• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سایه انتقام | کیانا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع بی حس
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها بازدیدها 2,488
  • کاربران تگ شده هیچ

بی حس

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
11/1/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #21
صدای خشن پسری زیر گوشم شنیدم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
- ولش کن آرش!
داد زدم:
- ولم کن! تو چطور دایی هستی، که خواهر خودش‌ رو کشته؟ هان؟
- بابا این چی می‌گه؟
- این‌ رو به درخت می‌گن.
- ماهلینه دختر تارا.
پسره رو به عقب هل دادم. از اون خراب شده بیرون زدم. باورم نمی‌شد. یه دایی‌ و پسردایی داشته باشم. با حرص‌ و نفرت قهقهه زدم. تیام نباید از چیزی خبر دار می‌شد. به خونه رسیدم خودم‌ و روی تخت پرت کردم. به ساعت نگاهی کردم.۱۶:۳۰دقیقه بود. وای شام درست نکردم. از اتاق بیرون زدم. تیام‌ رو در حال تلویزیون دیدن دیدم.
- ساعت خواب.
جوابی ندادم. وارد آشپزخونه شدم بسته گوشتی در آوردم. کوکو درست کردم. تیام‌ رو صدا زدم پشت میز نشستیم.
- می‌خوام شانلی‌ و ماهان‌ و دعوت کنم؟
- باشه، برای شب چیزهایی که می‌نویسم‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بی حس

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
11/1/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #22
《ماهان》
- سلام، داداش امشب مهمون داریم.
- کی هستند؟
- تیام‌ و ماهلین.
- باشه، چیزایی که نیاز داری‌ رو می‌گیرم.
گوشی‌ رو قطع کردم. سر راه خرید کردم. وارد خونه
شدم. به تیام سلام کردم ولی ماهلین‌ رو ندیدم.
- ماهلین خانوم نیومدند؟
- ماهلین جایی کار داشت میاد.
- آهان.
روی کاناپه نشستم برای ماهلین تایپ کردم:
"کجایی عروسک"
همون لحظه آنلاین شد نوشت:
"به شما ربطی نداره"
هه یه ربطی نشونت بدم وایسا و تماشا کن.
"آخه بده شام جایی دعوت بشی تو نباشی"
کمی طول کشید تا جواب بده:
"تو از کجا می‌دونی"
جوابش‌ رو ندادم گوشی‌ رو پرت کردم روی میز، با صدای تیام به خودم اومدم:
- چیزی شده؟
- نه!
دیگه سوالی نپرسید.یک ساعت بعدش ماهلین اومد‌. حالش یه جوری بود. تو خودش بود.
- ماهلین خوبی؟
- ها، آره خوبم.
شام صرف شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بی حس

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
11/1/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #23
از شرکت بیرون زدم‌.ماشین‌ رو روشن کردم. با دیدن دختری که داشت با یه مرد صبحت می‌کرد نگاه کردم. خیلی شبیه ماهلین بود. بهشون دقت کردم آره خودش بود ولی اون مرده کی بود؟ یکی‌ رو مامور کردم تا حرفاشون رو گوش بده. کسی که فرستاده بودم سمتم اومد.
- آقای انگار پسر دایی‌شون هستند.
ماهلین که پسر دایی نداشت منتظر شدم ادامه‌ی حرف‌شو بگه.
- اما دختره می‌گفت پدرت قاتل خانواده‌م هست.
با این حرف متعجب شدم. یعنی دایی‌ش خانواده‌شو کشته بوده.
《ماهلین》
داد زدم:
- دیگه نمی‌خوام ببینمت! با خودت چی فکر کردی، که میگی از من خوشت اومده.
- ماهلین جان...
- اسم من‌ رو به زبونت نیار.
بهش تنه‌ای زدم. سوار ماشین شدم با سرعت از اون پارک خارج شدم. بام تهران رفتم. با تمام توانم جیغ زدم. وقتی سبک شدم همون‌جا نشستم. نشستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بی حس

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
11/1/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #24
برام یه مسیج اومد:
"سلام عزیزم."
دیگه به این پیام دادن‌هاش عادت کرده بودم‌.
"چی می‌خوای؟"
" اون دختره کی‌ بود؟ باهاتون؟"
" اوه، لادن‌ رو میگی؟"
"اسمش لادنه؟"
"آره، برای چی پرسیدی؟"
"فقط خواستم بگم بهش اعتماد نکن!"
"اون دخترِ خوبیه،"
"به ظاهرش نگاه نکن؛"
با حرص گوشی رو پرت کردم روی زمین با خودم گفتم آخه به اون چه ربطی داره؟ لادن چرا باید بد باشه. به نظر من دختر خوبیه، شانلی بهم زنگ زد:
- سلام، ماهی خواستم یه چیزی بگم؟
- سلام، بگو؟
- می‌خواستم‌ بگم! من حس خوبی به لادن ندارم.
وای شانلی تو دیگه چرا؟ خدایا چرا همه به لادن حس خوبی ندارن، آخه من که چیز بدی ازش ندیدم.
- بنظر من که اون دختر خوبیه، تو حساس شدی.
با لحن دلخوری لب زد:
- خداحافظ.
- شانلی، ناراحت شدی؟
- نه،
بعد گوشی‌ رو قطع کرد. پوفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بی حس

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
11/1/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #25
به ملاقات ماهان رفتیم. مثل اینکه یکی از عمد بهش زده و فرار کرده، با زنگ خوردن گوشیم نگاهی بهش انداختم ناشناس بود. تماس و وصل کردم:
- بله، بفرمایید.
- سلام، خانوم راد؟
- خودم هستم!
- لطفاً، بیاید به ادرسی که میدم.
- باشه.
و قطع کردم. یعنی چی‌‌شده بود، با صدای شانلی به خودم اومدم:
- ماهلین کی بود؟
- ها، من باید برم.
از بیمارستان بیرون زدم، به آدرسی که فرستاد رفتم. با خودم فکر کردم اگه بلایی سرم بیارن چی؟ از ماشین پیاده شدم. یه خانومی دیدم انگار دنبال چیزی می‌گشت، کنارش رسیدم:
- ببخشید، چیزی گم کردید؟
- سلام، دنبال کیف پولم می‌گردم.
- می‌تونم کمکتون کنم، تا راحت پیداش کنید.
- خدا خیرتون بده.
سمت درختی که اون طرف بود رفتم. خم شدم چشمانم به کیف پولی افتاد، برداشتمش خواستم بلند بشم، که یهو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بی حس

نو ورود
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
11/1/25
ارسالی‌ها
30
پسندها
107
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #26
《ماهان》
با درد از روی تخت بلند شدم الان یک هفته بود. که ماهلین گم شده بود،کسی نمی‌دونست کجاست؛ همه‌ی نقشه‌هام خراب شده بود. الان باید روی پیدا کردنش تمرکز کنم، اگه من اون رو پیدا کنم بهم مدیون میشه؛ اینجوری می‌تونم بهش نزدیک بشم. به سامان زنگ زدم:
- می‌خوام یه نفر رو برام پیدا کنی.
- باشه، مشخصات‌شو بگو.
وقتی مشخصات و گفتم تماس و قطع کردم.
شانلی خیلی بی قراری می‌کرد، تیام دربه‌در دنبال ماهلین می‌گرده، حتی پیش پلیسم رفته، ولی بی‌نتیجه بود. از اتاق بیرون زدم، شانلی با دیدنم‌ بلند شد، با نگرانی لب زد:
- داداش بدنت درد می‌کنه؟
- نه، خوبم فقط یه لیوان آب برام بیار.
- باشه.
با یه لیوان آب اومد. از دستش گرفتم لیوان آب رو سر کشیدم.
روی کاناپه نشستم، به تی وی خیره شدم.
- اینقدر خودت رو اذیت نکن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا