نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 1,531
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #51
صدای قدم‌هاش رو پشت سرم شنیدم که اونم راه افتاده بود. نمی‌دونم چند دقیقه می‌شد که بدون هیچ‌حرفی پشت سر هم حرکت می‌کردیم که گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد:
- جانم سهیل، آره برگردید، نه نگران نباش، آره نزدیکیم شما برید. باشه فعلاً.
نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم ولی مجبور بودم از حال باران خبر بگیرم چون نگرانش بودم. آروم گفتم:
- باران حالش خوبه؟ پاش خیلی آسیب دیده؟
بعد از کمی مکث گفت:
- آسیب جدی که ندیده ولی محض احتیاط با دو تا تیکه چوب آتلش کردم. فکر نکنم مشکلی باشه!
- چوب از کجا آوردید؟!
- حتی اگه مه باشه مشخصه کجائیم دیگه!
راست می‌گفت؛ این‌جا پر از درخته! یه‌کم دیگه تو سکوت راه اومدیم تا بالاخره رسیدیم به همون جای قبلی، جایی که رأی‌گیری کردیم! اینجا دیگه مسیر عابر و ماشین جدا میشد و مسیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
51
پسندها
128
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #52
بعد از چند ثانیه مکث گوشیش رو درآورد شماره رو گرفت و دستم داد. بعد از یه‌دونه بوق سریع جواب داد و باهاش حرف زدم و گفت که بیمارستان رفتن و بعد از معاینه انگار شکرخدا مشکل جدی نبوده و دکتر هم بهش دستور استراحت و ماساژ داده بود. مردد بودم اما ازش پرسیم که بردیا کنارش هست یانه تا از اونم تشکر کنم ولی باران گفت چند‌دقیقه قبل برگشته خونه و حتما وقتی برسه خونه بهش می‌گه به خونه کاوه زنگ بزنه تا باهاش حرف بزنم هرچند روم نمی‌شد بگم حالا لازم هم نیست زنگ بزنه اون‌جا! فکر کنم باران فکر کرد در مورد کنکورم می‌خوام باهاش حرف بزنم، انگار از اتفاق بالای کوه خبری نداشت و منم دیگه چیزی نگفتم. وقتی قطع کردم و گوشی رو خواستم به کاوه پس بدم گفت:
- حالا لزومی داشت الان با بردیاخان حرف بزنی؟
از لحنش متوجه شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا