• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #21
حنا با نشستن روی تخت، به سمت من برمی‌گردد. با روی بازی می‌پرسد:
- شما نمی‌آین؟
منظورش روی تخت است؟ چرا باید روی تخت بروم؟ او باید استراحت کند؛ با همین افکار در اتاق را می‌بندم.
گویا حنا سوالم را از ابروهایی که بی‌هوا بالا پراندم، خوانده است که سر پایین انداخته و صورتی که از لابه‌لای رد پانسمان رنگ گرفتگی پوستش مشخص است، آرام و پر از تردید ادامه ‎می‌‎دهد:
- می‌خواستم اگه امکانش هست، سرم رو روی پاتون بذارم.
میانه‌ی راهم به سمت تخت متوقف می‌‎شوم. برای یک لحظه، خیلی کوتاه و گذرا، لرزی شدید به تنم می‌نشیند و به ثانیه‌‎ای از بدنم می‌رود.
کماکان فهمیده بودم حنا بعضا بیش از حد صمیمی می‌شود اما در این اندازه‌‎اش را انتظار نداشتم. مانده‌‎ام از کمبود محبتی رنج می‌برد که در من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #22
فصل دوم:
"آزار گناه"
«گناه و عذاب ناشی از اون، همیشه علت و معلول نیستن؛ عذاب گناه می‌‎تونه باشه، بدون گناهی که واقعا صورت گرفته باشه و در این صورت، هنوز هم درد داره!»



وقتی با بی‌‎میلی چشم‌‎هایم را باز می‌‎کنم، از دیدن تار و پود محو سفید-سبز سجاده‌‎ام تعجبی نمی‌‎کنم؛ به اندازه‎ای خسته بودم که بعد از نماز، روی همان سجاده‎ از حال بروم. ترجیح داده بودم نمازم را در اتاق مهمان بخوانم تا اگر حنا بیدار شد، از نبودم تعجب نکند. پس از این که چند بار پلک می‌‎زنم تا دیدم واضح‌‎تر شود و خوابم بپرد، متوجه‎ی تاریکی غیرعادی فضای اتاق می‌‎شوم؛ دیدم تار نبود، فقط نور مناسبی نیست!
پیش از نماز خواندنم لامپش را روشن کرده بودم اما الان تنها نور ماهی که از پنجره راه به درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #23
با صدای بلندی که در فضای بسته‌ی خانه بازتاب می‌‎شود، به خودم می‌آیم. وحشت‌زده به پشت پایم نگاه می‌کنم. چاقو را رها کرده‌‎ام! گویا دست‌هایم به خاطر لرزش و ترس، سست شده‌‎اند که یارای نگه داشتنش را نداشتند.
صدای قهقهه‌ی تمسخرآمیزش به اقدام احمقانه‌‎ام خانه را برمی‌‎دارد. دستش تکان می‌خورد و اسلحه‌ی گرمی که احتمالا برای کشتنم تدارک دیده را می‌بینم!
مات شده‌ام. ناخوداگاه از ترس عقب می‌روم. جلو می‌آید. مغزم دیوانه‌وار می‌خواهد موقعیت را توجیه کند! مدام می‌‎پرسد چرا نیما مهران، محکوم به حبس درجه یک باید در این خانه حضور داشته باشد؟!
مهران عجیب می‌خندد. چشم‌هایش شبیه کودکی ذو‌ق‌‎زده می‌درخشند. حرکات بدنش ناموزون اما تحت کنترل است؛ شبیه دیوانگان می‌ماند. کش‌‎دار حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #24
وقتی دستش تکان می‌خورد، نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. مهران با خونسردی غریبی کمر راست می‌کند؛ این حالتش من را بیشتر می‌ترساند. کاملا عادی موهایش را عقب می‌فرستد و... چیزی پیدا می‌شود که از آن بیشتر از صورت مهران بترسم! اسلحه‌ای که به سمت پیشانی‌ام می‌گیرد.
زمان برایم متوقف می‌شود. گوش‌هایم فقط صدای تپش قلبم را می‌شنوند. پاهایم را بیش از پیش در سینه‌ام جمع می‌کنم و مهران ذره‌ای جلوتر می‌آید. لرزش بدنم به نحو ترحم‌آمیزی واضح می‌شود. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم می‌چکد.
نمی‌خواهم بمیرم! صورت بابا، مامان، ایلیاد... ای کاش بابا نمی‌رفت، ای کاش ایلیاد برای درسش ارزشی قائل نبود، ای کاش من احمق برای رفتن راضی‌اش نمی‌کردم، ای کاش به خانه‌ی مامان رفته بودم!
ای کاش...
-‌ بیا فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #25
در همان حال مهران خم می‌شود. در صورتم تف می‌اندازد. کوتاه می‌گوید:
-‌ ولش کن! وقتش رو ندارم تا صبح معطل تو باشم.
حالم بد می‌شود. عق می‌زنم و فقط کمی بزاق در دهانم جمع می‌شود. به خودم از درد و بدبختی می‌پیچم اما هنوز... من هم می‌توانم شبیه مهران روی دیگری داشته باشم. رویی که برای زنده ماندن، هر غلطی بکند!
به سیم آخر می‌زنم. صورتم را جلو می‌برم و تا حد امکان، محکم مچ پایش را دندان می‌گیرم. مزه‌ی خونش از زهر بدتر است!
به خاطر درد، سریع پایش را پس می‌کشد که درد وحشتناکی در دهان من می‌پیچد. حدسش را می‌زدم اما نه به این شدت! دهانم پر از خون می‌شود. قسمتی از لثه‌ام از درد جیغ می‌کشد. خون‌ها را که بی‌اختیار تف می‌کنم، یک تکه‌ی دندان شکسته‌ی تیز بیرون می‌افتد. دست کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #26
- مهم اینه که من دارم؛ بی‌شرف!
شایگان ناگهانی داد زد! چشم‌هایم درشت می‌شوند. انگار نه انگار همان آدم خونسرد چند ثانیه‌ی پیش است؛ مستقیم و صد صدرصد بی‌فکر به سمت مهران هجوم می‌برد. احمق می‌خواهد خودکشی کند.
مهران با اعتماد به نفس کمر راست می‌کند. قدش کمی از شایگان کوتاه‌تر است اما اندامی دوتای شایگان است؛ آن‌قدر که مطمئن باشد برای پس زدن شایگان نیازی به اسلحه ندارد.
به خاطر نگرانی دردهایم را فراموش می‌کنم. خیز برمی‌دارم تا به شایگان هشدار دهم.
- نکنید، لطفا برگردین، خطرناکه!
رسماً آب در هاون می‌کوبم. با دیوارهای خانه حرف می‌زدم، واکنش بیشتری دستم را می‌گرفت. هنوز شایگان به مهران نرسیده که مهران موهای شایگان را می‌گیرد. شایگان احمق با چشم بسته به دل دشمن می‌رود. مهران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #27
به نظرم حتی شایگان هم جا خورده که بدون حرف، تنها با تک ابرویی بالا پریده نگاهش می‌کند. لعنتی می‌فرستم. این‌گونه نمی‌توانم. درون لپ‌هایم بادی می‌اندازم. حس می‌کنم باید دستی به شایگان برسانم. بی‌خیال راه رفتن، به من باشد، خزیدنم روی زمین سریع‌تر خواهد بود.
به سمت کاردی که دم آشپزخانه انداخته‌ام، خیز برمی‌دارم. حداقل از خنجر خود شایگان نزدیک‌تر است. هم‌زمان نیم نگاهم روی شایگان و مهران می‌ماند. مهران شیشه به دست جلو می‌رود. شایگان به اندازه‌ای بی‌دفاع به نظر می‌رسد که مهران بی‌پرواتر می‌شود.
سعی می‌کند با شیشه به شایگان آسیب بزند اما شایگان با نیشخند آزاردهنده‌ای، جاخالی می‌دهد. این کارش مهران را سرخ می‌کند. پشت شایگان رو به من قرار می‌گیرد. به فاصله‌ی دو متری‌اش میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #28
از گوشه‌ی چشم به شایگان می‌نگرم. روی زمین بی‌حرکت افتاده است. مات می‌شوم. نکند...
امکان ندارد!
می‌خواهم صدایش بزنم، التماسش بکنم تکانی بخورد، که پا بکشد به تصور وحشتناکم اما نمی‌توانم! باید سریع‌تر با اورژانس تماس بگیرم. با عصبانیت به سمت مهران برمی‌گردم. محکم‌تر مچش را می‌فشارم. بیشتر تقلا می‌کنم. ولم کن!
دیوانه شده است. باید سریع‌تر آزاد شوم. ای کاش رهایم می‌کرد! ای کاش وسیله‌ای دم دستم بود! سعی می‌کنم حتی مچ دست‌هایش را دندان بگیرم اما نمی‌توانم. ضربان قلبم دیگر نظمی ندارد؛ وحشی شده است.
«اگه دستش بریده بشه هم رهات می‌کنه! قشنگ نیست؟!»
این من درونی هم وقت گیر آورده است!
منتها نمی‌دانم چرا به محض گفتنش، در دست چپم احساس سوزشی شبیه بریدن دستم با چاقو می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #29
سرم ضرب می‌گیرد. قلبم از تپیدن باز می‌ایستد. این ارتباط شوم چیست؟ نمی‌توانم هیچ واکنشی نشان بدهم. ذهنم داد می‌زند «وضعیت فعلی تقصیر توئه!» و بدنم می‌لرزد. هنگ کرده‌ام.
مهران سرش را بالا می‌آورد. سرخ شدگی صورتش می‌ترساندم. نمی‌فهمم چه چیزی را داد می‌زند. به سمتم هجوم می‌آورد. صدای گوش خراشی از کنار گوشم بلند می‌شود. سرم مسخ شده برمی‌گردد؛ انگار شایگان تیری شلیک کرده! دوباره نگاهم سمت مهران می‌خزد. ترسیده دشنامی می‌گوید، تفی روی زمین می‌اندازد و فرار می‌کند. تیر شایگان جلوی پایش خورده بود. احتمالا شایگان فقط می‌خواست مهران را بترساند.
نگاه می‌کنم؛ جوری که انگار خودم نیستم. شاید خود واقعی‌ام در خودم مانده و فقط وقتی بیدار می‌شود که مهران می‌رود. به سمتش خیز برمی‌دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
137
پسندها
290
امتیازها
1,203
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #30
خنده‌دار است! چگونه می‌تواند انقدر ملیح بخندد؟ در این موقعیت، آن هم به من؟ رنگ صورتش پریده، گردنش هم خونی شده... هنوز خونریزی دارد. همه‌اش هم... به خاطر من و دوستی خاله خرسه‌ام.
دستش جلو می‌آید. لیوانی که نرمه‌های قند درونش ته‌نشین شده‌اند را مقابل صورتم می‌آورد. لبخند ملیحش جان بیشتری می‌گیرد.
-‌ آ می‌کنی یا باید نازت رو بکشم؟
نگاهم روی لب‌هایش می‌ماند. وقتی تکانی نمی‌خورم، با خنده دست‌هایش را مارپیچ‌گونه در هوا تاب می‌دهد. با هیجان می‌گوید:
-‌ هواپیما به مقصد نزدیک می‌شه. وای این بده! فرودگاه درش رو باز نمی‌کنه!
بعد انگار یک بازی ساده‌ی کودکانه باشد، به من تشر می‌زند:
-‌ بجنب نیکداد! آ کن! الان هواپیما واژگون می‌شه‌ها!
حالتش برایم عجیب است؛ جدا از رنگ پریده‌اش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا