد بیمارستان، بی‌رحمانه روی پوست رنگ‌پریده‌ی فهیمه نشسته بود. صورتش، که همیشه گرما داشت، حالا میان سفیدی ملافه‌ها گم شده بود، مگر آن رد نازک خون گوشه‌ی سرش. خطی سرخ، زنده، اما بی‌جان. فرید کنار تخت نشسته بود، دست خواهرش را میان انگشتان خودش گرفته بود، اما این لمس کوچک، لرزش شانه‌هایش را آرام نمی‌کرد. چشم‌هایش، همان چشم‌های همیشه مصمم، حالا پر از شکستگی بود. مثل شیشه‌ای که از هزار جا ترک خورده باشد، اما هنوز نریخته. لب‌هایش روی پشت دست فهیمه نشست، اما دردی که در نگاهش بود، با این نزدیکی التیام نمی‌یافت. آن طرف اتاق، بزرگمهر و مهراد ایستاده بودند.
بینشان فاصله بود؛ بزرگمهر کنار در ایستاده بود. قامتش مثل همیشه صاف، شانه‌هایش محکم، اما نگاهش… چیزی در آن شکست خورده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
چیزی در صورت بزرگمهر تکان خورد. برای لحظه‌ای پلک زد، انگار که ضربه‌ای نامرئی به قلبش خورده باشد. اما سریع خودش را جمع‌وجور کرد.
- ماهور هنوز زنده‌ست. ما پیداش می‌کنیم. ولی باید منطقی عمل کنیم، نه اینکه با عجله بریم و همه‌چی رو بدتر کنیم.
مهراد خندید. کوتاه و تلخ. سرش را چرخاند، بعد رو به برادرش زمزمه کرد:
- منطقی؟ تو همیشه منطقی بودی، بزرگ. همیشه اون آدمی بودی که تصمیم درست رو می‌گیره. ولی بعضی وقتا تصمیم درست، بهترین تصمیم نیست. بعضی وقتا باید بزنی به دل آتیش، حتی اگه بسوزی.
بزرگمهر نگاهش را از او نگرفت. لحظه‌ای سکوت میانشان نشست، بعد گفت:
- من نمی‌ذارم دوباره دیر بشه مهراد. ولی تو هم باید بفهمی که عجله، همیشه راه‌حل نیست.
مهراد، نگاهش را از برادرش گرفت و به زمین دوخت. فرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
فرید میان راهرو ایستاده بود. یک دستش را روی دیوار گذاشته، انگشتانش را روی سرامیک سرد فشرده بود، اما سرما فقط پوستش را لمس می‌کرد، نه درونش را. مهراد رفته بود، درست مثل همیشه، بی‌آنکه به چیزی جز آتش درونش فکر کند.
نفسش را محکم بیرون داد. از آن خستگی‌های عمیق در سینه‌اش جا خوش کرده بود، از آن‌هایی که نه با خواب از بین می‌رود، نه با حرف زدن، نه حتی با فریاد. نگاهش روی زمین خشک شد. احساس می‌کرد وزن دنیا روی سینه‌اش نشسته. بازویش را از دیوار جدا کرد، یک قدم برداشت، اما دوباره ایستاد. چشمانش به در خروجی بیمارستان دوخته شد. آن بیرون، دنیا ادامه داشت. می‌دانست اگر برود، شاید دیگر بازگشتی در کار نباشد. شاید گرفتار شوند، شاید او هم کنار فهیمه، روی تخت بیمارستان بیفتد.
اما اگر نرود…...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
نفسش را بیرون داد. دستش را روی میز کشید و به رد انگشت‌هایش روی سطح چوبی نگاه کرد. گفت:
- دارم با ماهور سروکله می‌زنم... که ما رو بپذیره، که خودش رو بپذیره. مهراد هم دست از سرم برنمی‌داره، انگار فکر می‌کنه باید توی یک لحظه همه چیز رو حل کنم.
آذر چند ثانیه سکوت کرد. بعد با لحنی آرام‌تر پرسید:
- وضعیت خواهرت چطوره؟
- ذهنش مثل سرزمینیه که تازه از زیر خاک بیرون کشیده شده. خاطره‌هاش، حتی اسمش، مثل چیزهایی هستن که انگار از زندگی یه نفر دیگه براش تعریف می‌کنی.
آذر آهی کشید. آن سوی خط، سکوتی افتاد که بیشتر از هر کلمه‌ای حرف داشت. بعد از چند لحظه، گفت:
- بزرگمهر، تو همیشه دنبال مرهم بودی. همیشه سعی کردی آدم‌ها رو نجات بدی، اما گاهی، باید صبر کنی تا خودشون راه رو پیدا کنن.
او لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
چندساعت بعد، بزرگمهر در دل‌شوره غوطه‌ور بود و ماشین در دل تاریکی بزرگراه پیش می‌رفت. چراغ‌های شهر مثل تکه‌های معلق نور در دوردست می‌لرزیدند. فرید، با دستی که روی فرمان جا خوش کرده بود، سرعتش را تنظیم کرد. انگشت‌هایش روی چرم مشکی فرمان ضرب گرفته بودند، انگار که ذهنش پر از فکرهای ناتمام بود. ریش مرتبش زیر نور اندک داشبورد سایه می‌انداخت، خطوط فک محکم و جدی‌اش، از درگیری ذهنی‌اش خبر می‌داد.
مهراد اما، با تکیه به شیشه‌ی سرد، پا روی پا انداخته بود و بی‌حوصله، انگشت شستش را روی زانویش می‌کشید. موهای نیمه‌فرش کمی درهم ریخته بود، درست مثل فکرهایش. نیم‌رخش در نور زردی که از تیرهای چراغ عبور می‌کرد، گاهی پیدا و گاهی محو می‌شد. نگاهش به جاده بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد.
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
***
اتاق کوچک، با دیوارهایی که بوی نم و سیگار گرفته بود، بیشتر شبیه یک سلول انفرادی بود تا جایی برای زنده ماندن. نور زرد و مرده‌ی چراغ سقف، سایه‌ها را روی دیوار کشیده‌تر می‌کرد، مثل دست‌هایی که از اعماق تاریکی بیرون آمده باشند.
ماهور در گوشه‌ی اتاق، با زانوهای جمع‌شده و چشمانی که دیگر حتی اشک هم نداشت، نشسته بود. پوست رنگ‌پریده‌اش در تضاد با موهایش، که روی پیشانی‌اش ریخته بود، او را حتی شکننده‌تر نشان می‌داد. انگار این چند ساعت، سال‌ها او را پیر کرده بود. لب‌های خشکش را روی هم فشرد و پلک زد؛ حتی پلک زدن هم انگار درد داشت.
در سنگین اتاق با صدایی زمخت و کشیده باز شد. آصف، با آن قامت بلند و چهره‌ی زمختش، که زخم روی ابروی چپش آن را خشن‌تر کرده بود، وارد شد. کت مشکی‌اش را کنار زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
صدای تقه‌ای به شیشه او را تکان داد. ماهور که در گوشه‌ی اتاق کز کرده بود، نفسش را در سینه حبس کرد. قلبش چنان محکم می‌کوبید که گویی خودش را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبد تا بیرون بپرد. نگاهش بی‌اختیار به سمت پنجره کشیده شد. سایه‌ای پشت شیشه تکان خورد. لحظه‌ای چشمانش را محکم بست. شاید این هم بازی ذهنش بود، مثل صدها بار دیگری که فکر کرده بود کسی آمده تا او را نجات دهد. اما نه، این بار واقعی بود. دستانش لرزان روی دهانش نشست تا مبادا صدای نفس‌های نامنظمش بلند شود. با احتیاط، مثل شکارگری که در کمین باشد، از جا برخاست و قدم‌به‌قدم به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد.
چشمانش گشاد شد. فرید. هیکل تنومند و چهارشانه‌اش، با آن ته‌ریش کمی بلند و چشمان تیز و مطمئن، از میان تاریکی به او خیره شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
درختان عریان دو طرف مسیر، انگار که از سرما در خود مچاله شده باشند، سایه‌هایی بلند و شکسته روی زمین انداخته بودند. باد آرام اما برنده، میان شاخه‌های خشکیده می‌پیچید و با صدایی خفه، تنهایی جاده را گوشزد می‌کرد.
ماشین سیاه، با چراغ‌هایی خاموش و موتوری زنده در کنار جاده ایستاده بود. تنها گرمایی که از آن بیرون می‌زد، بخار کمرنگی بود که از بخاری داخل کابین بر شیشه‌های آن پخش شده بود. ماهور روی صندلی شاگرد نشسته بود. کلافگی از حرکاتش می‌بارید؛ دست‌هایش را در هم قلاب می‌کرد، گاهی انگشتان باریکش را روی زانویش می‌سایید و بعد، بی‌آنکه بداند چرا، دوباره مشتش را می‌بست. ته دلش احساس ناامنی داشت، اما نه از فرید، بلکه از این بی‌خبری، از نبود کاوه، از اینکه بعد از آن شب وحشتناک، هنوز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا