• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #91
- این‌جوری من حتی بیشتر می‌ترسم!
نمی‌دانم چرا عرصه برم تنگ می‌گذارد. می‌فهمم به خاطر دیدن شایگان و نرگس است ولی چرا؟ تا پیش از آن حالم انقدر گرفته نبود.
- نیکداد؟!
صدای شایگان، اجازه‌ی پیشروی را نمی‌دهد. با اشاره‌اش جلو می‌روم. لبخندی می‌زنم و مقابل نرگس می‌ایستم. شایگان خیلی مفید و مختصر می‌گوید:
- نیکداد، نرگس زاهدی... نرگس، ایرن نیکداد!
فکر کنم دارم از دست می‌روم. به نحو مسخره‌ای در این خرد می‌شوم که شایگان نام خانوادگی من و نام کوچک نرگس را گفت؛ بد است؟ نه! ولی من حس بدی دارم‌. حس بد ناآشنایی است؛ نمونه‌اش را تجربه نکرده‌ام. در اصل شایگان با خطاب نام خانوادگی‌ام احترامم را نگه داشت ولی... چرا حس عجیبی شبیه حسودی دارم؟
- خوشوقتم.
حتی صدای نرگس هم کودکانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #92
- یکی از چیزایی که هنوز نمی‌فهمیدمش، حس مالکیتی بود که شما انسان‌ها داشتید؛ مدام می‌شنیدم... بچه‌ی من، همسر من، پدر من، مادر من... بعدش به فکر فرو رفتم. من، کی رو می‌تونست داشته باشه که بگه اونِ من؟ نبود.‌.. هیچ‌کس نبود. دلم می‌خواست، یکی که بخوام برای من باشه. نسبت به بقیه‌ی انسان‌ها حس مالکیت نداشتم؛ نمی‌تونستم مالک باشم. احساسات دیگه‌ای بودن، دلم می‌سوخت، هم‌دردی می‌کردم، باهاشون شاد می‌شدم، حتی می‌تونستم دوستشون داشته باشم اما در نهایت... فقط یه نفر بود که خیلی خودخواهانه می‌خواستم فقط برای خودم باشه و می‌تونست که مال من باشه! اون یه نفر... تویی ایرن!
جا می‌خورم. دستم از حرکت می‌ایستد اما خیلی سریع خودم را جمع می‌کنم و به نوازش کردنش ادامه می‌دهم. معده‌ام درهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #93
مات می‌شوم. به جای حنانه دردم می‌گیرد و می‌فهمم؛ چه‌قدر احمق بودم! کمر حنانه را محکم‌تر می‌فشارم. حنانه هیچ قصد خاصی از تلقی کردنم به عنوان مادر یا شبیه فرهاد ندارد؛ فقط عاجزانه محبت را گدایی می‌کند و این‌ها، از محکم‌ترین نوع محبت‌هایی است که می‌شناسد. سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم. به آنچه می‌گویم شک دارم ولی برای آرام کردنش، زبانم به همین شک می‌چرخد، حتی اگر دروغ باشد.
- ببخشید... معذرت می‌خوام. من حنانه رو دوست دارم، چون حنانه‌ست. فقط تو باش!
حنانه آرام‌تر می‌شود. دیگر در آغوشم نمی‌لرزد‌. با مکث کوتاهی می‌گوید:
- با هم ببینیم؟
- چی رو؟
- اون‌دختری که نزدیک اون کوچه دیدیش... اسمش شادیه.
حواسم جمع‌تر می‌شود. لرزش بدنم را به زحمت کنترل می‌کنم که دست کم باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #94
می‌خواهم خم شوم و به پاهایم چنگ بزنم که پیش از آن، نگاهم روی صندلی‌ای که شادی را رویش می‌بندند، می‌ماند؛ روی اره‌ای که کمی آن‌طرف‌تر به دیوار آویزان است و صندوقچه‌های عهد عتیقی که پشت صندلی، ردیف شده‌اند. ذهنم جرقه می‌زند. جرقه‌ای که ای کاش هیچ وقت نمی‌زد! شادی آن شب را به یاد می‌آورم، مسیر خون، دردی که به خودم تحمیل شد، حتی به توهم و... ضربه کاری یادآوری آخرین دیالوگ حنانه است. می‌خواست مرگش را ببینم!
ناباورانه سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم. اصلا امکان ندارد. مگر می‌شود یک صحنه را بازسازی کرد؟ از گذشته؟ حنا کیست؟ من این‌جا چه کار می‌کنم؟ چگونه قادر است جابه‌جایم کند؟ باید ببینم، واقعا مرگ را ببینم؟ اشکم از بهت می‌چکد. من وسط کدام جهنم‌دره ایستاده‌ام؟ ناخوداگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #95
و این شبیه کشیده‌ای دردناک، من را به خود می‌آورد. لرز به لرز تنم می‌افزاید. پاهایم سست می‌شوند. می‌خواهند سقوط کنند. در خودم جمع می‌شوم و باز می‌بینم. ای کاش می‌توانستم حداقل چشم‌هایم را ببندم، سرم را برگردانم، گوش‌هایم را بگیرم، در این لحظه به کر و کور شدنم هم رضا می‌دهم اما انگار بدنم تبعیتی از من ندارد.
قفل شده‌ام یا نفرین، نمی‌دانم؛ فقط می‌فهمم چشم‌هایم روی رد خون شادی خشک می‌شوند و جیغ می‌کشند، گوش‌هایم با شنیدن صدای گریه و ناله‌اش از شنیدن سیر می‌شوند، بدنم عصبی‌تر از پیش، شدیدتر می‌لرزد و دلم، دلم فقط با شادی مرگ می‌خواهد. شادی‌ای که تیزی‌ها حرکت می‌کنند تا دست‌هایش را ببرند و من، به این فکر می‌کنم این جماعت در رذالت به کجا رسیده‌اند که بی‌تفاوت یا آن مرد، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #96
مسخره می‌کند؛ نه؟ دستم می‌اندازد. اصلا حرفش را نمی‌فهمم. روی تشک تخت خودم را عقب می‌کشم. ملتمسانه، بلکه دلش به رحم بیاد، می‌نالم:
- ن‍... نمی... خوام! بس... کن...
با گریه ادامه می‌دهم:
- چرا... چرا می‌خوای ببینمش؟ درد داره! من که نمی‌تونم کاری براش بکنم، خودت، خودت بهم گفتی...
زبانم نمی‌چرخد به مرگ شادی اعتراف کنم؛ منتها چشم‌های حنا می‌درخشند! مجنون می‌شود، شبیه مهران، شبیه آن مرد، نه، خیلی ترسناک‌تر، خیلی بی‌خودتر، خیلی... وقتی حرف می‌زند، لحن سردش دیوانه‌ام می‌کند:
- چرا نتونی؟ معلومه که می‌تونی! انقدر زود یادت رفت شایگان چی گفت؟ تو می‌تونی بکشی... هر جور که دوست داری، قاتلش رو بسوزنی یا تیکه پاره کنی...
حنانه با رضایت ادامه می‌دهد:
- اون وقت هر دو آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #97
حس خستگی و کوفتگی عجیبی دارم. انگار کل روز در حال کوه‌نوردی بوده‌ام و در حال پایین آمدن هم، روی سنگ‌های کوه زمین خورده‌ام و هر کدام، یک تکه از بدنم را کوفته‌اند. سنگین شده‌ام و حتی توان تکان خوردن ندارم... طول می‌کشد تا بتوانم پلک‌هایم را تکان دهم. مگر چه کار کرده‌ام که انقدر خسته شده‌ام؟ بدنم را انگار با چسب به تشک چسبانده‌اند.
هوا نسبتاً تاریک است. نور نه چندان قابل توجه ماه از پنجره به درون راه یافته و برای این که با مکثی طولانی، چهره‌ی روبه‌رویم را که با نگرانی از سمت چپم رویم خم شده، تشخیص دهم، کافی است. صورت حنانه، جرقه‌ای می‌شود که ای کاش هیچ وقت زده نمی‌شد. به یاد می‌آورم و... چشم‌های شادی! واقعاً مرده بود، شادی گذشته بود، تکه تکه شده بود... صورتم درهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #98
سرم را پایین می‌اندازم که حنانه آرام جلو می‌آید و با لطافت گونه‌ام را نوازش می‌کند، دستش سرم را بالا می‌کشد. چشم‌هایم بی‌اختیار روی صورتش می‌سرند. لبخند عجیبی دارد؛ شیرین نیست و حتی تلخ هم نیست... شاید اصلاً لبخند نیست. نگاهش یک جوری رویم سنگینی می‌کند که نتوانم کوچک‌ترین تکانی بخورم.
آهسته می‌گوید:
- می‌بینی ایرن؟ من هم دردم میومد ولی کسی رو نداشتم که بخوام التماسش کنم، چشم‌هام بسته نمی‌شد و باید می‌دیدم... نه یه بار، نه دوبار... کلی تکرار بی‌رحمانه! نه یکی، نه دوتا، کلی جرم و جنایت، نامردی و غصه...
دستش از روی گونه‌ام سر می‌خورد. جلو می‌آید و در چشم‌هایم براق می‌شود.
- ایرن! من خیلی باهات راه اومدم، از دم دستی‌ترین‌ها شروع کردم؛ بخوای و نخوای شادی چیزی نبود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #99
ابروهایم در آن معرکه بالا می‌پرند. کف دستم را جلوی چشم‌هایم می‌آورم. پانسمانش مانع می‌شود اما سوختگی «T » مانند دستم خود به خود جلوی چشم‌هایم می‌آید. با تعجب زمزمه می‌کنم:
- T?!
حنانه منتظرم نمی‌گذارد. خودش جواب می‌دهد:
- ‌حرف اول ماهیتم، T از لفظ Time... به معنای زمان!
سرش را بالا می‌آورد. با خنده‌ای عصبی می‌گوید:
- من زمانم، زمان!
چشم‌هایم گرد می‌شوند و زبانم از کار می‌افتد! نمی‌توانم چیزی که شنیده‌ام را باور کنم. بی‌خیال! زمان؟! مگر جان هم دارد؟ زمان، فقط زمان است، نه این که... نمی‌توانم با آن کنار بیایم. اصلاً می‌شود؟! زمان، شبیه کودکی یک ساله، اصلا این مفهوم را درک نمی‌کنم. با ناباوری، به حدی که به گوش‌هایم هم شک داشته باشم، پلک می‌زنم.
حنانه با لحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #100
بدنم سست می‌شود. شانه‌هایم می‌لرزند. ناامیدانه می‌نالم:
- نمی‌فهمم، نمی‌فهمم حنانه!
حنانه به آرامی گونه‌ام را نوازش می‌کند. خیلی عادی، گویا آب به من تعارف می‌کند، لب می‌زند:
- تو فقط باید بکشی، اسبابش رو بهت دادم. بخواه تا بیشتر هم بدم...
سرم را پایین می‌اندازم. دست‌هایم را مشت می‌کنم. لب‌هایم را روی هم می‌فشارم. من هم بدم می‌آید، از آن مرد متنفر شده‌ام، برایم حتی چندش‌آور است؛ بیشتر از هر آدم دیگری در زندگی‌ام ولی... با آشفتگی سرم را تکان می‌دهم. هر راهی که می‌روم، هر رقم که فکر می‌کنم، نمی‌شود!
- من، من... نمی‌تونم این کار رو کنم. حتی اگه این کار هم کرده باشه، مجازاتش در صلاحیت من نیست! انتقام شخصی درست نیست.
- ایرن!
لحن قاطع حنانه، مو به تنم سیخ می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Raiya
عقب
بالا