نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
فرید که نگاهش به جاده بود، دوباره آهی کشید و با لحنی آرام‌تر گفت:
- می‌دونی بچگی چرا شیرینه ماهور خانم؟ چون گذشته‌ای وجود نداره که ذهن درگیرش باشه. آینده هم برات معنایی نداره. فقط لحظه‌ها هستن، پر از خنده و بازی... .
ماهور نگاهش را به سمت پنجره چرخاند. به روشنی صبحگاهی که بر روی جاده می‌تابید، خیره شد. دلش نمی‌خواست جواب بدهد، اما در سکوت تایید کرد. خاطرات کودکی‌اش مثل تکه‌های پازل در ذهنش ظاهر می‌شدند. خنده‌های مادرش، قربان‌صدقه‌های آرام پدرش، و حیاط کوچک خانه‌شان که پر از صدای خنده بود.
فرید به آرامی ادامه داد:
- ولی برای مهراد و بزرگمهر، بچگی هیچ‌وقت شیرین نبود. همیشه یه چیزی کم بود... یه چیزی که با هیچ‌چیزی پر نمی‌شد... .
سکوتی کوتاه برقرار شد. صدای حرکت ماشین روی جاده، مثل صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
آهی کشید و کاوه را محکم‌تر به خود فشرد. چیزی در نگاه معصومانه‌ی کودک به او آرامش می‌داد. لحظاتی در همین حالت ماند و سپس با صدایی آرام که انگار با خودش حرف می‌زد، گفت:
- من... من واقعا کی‌ام؟
اما پاسخی در کار نبود. فقط صدای باد ملایمی که میان درختان می‌پیچید، سکوت را پر می‌کرد... .
***

بعدازظهر سنگینی بود. خورشید از پس پنجره‌ها در حال فرود آمدن بود و نور گرم و کم‌جانش، چون پرنده‌ای خسته، روی مبل‌ها و قالی افتاده بود. هوای اتاق پر بود از سکوت، سکوتی که انگار هر لحظه ممکن بود بشکند. مهراد هنوز در خواب بود، خوابی عمیق و سنگین، اما چیزی در درونش آرام نمی‌گرفت. ناگهان چشم‌هایش را باز کرد. برای لحظه‌ای طولانی به سقف خیره ماند، ذهنش تلاش می‌کرد وقایع شب گذشته را کنار هم بگذارد. خاطرات گنگ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
- لوس نکردم. می‌خوام… می‌خوام از دلت دربیارم… .
بزرگمهر دستش را به دور گردن مهراد انداخت و انگشتانش را در موهای فرفری او فرو برد. موها نرم و سبک بودند، شبیه خاطراتی که هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شد.
- مهم اینه که همه‌تون سالمید و سلامت.
صدایش آرامش یک نسیم پاییزی را داشت. مهراد لبخند زد و خودش را بیشتر به شانه‌ی برادرش فشرد، انگار می‌خواست تکه‌ای از آن آرامش را برای خودش بردارد.
***

سه روز گذشت. سه روزی که هر ساعتش بوی گذشته‌ای ناشناخته را با خود داشت. در این مدت ماهور کم حرف زده بود. گویی کلماتی که همیشه روان و راحت از لب‌هایش جاری می‌شدند، حالا در تله‌ای از فکر و تردید گیر کرده بودند. حتی وقتی فهیمه از او خواست به خانه‌اش برود، ماهور آرام و بدون توضیح گفت که ترجیح می‌دهد بماند. او می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
- برای این‌که… نمی‌خوام تنها بمونی. هنوز تنها موندن برات امن نیست.
کلماتی که گفت، صادقانه و بی‌پیرایه بودند. ماهور لبخند کوتاهی زد. هرچند معذب بود، اما نمی‌توانست نه بگوید. سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.
وقتی بزرگمهر خواست از آشپزخانه خارج شود، برگشت و گفت:
- راستی… برات چند دست لباس گذاشتم. گذاشتم کنار در اتاقت. اگه خواستی بپوش. امیدوارم سلیقه پیرمردی منو بپسندی... .
ماهور نگاهش کرد. برای لحظه‌ای نمی‌دانست چه بگوید. لباس‌های خودش کثیف و کهنه، مدت‌ها بود که به چشم آمده بودند. فقط تشکر کرد. بزرگمهر لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفت.
ماهور به اتاق رفت. دستی روی لباس‌های تازه و تمیز کشید. چطور بزرگمهر با یک نگاه‌متوجه سایز و اندازه‌اش شده بود؟! خجالت کشید اما
بوی تازگی آن‌ها قلبش را کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
ماهور نمی‌توانست نگاهش را از این صحنه بگیرد؛ نمی‌توانست منکر زیبایی عشقی باشد که در این میان موج می‌زد. آذر ناگهان متوجه حضور او شد. برای لحظه‌ای چیزی در چهره ماهور او را به گذشته برد؛ به آن عکس قدیمی که یک‌بار در خانه بزرگمهر دیده بود. همان عکسی که مادر بزرگمهر در کنار فرزندانش ایستاده بود. نگاه ماهور، قهوه‌ای و عمیق، انگار از همان قاب بیرون آمده بود.
- پس این آقاپسر خوش‌تیپ، کوچولوی توئه؟ خدای من. چقدر نازه!
ماهور لبخند ملایم دیگری زد و سرش را تکان داد.
- اسمش کاوه‌ست.
آذر با اشتیاق دستش را به گونه کاوه نزدیک کرد، اما خیلی آرام و بدون اینکه کودک را اذیت کند، گفت:
- سلام کاوه کوچولو! خوش اومدی به جمع ما گل‌پسر.
بعد از چند لحظه مکث، دستش را دور شانه ماهور انداخت و نگاه دیگری به چهره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #36
ماهور به عکس نگاه کرد. زن و مردی خندان، کیک سه طبقه‌ای و دستانی که دور هم گره خورده بودند. اشک در چشم‌هایش جوشید. نگاهش به بزرگمهر برگشت و در چشمان او هم، همان اشک بود. مهراد به زمین خیره شده بود و آذر با لبخندی تلخی که نمی‌توانست بپوشاند، نگاهش می‌کرد.
بزرگمهر ورق زد. عکس کودکی خودش را نشان داد، روی یک روئک نارنجی، با دو دندان خرگوشی و اسباب‌بازی در دست.
- اینجا دو سالم بود. هنوز نه مهراد بود، نه تو. پادشاهی می‌کردم!
خندید، اما گریه‌ای مردانه در خنده‌اش موج زد. سریع اشک‌هایش را پاک کرد. صفحه بعد، تصویری از او و مهراد. مهراد در آغوش پدر و بزرگمهری که شمشیر به دست ژستی شبیه به بادیگاردها گرفته.
- اینجا تازه مهراد دو ماهش بوده. ببین این بابا حمیده، بیین چه نگاهش قشنگه... .
اما ماهور او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #37
***

ماهور و آذر در خانه تنها بودند. سکوتی دلنشین میانشان جاری بود، سکوتی که هر از گاهی با صدای خنده‌ی شفاف کاوه، چون موجی آرام در هم می‌شکست. خانه غرق در نوری گرم بود؛ نور خورشید از میان پرده‌های حریر به اتاق نشیمن می‌تابید و خطوط ظریفی از سایه‌ی روشن روی دیوارها می‌رقصید. ماهور روی مبل خاکستری با رگه‌های طلایی نشسته بود، دستی زیر سر گذاشته و با لبخندی کم‌رنگ نگاهش را به آذر دوخته بود. لبخندی که به دل آویخته بود، اما اندوهی نهفته در پشت آن می‌درخشید.
آذر، در فاصله‌ای نه چندان دور، کاوه را در آغوش گرفته بود و با او بازی می‌کرد. کودک، با هر حرکت عروسکی که آذر به دستش داده بود، می‌خندید و آذر همراه با خنده‌های کاوه، از ته دل می‌خندید. خنده‌ای که گرمای خانه را دوچندان می‌کرد. نگاه ماهور اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #38
آذر ادامه داد:
- سه سال، هر هفته، پدرم با مهراد کار کرد. و بزرگمهر... اون از خودگذشتگی رو معنی کرد. به هر دری می‌زد، هر کاری می‌کرد، فقط برای برادرش. من هم هر هفته می‌رفتم. مهراد تو اتاق بود و من و بزرگمهر بیرون. راستش... من همون روزای اول شیفته‌اش شدم. شیفته‌ی صبوری و شجاعتش. شیفته‌ی این‌که چطور خودش رو فراموش کرده بود، فقط برای این‌که برادرش دوباره زنده بشه.
نگاه آذر به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شده بود.
- اما مهراد... اون ضربه‌ی خیلی سختی خورده بود. از دست دادن خانواده، دوست، خونه... بعد هم اون اتفاق لعنتی که... .
صدای زنگ موبایل آذر سکوت را شکست. هر دو از جا پریدند. ماهور به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد، اما چیزی در وجودش تغییر کرده بود. حالا بیشتر از همیشه مهراد و حتی بزرگمهر را می‌فهمید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #39
هر دو، بی‌هدف از میان جمعیت عبور می‌کردند. برخوردهای گاه‌وبیگاه و تنه‌های ناخواسته آدم‌ها، مثل تازیانه‌ای بر ذهنشان فرود می‌آمد و بارها به آن‌ها یادآوری می‌کرد که این‌جا جایی نیست که بخواهند لحظه‌ای بیشتر از آنچه باید بمانند.
به پیشخوان رسیدند. سربازی جوان پشت میز آهنی و کثیف نشسته بود. چهره‌اش خسته و بی‌تفاوت بود، انگار این صحنه‌ها برایش هیچ معنایی نداشتند. چشم‌هایش به صفحه‌ای در دستش دوخته شده بود که به نظر می‌رسید بیش از آنکه مربوط به کارش باشد، راهی برای فرار از این محیط باشد.
آذر جلو رفت و با صدایی که سعی می‌کرد محکم باشد، گفت:
- سلام! دنبال دو نفر به اسم مهراد خداشناس و فرید مومن می‌گردیم. می‌شه بگید کجا می‌تونیم پیداشون کنیم؟
سرباز، سرش را بلند کرد و نگاهی بی‌اعتنا به چهره‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
162
پسندها
950
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #40
ماهور کمی سرش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. انگار حتی کلمات هم در گلویش یخ زده بودند. بزرگمهر کنار او روی صندلی نشست. دستانش را به آرامی روی سینه قفل کرد و نگاهی کوتاه به چهره خواهرش انداخت. چیزی در نگاه او بود که نمی‌گذاشت ماهور چشمانش را به او بدوزد؛ ترکیبی از قاطعیت و مهربانی، از آن دست نگاه‌هایی که می‌توانست هم آرام کند و هم عذاب‌آور باشد.
ماهور کتی که بر شانه‌اش افتاده بود را گرفت و محکم‌تر به دور خود پیچید. سرمای بیرون کمتر از سرمای درونش نبود، اما عجیب بود که گرمای این کت، انگار چیزی بیش از حرارت معمول داشت.
ماهور آهی کشید، کمر خمیده‌اش را راست کرد و بینی‌اش را بالا کشید. چشم‌هایش که هنوز رد قرمز بی‌خوابی در آن دیده می‌شد، به نیم‌رخ بزرگمهر خیره شد. با صدایی آرام، اما پر از غم گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا