- تاریخ ثبتنام
- 4/2/25
- ارسالیها
- 45
- پسندها
- 103
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #41
مانی: یعنی مربوط به امیرعلیه؟
حامد: آره، ولی تا قسم نخوری، بهت نمیگیم.
کامران: درسته، چون فقط وقتی به خاک دایی قسم میخوری رازدار میشی، پس چارهای نیست.
مانی: لعنتی، منظورتون چیه؟ کجا باید برش گردونیم؟ اگه انقدر مهمه، به خاطر داداشم به خاک بابام قسم میخورم که هر چی امروز فهمیدم رو به هیچکی نمیگم، حتی به بیبی. خوب شد الان.
حامد: حله، بیا این پاکت رو بهش بده. من باید سریع گزارشمو بدم و برم ترکیه، بعداً میبینمتون.
کامران: مراقب اون دوتا هم باش.
حامد: نترس، کاشتمشون تو یه کافه تو استانبول، فعلاً نمیفهمن کجام.
***
یک روز قبل
راوی: حامد در پیادهروی شلوغ خیابان استقلال استانبول قدم میزند. کلاهی لبهدار بر سر دارد و دستکشهای چرمی که اثر انگشتهایش را پنهان میکند. دو نفر از...
حامد: آره، ولی تا قسم نخوری، بهت نمیگیم.
کامران: درسته، چون فقط وقتی به خاک دایی قسم میخوری رازدار میشی، پس چارهای نیست.
مانی: لعنتی، منظورتون چیه؟ کجا باید برش گردونیم؟ اگه انقدر مهمه، به خاطر داداشم به خاک بابام قسم میخورم که هر چی امروز فهمیدم رو به هیچکی نمیگم، حتی به بیبی. خوب شد الان.
حامد: حله، بیا این پاکت رو بهش بده. من باید سریع گزارشمو بدم و برم ترکیه، بعداً میبینمتون.
کامران: مراقب اون دوتا هم باش.
حامد: نترس، کاشتمشون تو یه کافه تو استانبول، فعلاً نمیفهمن کجام.
***
یک روز قبل
راوی: حامد در پیادهروی شلوغ خیابان استقلال استانبول قدم میزند. کلاهی لبهدار بر سر دارد و دستکشهای چرمی که اثر انگشتهایش را پنهان میکند. دو نفر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش